سال اعدام

نسرین پرواز

 

توضيح کمونيست: فصل ویژه گرامیداشت هزاران زندانی سیاسی اعدام شده در سال 1367 است. به این مناسبت، نشریه کمونیست، فصلی از کتاب ”زیر بوته لاله عباسی“، خاطرات زندانی سیاسی سابق، از سنبل های مقاومت، رفیق نسرین پرواز که مربوط به اعدام های سال 1360 است و فضای اعدام آن دوره را تصویر کرده، را مجددا منتشر میکند. یاد همه اسیران اعدام شده جنگ مردم با جمهوری اسلامی گرامی باد.

———————————-

زير بوته لاله‌عباسى ،   نسرین پرواز

سال اعدام

يک روز پائيزى سال٦٠  است. شرايط سياسى خيلى سخت شده. مردم زيادى دستگير و اعدام شده‌اند. خيلى‌ها سعى مى‌کنند که مبارزه‌شان را به شکل مخفى پيش ببرند. در عرض  يک سال گذشته سازمان رزمندگان آزادى  طبقه کارگر هم مثل خيلى از جريانات  ضد رژيمى دچار بحران شده است. هر کس سعى مى‌کند که افراد همفکرش را پيدا کند. من و مجتبى احمدزاده و  تعداد ديگرى يک گروه به نام فراکسيون مارکسيسم انقلابى تشکيل داده‌ايم. قصد ما سازماندهى آن بخش از رزمندگان است که به برنامه اتحاد مبارزان  کمونيست تمايل دارند. يک هفته از آخرين  روزى که مجتبى را ديدم و با هم حرف  زديم گذشته است. زنگ نزده، من هم به خاطر مسائل امنيتى شماره‌اى از او ندارم. خيلى دلخورم چون قول داده بود  که بهم زنگ مى‌زند. به من گفت کميته  تصميم گرفته از اين به بعد کس ديگرى رابط من باشد. خبر برايم  ناراحت کننده بود چون مجتبى  رابط من با کميته مرکزى بود. از او پرسيدم:

- چرا؟ يک سال است که ما با هم کار مى‌کنيم. من مى‌خوام خودت رابطم باشى.

- من موافق تصميمشان نبودم، خيلى هم بحث کرديم ولى آنها اصرار کردند.

با ناراحتى قدم  مى‌زديم. مجتبى گفت:

- جاى نگرانى نيست، ما مى‌توانيم هر وقت خواستيم همديگر را ببينيم.

- قول مى دى که همديگر را ببينيم؟

مجتبى خنديد و گفت  قول مى‌دم. در حالى که به موهايم که از زير روسرى اجبارى پيدا بود نگاه مى‌کرد پرسيد:

- کى موهاتو کوتاه کردى؟

- دو روز پيش. فکر کردم خوبه يک کمى قيافه‌ام را تغير بدم.

روى برگهاى زرد و  قرمز و همه رنگ توى پياده‌رو قدم مى‌زديم و صداى آهنگين زيبايى از خود بجا مى‌گذاشتيم. مجتبى  اخبارى در مورد دستگيرى‌ها داد و  پرسيد:

- جاى امنى دارى؟

- آره جاى جديدى زندگى مى‌کنم و محل کارم را هم فقط تو مى‌دانى. نامه‌اى از هوشى به دستم رسيده و خواسته او را ببينم. گفته است که جريان جديدى را دارند مى‌سازند و خواسته که من هم به آنها بپيوندم. نظرت چيه؟

مجتبى به فکر فرو  رفت و بعد از کمى سکوت گفت:

- هر کارى که از نظر خودت درسته بکن. ولى من اگر جاى تو بودم به ديدنش نمى‌رفتم. بمان و جريانمان را درست کن.

در حاليکه با هم دست  مى‌داديم که جدا شويم و او مثل  هميشه دستم را محکم فشار مى‌داد تکرار  کردم:

- قول بده که بهم زنگ بزنى.

- مى‌زنم.

هر يک از سويى رفتيم  و من فکر مى‌کردم که چند روز  بعد به من زنگ خواهد زد تا همديگر را ببينيم ولى نزد. مجتبى انسان  دوست داشتنى‌اى است، نمى‌خواهم  دوستى‌اش را از دست بدهم. شايد مريض شده، شايد دستگير شده. اميدوارم که هيچکدام  از اين مسائل برايش پيش نيامده باشد. هر بار که تلفن زنگ مى‌زند منتظر  شنيدن صداى او هستم.

امشب به ديدن زوئى مى‌روم،  شايد او از مجتبى خبر داشته باشد. شايد بيايد خانه زوئى، مى‌داند  که من آنجا خواهم بود. اگر زوئى هم از او خبر نداشته باشد چى؟ ولى  حتما از او خبرى دارد. اين روزها هر کس براى يکى دو روز هم غيبش بزند آدم  فکر مى‌کند که دستگير شده است. در عرض چند ماه گذشته خيلى از دوستانم  دستگير شده‌اند و برخى از آنها خيلى سريع اعدام شده‌اند. از ٣٠ خرداد  دستگيريها و اعدامها شدت زيادى  گرفته‌اند. هر روز مى‌شنوم که دوستى  دستگير شده و يا آن ديگرى اعدام  شده است. اکثرا هم جوان هستند. انگار  امسال سال اعدام است، سال اعدام  جوانان. سال پيش سال شروع جنگ  بود که هنوز ادامه دارد. آيا اعدام  هم ادامه پيدا خواهد کرد و يا تنها ويژگى امسال است؟

غروب شده است. نگرانيم  بيشتر شده، دلشوره دارم. به طرف خانه زوئى راه مى‌افتم. زوئى کارگر کفش  ملى است، کارگر کمونيست و سازمانده مبارزات کارگرى است. مجتبى ما را با هم آشنا کرد. زوئى تلاش مى‌کند کارگران  را حول يک سرى از حقوقشان متحد کند. او خيلى با تجربه است و من از گوش دادن به حرفهاى او لذت مى‌برم. گاهى با هم کتاب و يا مقاله‌اى مى‌خوانيم  و در مورد آن حرف مى‌زنيم.

