حسين مرادبيگي

حزب کمونيست کارگري، پوپوليسم وارونه

 

مقدمه

انشعاب در حزب کمونيست کارگري ايران رويداد بدون مقدمه اي و يا  ناشي از تغيير عقيده کسي از چيزي نبود. اين انشعاب از طرفي ريشه در تقابل سنت هاي تاريخا موجود درون اين حزب داشت که با مرگ منصور حکمت تشديد شد، و از طرف ديگر تحولاتي که بعد از شکست دوم خرداد در صحنه سياسي ايران روي داد و به اين تقابل شدت بخشيد. تحولاتي که در آن افق ناسيوناليسم پرو غرب بر حرکت مردم براي سرنگوني جمهوري اسلامي دست بالا پيدا کرد، نهايتا حزب کمونيست کارگري ايران را با خود برد و رهبري آن دست يکي از فرقه اي ترين و سکت ترين چپ تاريخ امروز ايران افتاد. انگار اين بيست و چند سال گذشته کاري انجام نگرفته بود، انگار يک تن ادبيات کمونيستي از منصور حکمت و صفي از کادرهاي اين خط در اين حزب باقي نمانده بود، با جدائي ما رهبري جديد آن به سرعتي باورنکردني به سنت مرده دوره انقلاب 57 اما در شکلي وارونه، بازگشت. قرار بود کيلومترها را صفر کنند و کل حزب را با خود به اين موقعيت ببرند. ما در تقابل با اين موج برگشت که زير فشار جنبش ناسيوناليسم پرو غرب انجام ميگرفت، بقول کورش مدرسي قايقي به آب انداختيم که هر کس را که نميخواست در آن غرق شود نجات دهد. اکنون سه سال از تشکيل حزب حکمتيست ميگذرد، کارهاي زيادي در اين مدت انجام گرفته است. واضح است فعاليت محدود کنوني ما نميتواند جواب کمونيسم به تحولات دنياي امروز باشد. طبقه کارگر و حزب کمونيستي اش جز با ايجاد يک کمونيسم قدرتمند، نميتواند راهي براي آزادي خود و آزادي بشر از مصائب بردگي مزدي در شرايط امروز باز کند. بايد کمونيسم قدرتمندي بسازيم که روي جامعه، روي مردم و روي زندگي کارگري که با ما هم دوره است، تاثير محسوسي داشته باشد. اين فراخواني نيست محدود به ما، به رهبران و فعالين کارگري و همه کمونيستهائي است که امر کمونيسم را امر خود ميدانند. کار ساده اي نيست، کار سختي است، اما جز اين راهي نيست. کمونيسم را بايد روي دو پايه خود نشاند. منصور حکمت در سمينار دوم مباحث کمونيسم کارگري براي تفکيک کمونيسم طبقه کارگر از کمونيسم بورژوايي و ديگر اقشار غير کارگر، از زبان انگلس و مارکس به دو پايه اشاره ميکند، يکي اينکه کمونيسم دکترين رهائي طبقه کارگر است، نه اينکه بدرد هزار و يک کار ديگر غير کارگري بخورد جز بدرد رهائي طبقه کارگر، و ديگر اينکه طبقه کارگر به علت مکانش در توليد و مناسبات کاپيتاليستي اگر بخواهد آزاد شود، بايد بقيه افراد جامعه را نيز همراه خود آزاد کند. به اين معني کمونيسم دکترين رهائي بشر است. منصور حکمت اضافه ميکند که تمام چپ و سوسياليسم طبقات ديگر يک يا هر دوي اين پايه را حذف و ناديده گرفته اند.

نسل جديد از تاريخ تقابل اين کمونيسم با سنت هاي غير کمونيستي و غير کارگري و ناسيوناليستي در طي سه دهه گذشته شايد کمتر اطلاع دارد و يا اصلا بي اطلاع است. واضح است کوهي از ادبيات در اين مورد در سايت منصور حکمت هست، با اين وجود لازم است همزمان گوشه هايي از اين تاريخ و اين تحول را نيز به اين نسل انتقال داد. هدف اين نوشته هم در همين راستاست. تلاش ميکنيم در نشريه کمونيست گوشه هايي از اين تاريخ را که قرار بود شفاهي تهيه شود، کتبا در اختيار اين نسل قرار دهيم تا به نوبه خود در پرورده کردن هرچه وسيعتر نسل جديدي از کمونيستهاي کمونيسم طبقه کارگر، کمک کند.  يکي از اين موارد بدست دادن تصويري است واقعي از تاريخ تقابل سنتهاي درون حزب کمونيست کارگري و همچنين از سنت فکري و سياسي رهبري جديد حزب کمونيست کارگري. در اين نوشته با هم آن را مرور ميکنيم.   

 

حزب کمونيست کارگري

حزب کمونيست کارگري از نظر فکري و سياسي چپ ناسيوناليسم پرو غرب ايران را نمايندگي ميکند. بقيه چپ ايران هم، عليرغم حفظ جلوه هايي از شرق زدگي سابق خود، نوعي رفرميسم بورژوايي، همان سوسياليسم يا کمونيسم بورژوازي را نمايندگي ميکنند. بستر عمومي همه آنها در اين دوره مشترک است. اپوزيسيون راست در اين دوره از جنبش ملي – اسلامي به ناسيوناليسم پرو غرب انتقال يافته است. تفاوت اين حزب با اين چپ در اين است که رهبري جديد اين حزب  سابقه اي متفاوت و تاريخ متفاوتي را از اين چپ طي کرده است. اين سنت، محصول پولاريزه شدن چپ پوپوليستي انقلاب 57، قرار گرفتن در حزب کمونيست ايران و بعدها در حزب کمونيست کارگري دوره منصور حکمت است. اکنون به قامت فرقه اي ترين و سکت ترين چپ موجود ايران بازگشته است تا بخيال خود پديده مرده و مضمحل شده سابق را در شکل وارونه اش زنده کند و با آن طبقه کارگر را به نام سرنگوني يعني سوسياليسم، به پياده نظام بورژوازي در اين دوره از تحولات سياسي در ايران تبديل کند. طنز تلخ اين است که اين کار را به نام کمونيسم کارگري و زير نام منصور حکمت انجام ميدهند.

کورش مدرسي به تفصيل در اين مورد در نوشته خود تحت عنوان "حزب کمونيست کارگري، تناقضات دروني" بحث کرده است که در نشريه کمونيست شماره 152 نيز چاپ شده است. واضح است من قصدم تکرار آن نيست، بلکه آن را در همين راستا و از زاويه ديگري مورد بحث قرار ميدهم و در آخر به اختصار به تفاوتهاي کمونيسم ما با ديگر رگه هاي سوسياليسم هاي غير کارگري نيز اشاره ميکنم. اما قبل از آن و براي تفهيم هرچه بيشتر بحث، لازم مي بينم سه موضوع را مختصرا توضيح دهم: اول  "مارکسيسم انقلابي"، دوم  کمونيسم کارگري و سوم گرايشي که در مجادلات فکري و سياسي درون حزب کمونيست ايران، سانتر نام گرفت.  

 

"مارکسيسم انقلابي"

"مارکسيسم انقلابي" جنبش ضد پوپوليستي ضد رويزيونيستي اي بود که زير پرچم آن حزب کمونيست ايران در سال 62 رسما تشکيل شد. "مارکسيسم انقلابي"  در آن دوره پرچم چرخش سوسياليسم ردايکال است تحت فشار سوسياليسم کارگري، اما به موازات آن سوسياليسم کارگري نيز در جامعه ادامه حيات ميدهد. با تشکيل حزب کمونيست ايران و پايان عمر پوپوليسم، ديگر موردي براي ادامه حيات مارکسيسم انقلابي نماند. زيرا آنچه که مارکسيسم انقلابي فلسفه وجوديش را با آن تعريف کرده بود، خود پايان يافته بود. منصور حکمت پايان عمر مارکسيسم انقلابي را حتي به قبل از مقطع کنگره اول اتحاد مبارزان کمونيست گره ميزند که در آن بحث پراتيک کمونيستي بطور جدي مطرح ميشود. بحثهايي که بعدا منصور حکمت مطرح ميکنند، از قبيل آژيتاتور و آژيتاسيون علني، تلفيق کار علني و مخفي، عضويت کارگري و سياست سازماندهي طبقه کارگر ديگر در اين سنت و در اين جنبش نيست، طلايه هاي جنبش کمونيسم کارگري است که منصور حکمت بحث آن را از کنگره دوم حزب کمونيست  ايران مطرح ميکند. مارکسيسم انقلابي جنبشي بود محدود به يک مبارزه ضد پوپوليستي و ضد رويزيونيستي، که پيشتر گفتم با پايان يافتن پوپوليسم، عمر اين جنبش نيز بسر رسيد. کساني هم که در اين سنت ماندند ديگر نه حرفي براي گفتن و نه پراتيکي در دستور داشتند و اگر هم دهن باز ميکردند، کلماتشان پژواک حريف طلبي ضد پوپوليستي سابق بود روي نعش حريفي که مدتها بود زمين خورده بود. "مارکسيسم انقلابي" در دوره مبارزه ضد پوپوليستي، ضد رويزيونيستي روي ارتدکسي مارکسيسم بدرست تاکيد ميکرد. در حاليکه اين کافي نبود. جنبه مهم تر، تفاوت در تفسير مارکسيسم بود. "مارکسيسم انقلابي" بدرست بر اصالت مارکسيسم تکيه ميکرد، اما کمونيسم کارگري بقول منصور حکمت يک پا عقب ميگذاشت و مي پرسيد، چرا اصالت مارکسسيم برقرار نيست؟ چرا اصولا اين جنبشهاي اجتماعي موجود مارکسيستي نيستند؟

"مارکسيسم انقلابي" بعنوان يک جنبش از سر ايدئولوژيک، از سر عقيده، از سر انديشه، سراغ مشاهدات اجتماعي ميرفت و به جامعه نگاه ميکرد. در حاليکه برعکس، مارکسيسم از سر مشاهدات اجتماعي و از سر جامعه به ايدئولوژي و عقيده و انديشه ميرسد. به اين دليل مارکسيسم انقلابي وقتي سراغ رويزيونسم ميرود، از سر تغيير در عقيده، از سر عدول از عقيده و از رويزيونيسم بعنوان ارتداد از عقيده صحبت ميکند. گويا رويزيونيسم انحرافي بود از مارکسيسم و بعنوان يک نگرش انحرافي بر جنبش کمونيستي مسلط شده بود. در اين نگرش، مارکسيسم هنوز مکتب است، نه يک جنبش طبقاتي خاص. ظاهرا کسي ميرود در آن از سر عدول از عقيده تجديد نظر ميکند. در حاليکه کمونيسم کارگري به مارکسيسم به کمونيسم بعنوان جنبش اجتماعي يک طبقه خاص نگاه ميکند. در نتيجه وقتي به پوپوليسم و يا رويزيونيسم پوپوليستي ميرسد، آن را نه انحرافي که گويا بر اين جنبش مسلط شده است، که آن را همان جنبش خرده بورژوايه ميداند و ميگويد اين نه انحرافي از مارکسيسم که خود جنبش خرده بورژوايه است. اگر کسي در اين جنبش است هم از جايگاه اين جنبش، هم از زبان اين جنبش حرف ميزند و هم پراتيکي را که در دستور کار خود قرار ميدهد مال اين جنبش است. منصور حکمت اين را در فاصله حرف و عمل در سال 62 بدرستي بيان ميکند. ميگويد، فاصله بين حرف و عمل تناقض اول است، تناقض دوم اين است که آن آرمانها و اهدافي که داري طرف خود را صاحب آن و از آن خود نمي داند. ميگويد، پرچم پرولتاريا را بر سر در حزب، منطورش حزب کمونيست ايران سابق بود، آويزان کرده ايم، در حاليکه خرده بورژوازي و کساني که مساله اشان مساله ملي است در کوچه هاي آن رژه ميروند. براي کمونيسم کارگري، برخلاف "مارکسيسم انقلابي"، رويزيونيسم به مثابه عدول کسي از عقيده اي نيست، جنبش کمونيسم بورژوايي است. اگر کسي در مارکسيسم تجديد نظر ميکند و يا در آن دست مي برد به خاطر تغيير عقيده و يا عدول از چيزي و يا ارتدا از آن نيست، مارکسيسم کاربست طبقاتي ديگري پيدا کرده است، منافع طبقاتي معيني پشت اين تجديد نظر در مارکسيسم خوابيده است. با اين تفسير از مارکسيسم و با اين تعبير از رويزيونيسم، شکاف اجتماعي عميقي ببن کمونيسم کارگري و مارکسيسم انقلابي ايجاد ميشود. منصور حکمت در مورد "مارکسيسم انقلابي" در تفاوتهاي ما ميگويد:"  واضح است که اين جريان انتقادي به ارتدوکسي مارکسيسم در برابر خلق گرايي متکي بود. ­­اما بعنوان يک حرکت اجتماعي اين جريان بهرحال سيماي معيني از خود بدست ميداد. اينکه ما، بعنوان فعالين و يا سردمداران اين جريان، از مارکسيسم چه ميفهميديم يک بحث است و اينکه حرکت مارکسيسم انقلابي بعنوان يک حرکت تعريف شده و عيني چه استنباطي از مارکسيسم بدست ميداد بحث ديگري است. اين دومي به مراتب مهم تر است. در همه جنبش ها همينطور است. آن بخشي از تفکر و آگاهي رهبران و فعالين يک جريان به مشخصه فکري و عيني يک جنبش بطور کلي تبديل ميشود که با نيازها و مشخصات مادي و اجتماعي آن حرکت تناسب دارد. يک جنبش بهرحال مشغله اجتماعي معيني پيدا ميکند که تصويري از تمام افق فعالين و متفکرين و رهبران آن نيست. جريان مارکسيسم انقلابي پرچم راديکاليزاسيون چپ روشنفکري ايران زير فشار سوسياليسم کارگري و عظمت معنوي مارکسيسم بود که تازه داشت بطور دست اول و يا با رواياتي اصولي تر در چپ ايران مطرح ميشد. بهرحال مارکسيسم انقلابي بعنوان يک جريان تا آن اندازه به ارتدوکسي رجعت ميکرد که به کار يک چپ غير کارگري فعال در يک انقلاب معين ميخورد. خيلي از فعالين اين جريان شايد در ذهن خود افقي فراتر يا محدودتر از اين داشتند."

صرفنظر از جنبه تاريخي مساله، سوالي که احتمالا براي خواننده مطرح شود اين است، چرا اين توضيحات لازم است؟ براي اينکه کل بدنه حزب کمونيست کارگري، کمونيسم کارگري را درک نکرد و کمونيسم کارگري را چيزي در ادامه همين "مارکسيسم انقلابي ميدانست".  براي اينکه اين ما را به درک عميق تري از تقابل اين دوره ما با سنت فرقه اي رهبري جديد حزب کمونيست کارگري ميرساند. مفسر و نماينده اين خط در حزب کمونيست کارگري هم حميد تقوايي بود. اين سنت، حرف و عملش، اهداف و آرمانهايش به چهارچوب اين جنبش يعني جنبش ضد پوپوليستي چپ راديکال غير کارگري آن دوره محدود ماند، جنبشي که با تشکيل حزب کمونيست ايران عملا عمر آن نيز به پايان رسيده بود. اين سنت در اين دوره و با شروع و گسترش مجدد مبارزه ضد رژيمي، فيلش ياد هندوستان کرد. در دو دوره "قدرتنمائي" کرد و با جدائي ما به سرعت به فرقه اي ترين و سکت ترين جريان چپ فعلي در ايران بازگشت. قايم شدن پشت سنت مارکسيسم انقلابي و يا "روترش" کردن از اينکه دارند اين سنت را در سنت چپ راديکال غير کارگري جا ميدهند، تلاشي است براي لاپوشاني سنت فرقه اي و سکتي اي که رهبري جديد حزب کمونيست کارگري به آن بارگشته است.

 

کمونيسم کارگري

اگر حزب کمونيست ايران محصول انقلاب 57 و مبارزه ضد پوپوليستي آن دوره بود، حزب کمونيست کارگري ايران برعکس، محصول شکست و پايان انقلاب ايران و تحولات جهاني اي بود که در راه بود. بقول منصور حکمت بحث بر سر شکل دادن به انقلاب ديگري بود، انقلاب مختص طبقه کارگر، انقلاب کارگري. کمونيسم کارگري جوابي بود به اين اوضاع. از نظر تاريخي بحث کمونيسم کارگري توسط منصور از کنگره دوم حزب کمونيست ايران شروع ميشود. منصور حکمت اين را در همان مقدمه مصاحبه خود با نشريه کمونيست شماره هاي 26 و 27 و 29 آن دوره چه در مورد اصلاح در برنامه حزب کمونيست ايران که از دستور کار اين کنگره حذف شد و چه در ادامه اين مصاحبه در مورد بند مربوط به رويزيونيسم بوضوح بيان ميکند. برخلاف ادعاهايي که ميشد، کمونيسم کارگري ادامه "منطقي" مبارزه ضد پوپوليستي و مارکسيسم انقلابي نبود. جوابي نبود به اختلافات درون کومه له و حزب کمونيست ايران. منصور حکمت هم در سمينار اول و هم در سمينار دوم کمونيسم کارگري ميگويد:" بحث بي قدرتي کمونيسم نقطه شروع و طرح کمونيسم کارگري بود . اينکه چرا ناسيوناليستها ميتوانند، چرا اسلامي ها در ظرفيت کثيفشان ميتوانند، چرا ما نمي توانيم؟ ميگوئيم جنبش اکثريتيم اما چرا اين جنبش اکثريت عظيم به حاشيه رانده شده است؟ چرا پراتيک ما تغييري در زندگي کارگري که با ما زندگي ميکند بوجود نمياورد؟ چرا کمونيسم بين المللي منشاء  اثر نيست؟" و سوالات ديگري در همين مايه. و از اينجا منصور حکمت شروع به توضيح کمونيسم کارگري در ابعاد طبقاتي، فلسفي، اقتصادي، تاريخي، تئوريک، فکري، سياسي، حزبي و تفکيک آن از ساير کمونيسمهاي موجود ميکند که فعلا مورد نظر اين نوشته نيست. در اين مورد لازم است اين را توضيح بدهم که اين سوالات و اين مسائل در ابتداي قرن بيست و يکم هنوز روي ميز ماست. جلو چشم ما زنان و دختران را سر مي برند و آتش ميزنند و ما نمي توانيم جان کسي را نجات دهيم. ميزنند و ميکشند و اعدام ميکنند ما نمي توانيم جلو آن را بگيريم. حقوق عقب مانده کارگر را  نميدهند و در ابعاد هزاران نفره کارگران را اخراج ميکنند ما نمي توانيم کاري بکنيم؟ کمونيسم طبقه کارگر بايد جوابي باشد به اين سوالات و اوضاع و احوال جهاني که حتي در چند سال اخير بشدت تغيير کرده است. در دوره اي که سرمايه داري به کمک جهل و خرافه و ميديا و مسلح کردن سياست در ابعادي وسيع، عقب نشيني بزرگي را به طبقه کارگر و کل بشريت متمدن تحميل کرده است. چگونه اين کمونيست را ما در ايران قدرتمند ميکنيم؟ چه دورنمايي در مقابل حزب حکمتيست قرار گرفته است؟ حزب حکمتيست چه جايگاه اجتماعي ميرود پيدا کند؟ و چگونه ساختار و بافت و روش فعاليت و کاراکتر اجتماعيش و وظايف خود را با معضلات و مسائل اين دوره هماهنگ ميکند، جواب عملي به اين ها ميتواند آينده و پيشرويهاي اين حزب و اين کمونيسم را تضمين کند.