قبل از اينکه به خانه زوئى برسم يک بستنى قيفى مى‌خرم. کليد خانه‌اش را دارم، چون او دير  از کار بر مى‌گردد. به من گفته بود  ممکن است کسى در خانه باشد. در را باز  مى‌کنم، وارد اولين اتاق مى‌شوم و در را مى‌بندم. احساس مى‌کنم کسى  در اتاق کنارى هست، نمى‌دانم کيست. از اتاق کنارى کسى مى‌پرسد:

- تو هستى پرواز؟

در حاليکه بستنى‌ام را ليس مى‌زنم جواب مثبت مى‌دهم. صدا  ادامه مى‌دهد:

- خبر را شنيده‌اى؟

احساس مى‌کنم چيزى در دلم  فرو مى‌ريزد. صدا از گلويم بيرون  نمى‌آيد. با صداى لرزان مى‌پرسم:

- چه خبرى؟

- مجتبى و مصطفى چهار روز پيش دستگير شدند. آنها چيزى همراهشان نداشتند ولى شناسايى شدند.

شوکه هستم. سستى و  ضعفى تمام وجودم را احاطه کرده است. مرد پشت در دارد همچنان حرف مى‌زند ولى من نمى‌شنوم چه مى‌گويد. نمى‌خواهم  بشنوم. مغزم قادر به تجزيه و تحليل  محيطم نيست. به دستم نگاه مى‌کنم. بستنى‌ام آب شده و روى دستم روان است. نگاهى  به اطراف اتاق مى‌اندازم. يک سينى با چند استکان چاى جلوى يک سماور توى  اتاق است، بستنى را توى سينى مى‌گذارم. احساس مى‌کنم چيز خيلى تلخى را ليس  زده‌ام. نمى‌دانم چه بگويم. دلم مى‌خواهد با صداى بلند زار بزنم ولى بغض  همچون گلوله‌اى سفت گلويم را مى‌فشرد. احساس خفگى مى‌کنم. صورتم خيس  اشک است. آرزو مى‌کنم که خبر اشتباه باشد، و يا همه‌اش خواب باشد. دلم  خيلى برايش تنگ شده است. آيا  واقعا دستگير شده؟ يعنى الان زير  شکنجه است؟ يعنى ديگر او را نخواهم ديد؟ نمى‌دانم. تصور اعدامش برايم سخت  است. گذشت زمان را احساس نمى‌کنم. افکارم مغشوش است. بى آنکه بخواهم، مجتبى  را زير شکنجه تجسم مى‌کنم. دلم  مى‌خواهد از همه اين تجسمها رها  شوم.‌ تحملشان را ندارم. ولى قادر نيستم افکارم را کنترل کنم. به ياد  قيافه‌اش مى‌افتم. صورت استخوانى و  خشنش با چشمان مهربانش جذابيت خاصى به او مى‌دهد. اعتماد به نفس و اراده‌اش،  برخوردش به مخالفان سياسى برايم  جالب است. هيچ وقت از شنيدن نظر  مخالف عصبانى نمى‌شود. سعى مى‌کند با بحث منطقى شخص مخالفش را به فکر وادارد. هيچ وقت مخالفينش را تحقير نمى‌کند. برخوردش برايم  آموزنده است. رفتار دوستانه و  صميمانه‌اش را نسبت به انسانها که نشان از عشق او نسبت به آنهاست به ياد مى‌آورم. بخصوص برخوردش به رفقاى زن برايم  با ارزش است. برخوردش با آنها متفاوت از برخوردش با رفقاى مرد نيست. و اين چيزى است که او را از محيطش  جدا مى‌کند. درکش از برابرى زن و مرد  را مى‌شود در رفتارش ديد. با اينکه با خط سياسى و سيستم فکرى برادرش مسعود  مرزبندى کرده بود ولى به خاطر علاقه‌اش به او، اسم تشکيلاتى‌اش را مسعود  گذاشته بود. مسعود را رژيم شاه اعدام  کرده بود و حالا خودش زندانى جمهورى اسلامى است. مجتبى همراه مصطفى  يکى از صميمى ترين دوستانش دستگير شده است. مجتبى جدى به نظر مى‌آمد،  در حاليکه مصطفى شوخ و شيطان  بود. گاهى احساس مى‌کردم که همديگر را کامل مى‌کنند. 

صداى در مى‌آيد،  بايد زوئى باشد. اشکهايم را پاک مى‌کنم. در را باز مى‌کند، غم را در چهره‌اش  مى‌بينم. هرگز او را تا اين حد غمگين  نديده بودم. بغلم مى‌کند. بى‌آنکه  سخنى رد و بدل کنيم، هر دو اشکمان روان مى‌شود.

شب دير مى‌خوابيم  و در مورد خيلى چيزها حرف مى‌زنيم. زوئى برايم در مورد زندگى خانوادگى مجتبى مى‌گويد، اينکه از نظر سياسى  فعال بوده‌اند و برادرانش زمان شاه  اعدام شده بودند. نيمه شب، قبل  از آنکه خواب ما را از اين دنياى پر از کشتار دور کند، هر دو مى‌دانيم که او اعدام خواهد شد.

http://www.nasrinparvaz.com