 

 

سانتر يا خط مرکز

سابقه اين سانتر يا خط مرکز به دوره حزب کمونيست ايران برميگردد. حزب کمونيست ايران مرکز تلاقي گرايشهاي مختلف اجتماعي بود که با انقلاب 57 و بدنبال راديکاليزه شدن چپ غير کارگري زير فشار سوسياليسم کارگري در حزب کمونيست ايران گرد آمدند. يکي از اين گرايشها ناسيوناليسم کرد درون کومه له بود که با کومه له آن دوره وارد حزب کمونيست ايران شد. اين ناسيوناليسم تا مدتها پرچمي نداشت، اما پرچم آن سرانجام در سال 2000 توسط عبداله مهتدي و عمر ايلخاني زاده بلند شد و بر روي آن با عجله سازمان زحمتکشان سرهم بندي شد. آينده اين ناسيوناليسم با شروع اختلافات راست و چپ درون کومه له آن دوره و حزب کمونيست ايران توسط منصور حکمت پيش بيني شد. مي بينيم که اين پروژه اخيرا شکست خورد. بخشي ديگري که همراه اين جريان حزب کمونيست ايران را در دست گرفتند در واقع بقاياي چپ راديکال، دمکراتهاي انقلابي کردستان، بودند که دوست داشتند و هنوز هم دوست دارند از بيرون به آنان کمونيست بگويند. يک گرايش کوچک و در اقليت نيز کمونيسم کارگري بود که منصور حکمت پرچمدار آن بود. کل بدنه اين حزب را گرايش خط مرکز متشکل از جريان مارکسيسم انقلابي و چپ سنتي تشکيل ميداد.  خط مرکز به اين معني نبود که گويا در وسط دعواي چپ و راست درون کومه له آن دوره و حزب کمونيست ايران ايستاده بود. اين سانتر چپ روشنفکري مارکسيست بود که مضمحل شده بود. به اين دليل ساده که اقشار غيرکارگر و نيروي روشنفکراني که سالها بود پايه اجتماعي اين جنبش را ميساختند با تحولات بعد از فروپاشي اردوگاه شرق بسرعت با گذشته خودشان تصفيه حساب ميکردند و به ناسيوناليسم و يا ليبراليسم و يا سوسيال دمکراسي روي مياوردند. اين جنبش، جنبش روشنفکران مارکسيست تاريخا مضمحل شده بود، اما در کريدورهاي حزب کمونيست ايران به زندگي خودش ادامه ميداد. اين خط در جدال بين افق پرولتري و بورژوائي در آن مقطع تاريخي ايستاده بود. بقول منصور حکمت رغبتي به سنگربندي پرولتاريا در مقابل بورژوازي و سنگربندي کمونيسم در مقابل آنتي کمونيسم از خود نشان نميداد. در دنياي بيرون خود حرفي براي گفتن نداشت، پرايتکي در دستور کار خود نداشت، به تنها پديده اي که ساخته بود، حزب کمونيست ايران، دست انداخته بود تا دفتر و دستک آن را نگاهدارد، نشريه آن را در بياورد و حزب داري بکند. اما اين قابل دوام نبود. با شروع تحولات بين المللي و فروپاشي اردوگاه شرق، احزاب کمونيستي داير و پر نفوذ نيز جا گذاشتند و فرار کردند. حتي قبل از آن نيز همچنانکه منصور حکمت در ارزيابي خود از کنگره سوم حزب کمونيست ايران ميگويد، "متوجه شدم که کمونيسم کارگري با يک قطب روبرو بود که هنوز اين تحولات شروع نشده جنگ خود را شروع کرده بود." نقل به معني. منصور حکمت در نامه سرگشاده اي به رفقاي چپ در کردستان در سپتامبر سال 68 ميلادي در توضيح اين سانتر چنين ميگويد:" من در اين سانتر تمام آن رهبران حزبي را ميبينم که با قلــم هاي غلاف کرده و دهان هاي بسته، با ور رفتن به تشکيلات اداي فعاليت سياسي را در مياورند. تمام آن رهبراني که مارکسيست بودن شان را تنها از عضويت شان در حزب کمونيست ميتوان فهميد. من در اين سانتر تمام آن کادرهائي را ميبينم که با تمام اندوخته فکري و سياسي که مارکسيسم در اختيارشان گذاشته است، با تمام آمادگي که کارگر براي سازمان يافتن و جنگيدن دارد و با تمام عرصه‌هائي که براي بروز توانائي‌ها و خلاقيتهاي مبارزين کمونيست وجود دارد، در مقابل ابتدائي‌ترين نيازهاي سازمانگرانه، تبليغي، ترويجي زانو ميزنند و از "بالا" استمداد ميطلــبند. من در اين سانتر تمام کساني را ميبينم که به عقب ماندگي سياسي و فکري و اخلاقي رضايت داده‌اند، تمام کساني که کمونيستند بي آنکه متحول کننده هر محيطي باشند که در آن پاي ميگذارند، تمام کساني که اعتماد به نفس و اعتماد به امر خود را در برابر نق نق گرايشات اجتماعي ديگر از دست داده‌اند، و تمام کساني که اين وضع را ميبينند و تکان نميخورند. اين وضعيت خطاي اين افراد و اين حرفها ادعانامه‌اي عليه شخصيت فردي آنها نيست. جنبش اجتماعي‌اي که اينها را تا اينجا آورده است به پايان عمر خود رسيده است  "

نيروي اين خط همراه کمونيسم کارگري بدرون حزب کمونيست کارگري ايران پا گذاشت و حزب کمونيست کارگري بستري شد براي جمع شدن کمونيسم کارگري و اين جريان که کل بدنه حزب را تشکيل ميداد. کمونيسم کارگري اقليتي بيش نبود. لازم به توضيح است که اين جريان با همه اشکالاتي که داشت در آن مقطع تاريخي، با پيوستن خود به حزب کمونيست کارگري نقش مهمي در مقابل تهاجم آنتي کمونيستي آن دوره به مارکس و لنين و مارکسيسم و کمونيسم ايفاء کرد، اما متاسفانه سنت فکري و سياسي خود را با فراخوانهاي مکرر منصور حکمت نيز ترک نکرد. کمونيسم کارگري را به برداشت خودش تفسير کرد و به عنوان ادامه مارکسيسم انقلابي آن را در سنت فکري و سياسي خود هضم کرد. مشکل معرفتي نبود، ماندن در جنبشي بود که مدتها بود مضمحل شده و دفن شده بود. اکنون دوباره و در قامت فرقه اي ترين و سکتي ترين چپ امروز ايران زنده شده، به خيال خود دارد "قصاص" خود را از خط منصور حکمت ميگيرد. منصور حکمت نيز در پايان يک دوره و با توجه به آن شرايط تاريخي که هرکس ميگفت کمونيست است ميگفتند ديوانه است، يا اگر در کشورهاي غربي بخود ميگفت کمونيست به او خانه اجاره نمي دادند، ميگويد ما فيلتر نگذاشتيم، از عقيده کسي نپرسيديم، گذاشتيم همه باشند. بعد از تشکيل حزب کمونيست کارگري و بويژه در پايان يک دوره، يک گوشه از جدلهاي منصور حکمت در حزب کمونيست کارگري با اين جريان بود. ظاهرا کسي آن را بخودش نميگرفت. تفاوت حزب کمونيست کارگري با بودن منصور حکمت در اين جدلها در اين بود که منصور حکمت با اتوريته اي که داشت در جواب اين سنت فکري در حزب کمونيست کارگري مثلا در مورد بحثهاي پشت قرار در مورد "زنده باد جمهوري سوسياليستي" که حميد تقوايي آورده بود، ميتوانست بگويد لازم نيست بگوئيم سوسياليسم، ميتوانست بگويد، ما به اندازه کافي سوسياليست بوده و هستيم و فعلا قرار مربوط به "زنده باد جمهوري سوسياليستي" را نيز تا جواب گرفتن بحثهاي پشت آن، چون اين مواضع آدمهاي معيني هستند و جواب نگرفتند، را هم لازم نيست به تصويب برسانيم. همين قدر کافي بود تا صاحبان اين خط خاموش شوند و ظاهرا خود را صاحب آن بحثها نيز نکنند. در غياب منصور حکمت هر کدام از اين جدلها ميتوانست اختلاف سياسي – فکري بين ما و اين جريان را بسرعت قطبي کند. من هيچ شک ندارم، بدون وجود منصور حکمت اگر ما، کساني که حزب حکمتيست را تشکيل داده ايم، در پلنوم نهم در ميان بحثهايمان در مخالفت با بحثهاي حميد تقوايي که پشت اين قرار مطرح کرد، همين چند کلمه منصور حکمت را ميگفتيم، رهبري اين پوپوليسم وارونه، فورا جنجال راه ميانداخت که نگاه کن! اينها نميگويند "سوسياليسم فوري"، ميگفت، "فراريان سوسياليسم"، ميگفت نگاه کنيد! اينها ميگويند "نه" به "زنده باد جمهوري سوسياليستي" و آنوقت اين جريان نه تنها نيروي فعلي خود که کل اکونوميستهاي گريزان از سياست را، کساني که در آوريل 99 از حزب کمونيست کارگري استعفا دادند را نيز در کنار خود داشت. ما را که در آنوقت احتمالا گروه کوچکي بوديم با اين عناوين از حزب اخراج ميکردند.  اين نه از طينت بد کسي، نه ادعا نامه اي عليه شخصيت فردي کسي که از سنت پوپوليستي عقب مانده تشکيلاتي و از سنت فرقه اي و سکتي در سياست اين خط سرچشمه ميگيرد. رهبري جديد حزب کمونيست کارگري بعد از مرگ منصور حکمت، با شروع تحولات سياسي ايران و بالا گرفتن مبارزه ضد رژيمي بطور جدي به فکر زنده کردن و صيقل دادن اين سنت برآمد و خط منصور حکمت را به مصاف طلبيد. در اين هيچ  چيز  غير قانوني نبود، اين جريان ميتوانست اين کار را با يک مبارزه سياسي آشکار و علني به پيش ببرد. ليکن چون اين سنت به لحاظ روشهاي تشکيلاتي متناظر با آن که راه انداختن جار و جنجال و از لحاظ سياسي روشهاي سکتي و فرقه ايست، آن را با همين سنت خود و با جار و جنجال و کودتا و "انقلاب ايدئولوژيک" پيش برد. مدافعين خط منصور حکمت را راست خواند و با جدايي ما حکمتيست ها از اين حزب، پيروزي خود را به نام منصور حکمت بر خط منصور حکمت "جشن" گرفت. 

 

حزب کمونيست کارگري با  رهبري جديد

ادعا ميکنم که حزب کمونيست کارگري، چپ ناسيوناليسم پرو غرب است و يک ناسيوناليسم ميليتانسي وارونه 57 ي را نمايندگي ميکند. آيا اين صرفا يک ادعا است؟ آيا حاکي از دشمني خاصي با اين حزب است که ظاهرا دم از سوسياليسم ميزند؟ نه هيچکدام از اين ها نيست. اين واقعيت را سنت و خط فکري و روشهاي سياسي و پراتيکي اي که در دستور کار اين حزب قرار دارد، خود فرياد ميزند. نقطه کليدي در اين سنت رابطه "حزب و انقلاب" است که پائينتر بطور جداگانه به آن مي پردازم. ميگويند: انقلاب، منظور آنها از انقلاب هم سرنگوني و سرنگوني نيز بزعم اين حزب مساويست با سوسياليسم! تامين سوسياليسم از طريق سرنگوني، همان سوسياليسم خرده بورژوايي رزمندگان در انقلاب 57 است که آن را با انقلاب دمکراتيک به طبقه کارگر ايران "مژده" ميداد! اين بار حزب کمونيست کارگري قرار است آن را در قالب مطالبات جنبشي به نام جنبش سرنگوني براي طبقه کارگر تامين کند. ته قضيه را که نگاه ميکني مي بيني اين همان ناسيوناليسم ميليتانس است که طبقه کارگر را در توهم به مطالبات يک جنبش عمومي، جنبش سرنگوني، بدنبال بورژوازي ميکشاند. با اين تفاوت که اين بار جاي بورژوازي در اپوزيسيون ايران عوض شده است. جاي جنبش ملي – مذهبي را که روزي در اپوزيسيون سلطنت بود، ناسيوناليسم پرو غرب در مقابل جمهوري اسلامي گرفته است. بگذاريد اين مساله را مقداري بشکافيم. رهبري جديد حزب کمونيست کارگري ميگويد انقلاب. فرض کنيم جمهوري اسلامي از طريق انقلاب سرنگون شد. که مطلوب ترين راه براي ما هم همين است، هرچند احتمالات ديگر هم همچنان هست. خوب، مردم از اين انقلاب که به هدف سرنگوني جمهوري اسلامي راه ميافتد چه انتظاري دارند؟ مهمتر از خود انقلاب و سرنگوني تشخيص اين جنبه است؟ آيا  سوسياليسم است؟ جواب منفي است. خيلي ساده براي اينکه اين انقلاب، انقلاب سوسياليستي طبقه کارگر نيست، انقلابي براي سرنگوني جمهوري اسلامي است. در انقلاب سوسياليستي، طبقه کارگر تنهاست و اقشار زحمتکش محدودي را در کنار خود دارد. اما در سرنگوني طبقه کارگر تنها نيست و اقشار و طبقات ديگري نيز در آن شرکت دارند که نه تنها سوسياليسم مطالبه آنها نيست بلکه با تمام قوا تلاش ميکنند که مهر مطالبات خود را بر اين حرکت بزنند و هر چقدر هم که ممکن است مطالبات آن را محدودتر کنند. اگر بدانند براي سوسياليسم است خيلي ساده در آن شرکت نميکنند. براي اينکه نفعي در سوسياليسم براي خود نمي بينند. نميشود گفت چون من بعنوان کمونيست يا حزب کمونيست در آن شرکت دارم بطور اتوماتيک از آن سوسياليسم در ميايد! اين گم کردن قطب نما از طبقه کارگر و در واقع جوک کردن حضور يک حزب کمونيستي در اين حرکت يا بقول حزب کمونيست کارگري، انقلاب است. در انقلاب 57 گفتيم که طبقه کارگر با صف مستقل خود و قدرتمند هم در اين انقلاب شرکت کرد، اما حزب کمونيستي، ستاد رزمنده خود را نداشت به اين دليل شد نيروي ذخيره بقدرت رساندن بورژوازي. منظور اين نبود و نيست، يا حداقل من اين را اينجوري نميفهمم، که گويا در صورت داشتن اين ستاد رزمنده از سرنگوني حکومت سابق آنهم با بودن نيروي يک جنبش ملي – اسلامي قوي و وسيع در آن از آن سوسياليسم در ميامد. منظور اين بود که در اين صورت اين ستاد رزمنده ميدانست بايد چکار کند و ميدانست که بايد به سرنگوني بعنوان حلقه اي، نقطه جهشي از مبارزه براي کسب قدرت سياسي و انقلاب کارگري نگاه کند. اين ستاد رزمنده نبود در همان قدم اول طبقه کارگر با همه فداکاريي که در سقوط حکومت سابق انجام داد، شد ابزار به قدرت رساندن ارتجاعي ترين حکومت بورژوايي در ايران. اکنون نيز با سرنگوني يعني سوسياليسم،  ظاهرا قرار است همان رويداد دوباره اتفاق بيفتد. در واقع حزب کمونيست کارگري سر کساني که سوسيالسيم نمي خواهند کلاه نميگذارد براي اينکه آنها ميدانند که سرنگوني براي سوسياليسم نيست. حداکثر انتظاري که هم مردم عموما از سرنگوني دارند، عبارتند از آزاديهاي سياسي، رفاه و بيمه هاي اجتماعي، جدايي دين از دولت، کوتاه کردن دست آخوند و اسلام از دخالت در زندگي مردم و جامعه، برابري زن و مرد و پايان دادن به دستگاه زور و سرکوب و شکنجه و اعدام، که کل اين خواستها از چهارچوب مناسبات بورژوائي تجاوز نميکند. اين خواستها، واضح است خواستهايي انساني و خوب و حتي راديکالي هستند، ما هم با تمام قوا براي رهبري اين خواستها کل مردمي را که براي از جا کندن جمهوري اسلامي به حرکت در ميايند بايد رهبري کنيم، اما اينها سوسياليسم ما نيست. سوسياليسم را از طريق يک جنبش همگاني نميتوان تامين کرد. هرکس وعده آن را هم بدهد دارد سر طبقه کارگر کلاه ميگذارد. حتي اگر اين مطالبات بازپس گرفته نشوند که بخشا احتمال آن هست، اين کمونيسم ما نيست. کمونيسم ما يعني زير و رو کردن مناسبات سرمايه داري و تجديد ساختمان جامعه بر اين اساس. ما به اين هدف اين حرکت را رهبري ميکنيم و نه محدود ماندن به اين خواستها طوريکه در فرداي بعد از آن بهدف انقلاب کمونيستي براي گرفتن قدرت سياسي از دست بورژوازي خيز برداريم. تمام تلاش خود را خواهيم کرد که اگر بشود کل اين حرکت را با سرنگوني جمهوري اسلامي طي کنيم. اما نبايد جاي واقعيت را سرايت توهم به طبقه کارگر بگيرد، و نيروي بورژوازي و اقشار و طبقاتي را که نه براي سوسياليسم و حتي بخش وسيعي از خود طبقه کارگر نيز نه براي سوسياليسم، بلکه براي خواستهايي که تصور ميکنند در چهارچوب مناسبات بورژوايي قابل تحققند، دست کم گرفت و سر طبقه کارگر را براي بورژوازي کلاه گذاشت. کاري که رهبري حزب کمونيست کارگري "افتخار" آن را برعهده گرفته است.  حزب کمونيست کارگري از هم اکنون دارد سر طبقه کارگر کلاه ميگذارد و اين خواستها را به نام سوسياليسم به او قالب ميکند و در نتيجه اين طبقه را از هم اکنون در مقابل بورژوازي خلع سلاح ميکند و او را به پياده نظام بورژوازي در اين نبرد تبديل ميکند. دارد بزبان بي زباني به عرض بورژوازي ميرساند که سوسياليسم سوسياليسم کردن اين حزب نه در خدمت رهايي طبقه کارگر، براي اينکه رهائي طبقه کارگر تنها در يک انقلاب کمونيستي ممکن است، بلکه در خدمت روي کار آوردن بورژوازيي است که اين حزب فکر ميکند، سکولار و مدرن و غربي است، شرقي نيست و ميتوان در مورد اين مطالبات که حداکثر خواستهاي اين حزب هم ميتواند باشد روي او حساب کرد! حزب کمونيست کارگري برخلاف پوپوليسم انقلاب 57 ورژن ناسيوناليسم پرو غرب را بر ورژن ملي – مذهبي، شرقي و آل احمدي آن ترجيح ميدهد. هرچه باشد مدرن و طرفدار غرب است. او را ترجيح ميدهد. اين محتواي کل سوسياليسم بورژوائي اين حزب است.

اينکه حالا يک حزب "کمونيستي" اي هست که چون يک تلويزيون و يک نشريه و يک کمپين در خارج کشور دارد، گويا نيروي عظيم راست اپوزيسيون که غرب و دولت آمريکا را نيز همراه خود دارد و در تحولات آينده نيز با تمام قوا به حمايت از آن برميخيزند، در مقابل اين حزب سپر مياندازد و با سرنگوني جمهوري اسلامي مردم  سوسياليسم را همراه اين حزب جشن ميگيرند، جوک کردن حضور کمونيستها در حرکت براي سرنگوني جمهوري اسلامي و اساسا به سنت و پراتيک فرقه اي اين حزب برميگردد که سطحي نگري و هياهو و جار و جنجال را لازمه کار خود ميداند. تاريخ را که ورق ميزنيم مي بينيم که از انقلاب مشروطيت به بعد صحنه سياسي ايران را نيروها و جريانات جنبش ملي – مذهبي ايران رقم زده، بريده و دوخته اند. در انقلاب 57 اين جنبش کثيف ترين و ارتجاعي ترين جناح خود، خميني و جريان اسلامي، را سرکار آورد. نهضت آزادي در دولت اينها شرکت داشت، مجاهد شرکت داشت، حزب توده و اکثريت شرکت داشتند. حزب رنجبران در دفتر رياست جمهوري بني صدر اطراق کرده بود. خميني و جناح راست همه اينها را يکي يکي از دولتشان بيرون انداختند چون تنها در اين صورت ميتوانستند خود حکومت کنند. حالا قرار است در پس سرنگوني يعني سوسياليسم دوباره اپوزيسيون بورژوايي ديگري سرنوشت سياسي جامعه را رقم بزند و ببرد و بدوزد و طبقه کارگر را که دوباره رفته و شورا زده است و شعار کنترل کارگري کارخانه ها و غيره را ميدهد سرکوب کرده و براي چند دهه ديگر آن را عقب براند و کمونيستها هم دوباره زندانيان سياسي ابدي باشند؟ قرار است دوباره با انقلاب يعني سرنگوني و سرنگوني يعني سوسياليسم چون حزب کمونيست کارگري "بيدار" است، طبقه کارگر را به نيروي پياده نظام بورژوائي تبديل کنند. اين عوام فريبي است و مستقيما کلاه گذاشتن سر کارگر است، به نام کمونيسم کارگري و زير نام منصور حکمت. دارد ميگويد که به نيروي طبقات ديگر و اهداف يک جنبش عمومي ميتوان سوسياليسم را ساخت! اين تبديل کردن طبقه کارگر به نيروي ذخيره بورژوازي است در تحولات سياسي آينده ايران. جلو دار بورژوازي شده اند تا بورژوازي يک بار ديگر صحنه سياست در ايران را رفم بزند.

اگر حزب کمونيستي اي براي مثال بيايد و بگويد که در جريان سرنگوني جمهوري اسلامي يک احتمال نيز اين است که با سرنگوني جمهوري اسلامي بقدرت برسد و دولت کارگري را تشکيل دهد. اين را نه با تهييج خود و يا با شعار دادن صرف و گفتن اينکه فلان جا ميگويند "سوسياليسم به پا خيز"  که بايد با فاکت و با موجوديت واقعي خود به طبقه کارگر و به جامعه نشان دهد. مهم نيست که چنين حزبي خودش در مورد خودش چه ميگويد، مهم اين است که جامعه بگويد که اين حزب يک حزب کمونيستي بسيار قدرتمندي است در ايران. که چند محله از تهران و محلاتي از شهرهاي مهم و پر جمعيت ايران کاملا با اين حزبند. که اين حزب هر وقت ابراز قدرت کند جمهوري اسلامي را تو سوراخ ميکند. که مردم بگويند اين حزب و رهبران اين حزب، فلاني و فلاني، فلان فراخوان را دادند و بايد چند ده هزار نفر را به ميدان آورد و آن را اجرا کرد. بگويند اين حزب فلان نيروي نظامي مقتدر را دارد، مردم در کوچه و بازار بگويند  ميايد و ميزند و ميگيرد. آري در اين صورت و آنهم بعنوان يک احتمال ميتوان از چنين احتمالي صحبت کرد. چنين حزب کمونيستي اي حتي با چنين شرايطي آنقدر واقع بين خواهد بود که با در نظر گرفتن اوضاع  واحوال بين المللي و وارد شدن دولت آمريکا و غرب در جريان سرنگوني جمهوري اسلامي به حمايت کامل و بي دريغ از ناسيوناليسم پرو غرب، اين احتمال را بدهد که ممکن است قدرت يک کاسه نشود و يک حالت دوفاکتو بوجود بيايد. چنين حزبي اين را پيشاپيش به طبقه کارگر و جامعه اعلام ميکند و طبقه کارگر را براي تغييرات احتمالي آماده ميکند. اما براي حزبي مثل حزب کمونيست کارگري که با خواندن اوراد سوسياليسم در داخل بدور خود و يک کمپين در خارج  واضح است که اين ادعا بسيار پا در هوا و چيزي جز تهييج تو خالي براي لاپوشاني کردن واقعيت فعلي يعني قالب کردن سوسياليسم بورژوائي به کارگر در قالب سرنگوني جمهوري اسلامي نيست، جز قالب کردن سکولاريسم و مدرنيسم در قالب سوسياليسم بورژوايي به طبقه کارگر نيست. يک حزب سياسي کمونيستي جدي با ارزيابي واقعي از نيروي خود و موقعيت طبقه کارگر در مقابل بورژوازي به جاي تهيچ الکي ميرود يک فکر جدي تري براي خود ميکند.

 

چرا اين جنبش ها بوجود ميايند؟

سوال اين است که چرا براي مثال پوپوليسم(سوسياليسم خرده بورژوايي) بعنوان جنبش خرده بورژوايي در ايران شکل ميگيرد و در يک دوره به نام کمونيسم حرف ميزند؟ چرا رهبري اي در حزب کمونيست کارگري اين دوره پيدا ميشود و ادعا ميکند که سوسياليسم را به نيروي طبقات ديگر در جنبشي به نام جنبش سرنگوني، انقلاب، "متحقق" ميکند؟  يا چرا کمونيسم بورژوائي و رگه هاي ديگر کمونيسم غير کارگري شکل ميگيرند و به نام طبقه کارگر حرف ميزنند؟

ميدانيم هيچ جنبشي بدون افق معيني و اصولا بي خود و بي هدف ايجاد نميشود. در اين مورد هم مارکس در ايدئولوژي آلماني و در مانيفيست کمونيست و هم منصور حکمت در احزاب سياسي و مبارزه طبقاتي به تفصيل در اين مورد صحبت کرده اند. ميتوانيد در اين مورد به مقدمه در باره فعاليت حزب در کردستان که در اوت 1990 چاپ شده و يا بحث تفاوتهاي ما مراجعه کنيد. هدف من در اينجا  تکرار اينها نيست، بلکه در حدي که هدف اين نوشته است به آن مي پردازم. براي ما رابطه زير بنا و روبنا، اقتصاد و سياست يک به يک نيست. مارکس از زير بنا به روبنا و از سياست به اقتصاد نقب نميزند. مارکس در مقدمه اقتصاد سياسي ميگويد با تغيير زير بنا واضح است روبنا نيز با آن بتدريج تغيير ميکند. ميگويد اما بايد بين تغيير در زير بنا و آن اشکال(حقوقي، سياسي، هنري و غيره ) که طبقات از طريق آنها در اين روند دخالت ميکنند، فرق گذاشت. بقول منصور حکمت اينجوري نيست که با پديدار شدن شرايط انقلابي و تغيير در زيربنا مردم با شعار به پيش براي گسترش نيروهاي مولده به ميدان بيايند. يکي خواهان آزادي تجارت ميشود. يکي خواهان جدائي دين از دولت، يکي خواهان اصلاحاتي در جامعه بورژوائي ميشود، يکي ميخواهد جامعه را از زير سلطه مذهب در بياورد و غيره. طبقات از طريق گرايشات، سنت ها و جنبشهاي اجتماعي طبقاتي خود و جنبشهاي اجتماعي طبقاتي احزاب و نيروهاي سياسي خود را ايجاد و از اين طريق در روند تغيير زير بنا و رو بناي متناسب با آن دخالت ميکنند. اما چپ سنتي که زماني در ايران به نام کمونيسم حرف ميزد، مبارزه طبقاتي را آنقدر پيچيده و غامض کرده بود که کسي نمي توانست از آن سر در بياورد. مي بايستي براي باز کردن هر کدام کليد مخصوص به آن را ميداشتي. اين چپ معمولا با انقلاب و مرحله بندي کردن انقلاب شروع ميکرد. بعد ميرسيد به طبقات. بعد شروع ميکرد به توصيف لايه هاي بورژوازي، بورژوازي وابسته، بورژوازي ملي، خرده بورژوازي مرفه، خرده بورژوازي سنتي، در ده، دهقانان مرفه، دهقان ميانه حال، کارگران روستا و در شهر کارگران شهري. بعد به دلبخواه شروع ميکرد به شمردن تضاد بين اينها که کي با کي تضاد دارد، کي با کي ميتواند عليه چه کس و چه چيزي متحد شود و خلاصه کلاف سردرگمي که کسي از آن نمي نواست سر در بياورد. کاري که در درجه اول منصور حکمت کرد، از لحاظ تئوري و خط فکري و سياسي، کمونيسم مارکس را روي پاي خودش گذاشت و آن را از اين چپ عهد عتيق و پوچ تفکيک کرد. خيلي ها با اين توانستند خود را عوض کنند و خود را عوض کردند.

با اين مقدمه ميرويم سراغ تعدادي از اين جنبش ها از جمله پوپوليسم وارونه حزب کمونيست کارگري ايران و ديگر  رگه هاي مختلف سوسياليسم بورژوائي:

 

پوپوليسم يا جنبش خرده بورژوازي

اين جنبش بيان حال خرده بورژوازي شهري ايران بود که از اصلاحات دهه 40 به بعد در ايران پا به ميدان سياست گذاشته بود. چپ روشنفکري اي که اين جنبش را نمايندگي ميکرد خواهان "استقلال ملي"، همان "رفع وابستگي" و "صنايع ملي خودکفا" بود. بشدت عقب مانده، شرق زده و مذهب زده و آل احمدي بود. تنها جاي قران را با کاپيتال عوض کرده بود. ادبيات و اشعار و سروده هاي آن مبين اين عقب ماندگي بوده و هنوز هم هست. اين چپ عميقا ضد تکنيک بود. پهن روستا را به مدنيت شهري ترجيح ميداد. ضد "فرهنگ وارداتي" بود و دفاع از "فرهنگ خودي" در مقابل هجوم "اجانب" را از افتخارات خود ميدانست. مذهب نزد اين چپ که به نام کمونيسم در ايران حرف ميزد، نه جهل و خرافه و افيون توده ها که "مترقي" بود و نيروي مبلغ آن نير جزو نيروهاي دوست و "جبهه واحد ضد  استبدادي" محسوب ميشدند. اين چپ روشنفکري، ناسيوناليسم به چپ افتاده بود. صحنه جامعه براي او نه تقابل و تضاد کار و سرمايه که تضاد "خلق و امپرياليسم" بود. جنبشي که اين چپ از آن تغذيه ميکرد،  عمدتا تمايلات فکري و سياسي خرده بورژوازي ايران در آن دوره را نمايندگي ميکرد. زبان حال خرده بورژوازي شهري ايران بود که زير فشار سرمايه انحصاري به سمت طبقات فرودست و پرولتاريا سوق داده ميشد. اين خرده بورژوازي به وضعيت خود معترض بود. به فشار سرمايه انحصاري به سرمايه "بومي" و مالکيت خرد معترض بود. به فشار و تحقير ساواک معترض بود و اين وضعيت را از چشم امپرياليسم و حکومت سابق، يعني "سگ زنجيري" امپرياليسم ميديد. در سطح جهان نيز کمونيسم بعد از شکست انقلاب اکتبر ملي شده بود، غير از منافع طبقه کارگر هزار و يک منافع غير کارگري را نمايندگي ميکرد. در عين حال ايران به يک کشور کاپيتاليستي تبديل شده است، جامعه بر محور تضاد کار و سرمايه مي چرخد. طبقه کارگر قدرتمندي در ايران شکل گرفته است. ميدانند که اين طبقه براي کسب قدرت سياسي و زير سوال بردن کليت نظام بورژوايي در ايران وارد ميدان ميشود. قدرت اين طبقه را جامعه در انقلاب 57 ديد. جدال بر سر اين طبقه بود و هنور هم هست که به نحوي او را نيروي ذخيره بورژوازي  در اپوزيسيون بکنند.

در دوره پيش از انقلاب 57 براي اين کار و براي اينکه اين طبقه را از دست بردن به قدرت دور نگهدارند و نيروي او را در راه اهداف بورژوازي در دست بدست شدن قدرت به کار برند، مي بايستي او را دنبال ايده آلهاي پوچ و اتوپيهاي عهد عتيق و مرده پوپوليسم، همان سوسياليسم خرده بورژوائي بکشانند. ميبايستي او را تحت اين عنوان که بورژوازيي هست بد است، دنبال بورژوازي اي که "خوب" است بکشانند. مي بايستي او را دنبال درد "وابستگي" و ديدن همه بدبختيهاي جامعه از سر "وابستگي" بکشانند. ميخواستند بگويد چرا "صنايع مادر" نداريم، به صادر کردن ارزش اضافه ها را به خارج اعتراض کند. مثل خرده بورژوازي امپرياليسم را در قامت يک شيطان غارتگر به بيند، بگويد چرا کشاورزي را مکانيره نميکنند. مي بايستي در گوشش بکنند که کالا و جنس بنجل توليد ميشود. در گوشش بکنند که استبداد مانع رشد سرمايه داري ملي است! و خلاصه بسيار موارد ديگر که خيلي ها با آن آشنا بوده و با مراجعه به آثار منصور حکمت در آن دوره آشناتر خواهند شد. اين چپ کمونيسم را بعنوان جنبش طبقه کارگر نه قبول داشت و نه برسميت مي شناخت. ميخواست با شاخکهاي حسي خود مجددا سوسياليسم علمي را از "توده ها به توده ها" دوباره کشف کند. هيچکدام از اينها هم از طينت بد کسي در نمي آمد. خيلي از اينها ها هم آدمهاي فداکار و بعضا فدائي بودند براي جنبش خودشان. برخلاف تصور عمومي در آن دوره از رويزيونيسم پوپوليتسي، کسي از چيزي عدول نکرده بود، کسي از چيزي تغيير عقيده نداده بود، اين جنبش، جنبش سر و ته دار و البته مرده و عهد عتيقي بود که به هدف تبديل کردن طبقه کارگر به پياده نظام بورژوائي راه افتاده بود و محتواي فکري وسياسي خرده بورژوازي ايران را منعکس ميکرد. وقتي ته قضيه را نگاه ميکنيد مي بينيد که تمام اين غرولند و اين همه آه و ناله و شکوه از دست "عقب ماندگي" و از دست "وابستگي" و غيره در خدمت "توجيه " يک نوع بورژوازي، "بورژوازي ملي" و کشاندن طبقه کارگر کت بسته به "بهشت موعود" اين بورژوازي است. که گويا با بودن آن نه تمرکز سرمايه اي ايجاد ميشد، نه انحصاري و نه بيکاري اي. بهره کشي "بدرست" سازمان داده ميشد. براي همه کار پيدا ميشد، به هر دهقاني تکه زميني داده ميشد، حالا دهقان تکه زمينش را ول کرده و روانه شهرها شده است! ارزش اضافه ها ديگر به خارج نميرفت و غيره. طبقه کارگر با دل خوش کردن به وعده و وعيدهاي اين بورژوازي مي بايست سرش را پائين بياندازد و کارش را بکند و منتظر گذر به سوسياليسمش باشد! کل اين جنبش و اين افق در خدمت اين بود که طبقه کارگر از حضور مستقل خود در ميدان سياست و از ستاد کمونيستي رزمنده خودش و از انقلاب سوسياليستي خودش صرفنظر کند. بگذارد بازهم بورژوازي و اقشار غير کارگر ببرند و بدوزند و سرنوشت سياسي جامعه را رقم بزنند . اين سوسياليسم، سوسياليسم خرده بورژوايي، ميخواست با سوسياليسم خود "بورژوازي ملي" را سرکار بياورد و امر سوسياليسم خود را اين و ايجاد "صنايع خودکفا" در ايران قرار داده بود. اگر هم ميگفتي در هيچ جاي کمونيسم مارکس راجع به اين چيزي نوشته نشده است. "اقتصاد خود کفا" چه ربطي به رهائي طبقه کارگر از سرمايه داري دارد؟ سرش نميرفت و ميگفت من سوسياليسم را براي اين ميخواهيم. هنوز وقت آن ديگري نرسيده است. چپ پوپوليستي اي که منعکس کننده و نماينده توهمات اين خرده بورژوازي بود با اين توهمات پا به انقلاب 57 گذاشت. قدرت انقلاب و حضور قدرتمند طبقه کارگر در آن در ايران کاپيتاليستي بحدي بود که کل اين توهمات را يک شبه دود کرد و به هوا برد. بخشهايي از اين چپ هرکدام در دفاتر و ستادهاي ضد انقلاب بورژوائي بقدرت رسيده، خزيدند. خميني و جريان اسلامي با "استکبار" و "شيطان بزرگ" در همان اوايل دل اکثريت و فدائي را ربودند. و بعدها با ملي کردن مراکز و بنگاههاي سرمايه خصوصي و سپس در دست گرفتن کل اقتصاد و تجارت خارجي در دست دولت، بخش اعظم اين چپ را در بحران فرو برده و بي آلترناتيو کردند.

 

پوپوليسم وارونه حزب کمونيست کارگري  

پوپوليسم وارونه حزب کمونيست کارگري نيز از همين سنت است، همانطور که پيشتر گفتم با اين تفاوت که پايه اين ناسيوناليسم در اپوزيسيون ايران از ملي – مذهبي به ناسيوناليسم پرو غرب شيفت شده است. ناسيوناليسم پرو غرب محدود به سلطنت طلبان نيست که اين حزب دوست دارد آن را به سلطنت طلبان محدود کند، کل اپوزيسيون راست در اين دوره در ناسيوناليسم پرو غرب و بخشا  ناسيوناليسم قومي قرار گرفته اند. نه تنها اينها که کل چپ موجود، از حزب کمونيست کارگري سکولار گرفته تا ديگر رگه هاي رفرميسم يورژوايي، عليرغم حفظ جلوه هايي از شرق زدگي خود، به اين جنبش تعلق دارند و فردا در برابر کمونيسم طبقه کارگر علنا از اين جنبش دفاع خواهند کرد.   

پيشتر گفتم "حزب و انقلاب" کليد اين پوپوليسم وارونه و در واقع کليد اختلافات درون حزب کمونيست کارگري بعد از منصور حکمت نيز بود. ميدانيم رابطه حزب کمونيستي و انقلاب از پايه تعيين شده است. هم براي مارکس و هم براي منصور حکمت و هم براي ما. يک حزب کمونيستي، انقلابيگري و فلسفه وجودي خود را تنها از يک انقلاب، نه از انقلاب عل العموم، از انقلاب سوسياليستي ميگيرد و براي تحقق آن مبارزه طبقه کارگر را در عرصه هاي مختلفي سازمان داده و هدايت ميکند. حميد تقوايي اين رابطه را در سيستم پوپوليستي خودش مجددا باز تعريف ميکند. درست مطابق سنت فکري چپ سنتي، مجدد از انقلاب شروع ميکند ميرسد به اوضاع سياسي و احزاب و سرانجام تاکيتکها. همان سيکلي که چپ پوپوليستي طي ميکرد. تز "حزب و انقلاب" را از هر سر بگيري کاملا پوپوليستي است. يکي از استدلال ها اين است که کمونيستها با انقلاب پيروز ميشوند؟ در سه دقيقه ميتوان نشان داد که بورژوازي هم اگر لازم به بيند مردم را جمع ميکند و به ميدان مياورد بقول منصور حکمت حتي در همين مبارزه براي سرنگوني هم ما بايد مواظب باشيم که نيروهاي بورژوا اسلحه بيشتري جمع نکنند. چرا حتما با انقلاب؟ چرا کمونيستها با انتخابات نميتوانند پيروز شوند؟ يا اگر توانستيم با کودتا يک اقليت ارتجاعي را از قدرت بزير بکشيم چرا نبايد اين کار را بکنيم؟ چون اين در تز "حزب و انقلاب" حميد تقوايي نيامده است؟ اگر انقلاب نشد چي؟ انقلاب که دست ما نيست، ممکن است هرازگاهي صورت بگيرد بقول منصور حکمت مثل کمتي است ممکن است بزمين بخورد يا نخورد. در اينصورت کمونيستها بي وطيفه ميمانند؟ چون بدون انقلاب نميتوانند کاره اي بشوند و انقلابي هم در کار نيست، لابد به زعم اين تز ميروند خواب زمستاني تا بعد از چندين دهه ناگهان يکي بگويد، انقلاب در ميزند! و حضرات را در غار "کهف" بيدار کند! معلوم نيست در اين فاصله چند نفر عمرشان به سر رسيده، يا پير شده و بازنشسته شده اند. شايد هم يک عده محفل را همچنان گرم نگاهداشته و نشريه هم منتشر ميشود! اگر جمهوري اسلامي با انقلاب سرنگون شد و براي دوره اي طولاني سناريوي سياه شد و کمونيستها هيج نيروي قابل ملاحظه اي نشدند چي؟ از خود نمي پرسند انقلاب هم شد و چرا به قدرت نرسيدند؟ سراغ اين "تز" را از هر کجاي آن بگيري بيانگر درک عميقا پوپوليستي کس يا کساني است که آن را مطرح ميکنند. اما چرا رهبري جديد حزب کمونيست کارگري آن را مطرح ميکند؟ براي اينکه، اين تز تئوري انتظار را در بتن خود دارد در عين حال يکي از کاربردهاش چال کردن "حزب و قدرت سياسي" منصور حکمت است. مطابق اين تز کمونيستها بدون انقلاب به قدرت نميرسند، پس تلاش براي قدرت شدن کمونيستها در جامعه و دوختن قدرت به تن جامعه که هسته اصلي بحث "حزب و قدرت سياسي" منصور حکمت است بزعم اين تز، انقلابي در جريان نباشد، عملا بي مصرف ميماند. لازم نيست مثل ديگر مخالفين بحث "حزب و قدرت سياسي" براي رد کردن آن گفت، مارکسيستي نيست، "حزب و انقلاب" راه پيچ در پيچ تر، دهن پرکن تر، اما بهتري است.

 

از اين فراتر ابزاري است در دست رهبري جديد حزب کمونيست کارگري که انقلاب را از حال و هواي طبقات ديگر و از کش و قوس اوضاع و احوال سياسي در ايران استنتاج کند. و فراتر از آن با انقلاب ناميدن جنبشي عمومي به نام سرنگوني جمهوري اسلامي، دنباله روي خود را از نيروهاي بورژوايي اين جنبش تحت اين نام "توجيه" کرده و  طبقه کارگر را با آن در اين پروسه براي بورژوازي گيج و منگ کند. اگر کمونيستها با اين انقلاب به قدرت ميرسند پس ضرورت انقلاب سوسياليستي براي برچيدن کليت نظام بورژوايي براي طبقه کارگر از کجا آمده است؟ اگر انقلاب سوسياليستي نيست، که مطابق اين تز نيست، پس چگونه کمونيستها را به قدرت ميرساند؟ اگر انقلاب سوسياليستي نيست، که نيست، موضع و شرکت طبقه کارگر در مقابل آن چه بايد باشد؟ جواب، همان است که گفتيم، اين انقلاب کمونيستها را بقدرت ميرساند! ته قضيه رانگاه ميکني، تلاشي است بر محروم کردن طبقه کارگر را از صف مستقل و ستاد کمونيستي خود در اين مبارزه و نهايتا از انقلاب سوسياليستي خود. اين را بوضوح  نه تنها در کل سنت فکري و سياستهاي اين دوره حزب کمونيست کارگري که در مصاحبه کوتاه اخير حميد تقوايي با امير زاهدي که چکيده اين سنت فکري و اين سطحي نگري سياسي و درهم برهمي اين خط را در خود منعکس کرده است، ميتوان ديد. که در اينجا به يکي دو نمونه آن اشاره ميکنم. حميد تقوايي در همين مصاحبه ميگويد:" گفته اند "سوسياليسم يا بربريت" يا "يک جهان يک انسان" و يا "اين دنياي وارونه را بايد تغيير داد"، يا "سوسياليسم به پا خيز براي رفع تبعيض".  اينها البته حاکي از اميد مردم به سوسياليسم اند، اما ما هيچوقت، يا لااقل سالهاست، از روي اينها برنميگرديم براي مثال روي انقلاب کليک کنيم و بگويم، اها الان ميشود نشان داد که انقلاب شدني است، پس بايد آن را خواست يا انقلاب وقتش فرارسيده است پس بايد آن را خواست! ما سالهاست نيامده ايم که از روي اينها روي سوسياليسم کليک کنيم که حالا که ميگويند سوسياليسم، پس سوسياليسم ممکن است، يا گفت حالا که يکي گفت سوسيالسيم، پس انقلاب کمونيستي در ميزند! گويا قبل از اين نميشد آن را نشان داد و آن را خواست، الان ميشود نشان داد پس انقلاب وقتش فرارسيده است! همان تفکر چپ سنتي 57 ي در مورد انقلاب که ما لااقل مدتهاست آن را ترک کرده ايم و لااقل مدتهاست فکر ميکنيم که اينها اهداف ما هستند نه اينکه از روي علائمي بشود آن را نشان داد و فوريت آن را در دستور قرار داد. حميد تقوايي ميگويد با ديدن اينها کارش اين است که اينها را به انقلاب "ترجمه" کند، گويا سابق و بدون اين علائم نميشد از انقلاب حرف زد. ناگهان متوجه ميشود که دارد "دنباله رو توده ها در امر انقلاب" ميشود، ميگويد: "البته ما بسيار پيشتر اينها را گفته بوديم. نبايد دنباله رو توده ها شد." چه مسرتي! دوباره به دوره  "نايب توده ها شدن در امر انقلاب"! برگشته و از روي علائمي شدني انقلاب را به توده ها نشان ميدهد! مي بينيم حزب کمونيست کارگري فوريت سوسياليسم و انقلاب را نه از حاکميت سرمايه در اين عصر. نه از آمادگي ذهني حزب و طبقه کارگر براي انقلاب که از يک مجموعه از علائم و از حال و هواي احزاب و نيروها و از اوضاع و احوال سياسي استنتاج ميکند. همان سنت عميقا  پوپوليستي سابق. پارامتر دوري و نزديکي اين نگرش هم به انقلاب، جزر و مد اوضاع و احوال سياسي و علائم و چيزهائي مثل "شيهه کشيدن اسبها" و غيره است،  نه تقابل طبقات و گرايشات و سنتهاي اجتماعي – طبقاتي و درجه آمادگي ذهني طبقه کارگر در اين تقابل و در تحولات سياسي. ظاهرا ابزار "تحقق" سوسياليسم فوري را هم به خيال خود يافته اند. ميگويد:" بهمين دليل جنبش سرنگوني را باز شناخته اند و به جامعه شناساندند." بسيار طبيعي است که اهداف سوسياليسم اين حزب نيز با کند شدن يا تند شدن نبض مبارزه ضد رژيمي و تاريک شدن و يا روشن شدن افق ناظر بر آن، در نوسان خواهد بود.  

 

 ميگويند:" زمانيکه جنبش سرنگوني چوبدستي دو خرداد را کنار گذاشت و بقول خود حکومتي ها جامعه از دوخرداد عبور کرد ما بوديم که بر خصلت انقلابي جنبش مردم عليه جمهوري اسلامي انگشت گذاشتيم و اعلام کرديم اين جنبش ديگر تماما انقلابي است، و گفتيم که خط انقلابي دست بالا را دارد... ".  ميدانيم با شکست دوم خرداد کل نيروي پشت سر آن بسرعت تجزيه شد. همه نيروي پرو رژيمي آن علنا سرنگوني طلب شدند، بخشهايي از آن به ناسيوناليسم پرو غرب پيوستند. عده اي هم دور و نزديک با آن مغازله ميکردند. حتي لايه هاي پائيني دوم خرداد دم از دستبردن به اسلحه زدند. همه ناگهان علنا سرنگوني طلب شدند. حميد تقوايي به اين جنبش که توده مردم و نيروي وسيع جنبش راست اپوزيسيون را در خود جمع کرده بود ميگويد "تماما انقلابي". چرا؟ فقط به اين دليل که ضد رژيمي بود. دوباره بايد گفت کليد مساله رابطه "حزب و انقلاب" اين حزب اينجاست، خار همين جاست. صرف ضد رژيمي بودن جنبش، انقلابي خواندن هر نيروئي را که در آن شرکت دارد از نظر اين حزب "توجيه" ميکند. مي بينيم راست اپوزيسيون جزو نيروي "جبهه متحد استبدادي" اين چپ و بخشي از نيروي انقلاب اين چپ ميشود. چپي که ظاهرا رابطه "حزب و انقلاب" را دوباره کشف کرده است و ادعا ميکند که رابطه اين حزب با بورژوازي اپوزيسيون رابطه "انقلاب و ضد انقلاب" تعيين ميکند که بعدا به آن خواهيم رسيد. کل انقلاب انقلاب کردن اين حزب به اين هدف است که اين حزب تحت عنوان انقلاب به جنبشي که اين مجموعه در آن شرکت دارند بگويند انقلاب و راست روي خود را تحت اين نام از انظار پنهان کند. انقلاب مساوي جنبش سرنگوني، ابزاري ميشود براي عوام فريبي اين حزب به هدف گم کردن قطب نماي طبقه کارگر در جنبشي که بورژوازي يکي از نيروهاي تعيين کننده آن است. حميد تقوايي اين را وقتي ميگويد که ناسيوناليسم پرو غرب بقول حميد تقوايي سلطنت طلبان، در آن دست بالا پيدا کرد. بالاي ده هزار نفر در جلسات رضا پهلوي در کانادا و آمريکا شرکت کردند، اين جنبش همراه نيروي خود باد آمدن آمريکا بويژه بعد از حمله آمريکا به افغانستان و بعدا به عراق را در جنبش سرنگوني و صحنه سياسي ايران دميده بود، دوره اي که ما نتوانستيم آن آلترناتيو راديکالي را که مردم آن را از اپوزيسيون خارج از حکومت ميخواستند برايشان تامين کنيم. حميد تقوايي اين را "تماما انقلابي" اعلام ميکند! براي اينکه اين مجموعه متناقض را بنام جنبش سرنگوني("تماما انقلابي") بعنوان انقلاب به طبقه کارگر قالب کند و در عين حال تحت اين نام زيگزاگهاي سياسي بعدي حزب خود را در پريدن روي ارابه "هخا" و غيره "توجبه" کند. چرا؟ چون از نظر حميد تقوايي تنها دوم خرداد است که مظهر نجات جمهوري اسلامي از سرنگوني است. با رفتن دوم خرداد که کل اپوزيسيون بورژوايي غير دوم خردادي همه سرنگوني طلب شده اند، جنبش بزعم اين حزب "تماما انقلابي" ميشود! و راه افتادن حزب ايشان را دنبال هر نيروي بورژوايي و مرتجعي به صرف ضد رژيمي بودن قابل "توجيه" ميکند. اين همه تفاوتي است که اين خط بين دوم خرداد و اپوزيسيون راست جامعه قائل بود و هست. سرنگوني طلب شدن ظاهرا همه را در "يک همه با هم" اعلام نشده قرار ميدهد. درست مثل سال 57 و قرار است اين "جبهه واحد تماما انقلابي " به سرنگوني و سوسياليسم توسط حزب کمونيست کارگري در ايران منجر شود! رهبري اين حزب، اين، چرخش براست سريع خود به سمت اپوزيسيون راست  از ملي – مذهبي به ناسيوناليسم پرو غرب را در انقلاب، ترجمه ميکند. تا با آن سر طبقه کارگر کلاه بگذارد. اين هدف کليدي حزب و انقلاب اين حزب است. لازم به گفتن نيست که افق بقول حميد تقوايي سلطنت طلبها را نه اين حزب و نه کس ديگري رسوا نکرد، که شکست آمريکا در عراق افق ناسيوناليسم پرو غرب را تاريک کرد و اين جنبش را زمين گير کرد. افق آمريکا ميايد و ميگيرد، جاي خود را به دست بالا پيدا کردن جمهوري اسلامي و اسلام سياسي در برابر آمريکا و در منطقه داد. اين منشاء زمين گير کردن ناسيوناليسم پرو غرب شد. نه هيچ چيز ديگري. نه "مجاهدتهاي" رهبري جديد حزب کمونيست کارگري. 

 

براي نشاندادن اولين "قدرتنمائي" اين خط در حزب کمونيست کارگري دوره منصور حکمت در پلنوم نهم اين حزب پشت قرار "زنده باد جمهوري سوسياليستي" که در خود قرار درستي هم بود و بعدها تصويب نيز شد، و مقايسه آن با اين دوره توجهتان را به نقلي قولي از منصور حکمت در اين رابطه جلب ميکنم که بقول منصور حکمت، ميخواست حزب کمونيست کارگري ايران را به سال 57 آنهم نه به اتحاد مبارزان کمونيست که به رزمندگان سال 57 بازگرداند.  منصور حکمت ميگفت:" رفيق حميد بعينه ديد که اين شعار تبديل شده است به اينکه شعار جمهوري سوسياليستي، بار ديگر پس از يک دوره سرگشتگي، يک دوره چپ و راست زدن، يک دوره تبديل شدن به يک حزب آکسيونيستي، بعد از يک دوره حزب جنبشها شدن، حزب کمونيست کارگري فوکوس خود را بازيافت، و رفت روي مسأله سوسياليسم! يعني طياره‌اي که پرواز کرده بود و وارد قلمرو سياست در جامعه شده بود، دوباره نشست و پارک کرد و سويچش را دادند دست تفکر فرقه‌اي و آمدند بيرون.

 

پارگراف به اندازه کافي گوياست. قرار بود انتقادي را که کل چپ سنتي در آن دوره به ما داشت که گويا حزب کمونيست کارگري دوره منصور حکمت کم سوسياليستي بود، قبول ميکرديم و طياره اي را که با کمونيسم مارکس و هدايت و رهبري منصور حکمت وارد قلمرو سياست در ايران شده بود، پارک ميکرديم و سويچ آن را تحويل تفکر چپ فرقه اي از نوع حميد تقوايي و دوستانش ميداديم و خود ميامديم بيرون! و اين چيزي نبود جز بازگرداندن حزب کمونيست کارگري دوره منصور حکمت در حضور خود منصور حکمت به دوره رزمندگان سال 57 و تحويل دادن آن به تفکر چپ فرقه اي که متاسفانه بعد از منصور حکمت بر حزب کمونيست کارگري مسلط شد.

 

رابطه انقلاب و ضد انقلاب

پايه ديگر اين خط جالبتر بود. ميگفت همه آلترناتيوهاي طبقات ديگر خاصيت خود را از دست داده اند و آنچه در جامعه در جريان است، يعني همان جنبش سرنگوني، چيزي جز طليعه هاي جنبش سوسياليستي نيست و شعار زنده باد جمهوري سوسياليستي قرار بود اين جنبش را رهبري کند. اين استدلال در پلنوم نهم کميته مرکزي حزب کمونيست دوره منصور حکمت توسط منصور حکمت در سه دقيقه رد شد. پيشنهاد ديگري که حميد تقوايي بعد از شکست دوم خرداد مجددا براي بقول او تفکيک سرنگوني طلبي حزب کمونيست کارگري از ديگر احزاب و نيروهاي اپوزيسيون راست که بعد از شکست دوم خرداد سرنگوني طلب شده بودند روي ميز حزب کمونيست کارگري گذاشت، اين بود. حالا که آنها ميگويند سرنگوني ما بايد بگوئيم انقلاب. اين ما را از آنها تفکيک ميکند. چون تنها ما هستيم که ميگوئيم انقلاب و با انقلاب به قدرت ميرسيم. آنها اين را نميگويند. استدلالي که قبل تر و در دوره منصور حکمت جواب گرفته بود، دوباره روي ميز رهبري حزب کمونيست کارگري ايران گذاشته شد که به آن اشاره کردم. ميگفت از اين به بعد رابطه "انقلاب و ضد انقلاب" مناسبات ما را با رقباي ما در اپوزيسيون راست، تعيين ميکند. اين، صرفنظر از گيجي اي که بلحاظ سياسي براي حزب کمونيست کارگري ايران ايجاد ميکرد، چيزي جز هياهويي که زير آن گردش به راست اين سيوناليسم چپ شده را پنهان ميکرد نبود. رهبري حزب کمونيست کارگري ادعا ميکند که رابطه "انقلاب و ضد انقلاب" در اين دوره رابطه اين حزب را با رقبايش يعني اپوزيسيون راست تعيين ميکند، و اين حزب خواهان "سوسياليسم فوري" است اما اين مانع نميشود که از هول مبارزه صرفا ضد رژيمي که کل افق و کائنات اين حزب را تشکيل ميدهد روي ارابه "هخا" ي "ضد انقلاب" نپرد! مانع از اين نميشود که  دنبال قوم پرستان "ضد انقلاب" که در شهرهاي آذربايجان بر پرچم جنبش خود نوشتند فارس ابليس ندود. دنبال کساني که علنا عرق قومي آدمها را تحريک ميکردند و وعده گورستانهاي قومي از نوع يوگسلاوي و عراق را ميدادند. در جنبشي که کمونيسم ما ميدانست که اگر در آن مرگ بر جمهوري اسلامي بگويند سهل است پرچم زنده باد سوسياليسم و حکومت کارگري را نيز بلند کنند، نبايد رفت و از آن حمايت کرد. اما اينها مانع دويدن رهبري اين حزب بدنبال اين جنبش قومي نشد. بعدها مانع از دويدن آنان بدنبال "ضد انقلاب" قوم پرستان کرد و عرب  و ايجاد لابي ترکي در رهبري آن حزب نشد. چرا؟ چون بزعم اين حزب دوم خردادي نبودند! هرچي بود سرنگوني طلبي است، سرنگوني هم انقلاب است! زير آن هر کاري را ميشود "توجيه" کرد.  

رهبري حزب کمونيست کارگري اين هم جنبشي و خويشاوند بودن خود با ناسيوناليسم پرو غرب را چه در قبال طبقه کارگر در ايران به نام انقلاب و چه در صحنه سياست داخلي و منطقه اي و بين الملللي نشان ميدهد که من به چند نمونه از آن اشاره ميکنم: 

 

وقتي احمدي نژاد به رياست جمهوري اسللامي انتخاب ميشود حزب کمونيست کارگري همراه اين جنبش ميگويد در انتخابات تقلب کرده اند، عليه رفسنجاني کودتا کرده اند!

رفتند روي مواضعي که کل اپوزيسيون راست دور و نزديک ناسيوناليسم پرو غرب در آن روزها گرفت. گويا نماينده دوم خردايهاي سابق و رفسنجاني از احمدي نژاد براي مردم ايران مناسب تر بودند. مي بينيم رابطه "انقلاب و ضد انقلاب" به عوام فريبي اي براي ايجاد توهم مردم به مهره هاي رژيم جمهوري اسلامي تقليل پيدا ميکند. ظاهرا به جمهوري اسلامي پلتيک ميزدند که در آن اختلاف بياندازند اما در اصل داشتند مردم را به بخشي از رژيم اسلامي متوهم ميکردند. اينها را رهبران حزبي گفتند که با هرکس که اختلاف پيدا ميکردند به او ميگفتند دوم خردادي!

در منازعه اتمي بين دولت آمريکا و جمهوري اسلامي همراه با تمام شاخه هاي مختلف اپوزيسيون راست صورت مساله را از دولت آمريکا قبول کردند. رهبري جديد حزب کمونيست کارگري از زبان حميد تقوايي در مصاحبه با انترناسيوال شماره 130 ارگان مرکزي اين حزب تحت عنوان:" عليه هر دو قطب تروريسم جهاني براي سرنگوني جمهوري اسلامي" . چنين ميگويد: " در اين ترديدي نيست که تنش حول پروژه اتمي جمهوري اسلامي رو به تشديد است پافشاري جمهوري اسلامي به ادامه پروژه هاي هسته ايش و عقيم ماندن تلاشهاي ديپلماتيک نظير به نتيجه نرسيدن مذاکرات جمهوري اسلامي با روسيه و با مقاماتي از اروپاي واحد در هفته گذشته، از جمله عواملي است که احتمال حمله نظامي را بالا ميبرد. به توافق نرسيدن با موتلفين اروپائي نيز ممکن است دولت آمريکا را بيشتر به سمت حمله نظامي، که خود آنرا آخرين گزينه مينامند، سوق بدهد. اخيرا جان بولتون، سفير دولت آمريکا در سازمان ملل، اعلام کرد که اگر جمهوري اسلامي شيوه خود در رابطه با بحران اتمي را تغيير ندهد بايد منتظر عواقب دردناک آن باشد و تاکيد کرد که کشور آمريکا براي برخورد با ايران به شوراي امنيت اتکا نخواهد کرد. مي افزايند:" ..جمهوري اسلامي در چارچوب سياست خارجي آمريکا عمل نميکند و بويژه در منطقه خاورميانه، در عراق و در فلسطين، با حمايت از نيروهاي تروريست اسلامي مزاحم سياستهاي دولت آمريکا و غرب است." اين را با ارزياني هاي شاخه هاي اپوزيسيون راست جامعه در آن دوره مقايسه کنيد مي بينيد که رهبري جديد اين حزب نيز در موضع اين جنبش بر سر منازعه اتمي دولت آمريکا و جمهوري اسلامي شريک است و صورت مساله را از دولت آمريکا قبول کرده است. باقي داستان و نه به جنگ و نه به جمهوري اسلامي هياهوئي بيش نيست و چيزي از اين واقعيت کم نميکند.

 

نمونه ديگر موضع اين حزب است در قبال مساله فلسطين. بقول بابک يگانه در نشريه کمونيست 152، رهبري حزب کمونيست کارگري يک موضع کاملا ارتجاعي و مشابه موضع بوش و دولت اسرائيل را در قبال مردم فلسطين گرفته است. در بيانيه اين حزب در مورد مساله فلسطين، مساله تشکيل دولت فلسطين را به شکست اسلام سياسي و جارو کردن آنها از صحنه سياسي گره زده اند. و فراتر از آن نوشته اند که بدون رشد نيروهاي چپ و سکولار از دو سوي کشمکش در فلسطين و اسرائيل اين کار ممکن نيست" موضعي ظاهرا سوپر چپ اما کاملا راست و ارتجاعي که چيزي جز "توجيه" ادامه وضعيت کنوني از طرف دولت اسرائيل با حمايت دولت آمريکا عليه مردم محروم فلسطين نيست. اين موضع در بهترين حالت حل اين مسله را به آينده نامعلومي مي سپارد و در نتيجه ادامه بي خانماني مردم فلسطين توسط دولت اسرائيل را توجيه ميکند. همه ميدانند که اگر دولت اسرائيل همين الان مناطق اشغالي در فلسطين را تخليه کند، دست از سر اين مردم بردارد و گورش را کم کند. راه فورا براي تشکيل دولت فلسطين هموار خواهد شد. حماس قبل از محمود عباس از اين استقبال خواهد و به شکل گيري چپ در طرفين دعوي هم نيازي نخواهد بود. در اين منازعه، خيلي ساده، مانع دولت مذهبي – قومي اسرائيل است که راه حلي جز ادامه انضمام قدم به قدم مناطق فلسطيني به خود را ندارد کاري که دارد پيوسته انجام ميدهد و با کمک دولت آمريکا اسلام سياسي را به جان مردم منطقه انداخته اند. حزب سياسي کمونيستي براي حل اين مساله و هر معضل مشابهي که حل آن در چهارچوب مناسبات کنوني ميگنجد بايد راه حل پيدا کند. نه اينکه اين مردم را در دامن "مرحمت" دولت اسرائيل و آمريکا قرار دهد و هم موضعي خود را با آنان عليه اسلام سياسي به قيمت ادامه مصائب مردم فلسطين اعلام کند. راه حلي که گفتم واقعا امکان پذير است و اگر صورت گيرد به نفع چپ و کمونيسم و طبقه کارگر و آزادي خواهي در منطقه است. ريشه اسلامي سياسي را نيز به نوبه خود ميزند به شرطيکه دول اروپائي و جامعه بين المللي دولت اسرائيل را به ترک سرزمينهاي مردم فلسطين وادار کنند. بايد فشار آورد که اين کار را بکنند. در عوض اين حزب ادامه اين وضعيت را براي دولت اسرائيل تحت عنوان ضديت با اسلام سياسي "توجيه" ميکند. هم اکنون سياستمداران و مشاورين اسرائيل دارند به دولت اسرائيل توصيه ميکنند که بهتر است با حماس وارد گفتگو شود چون احتمال ميدهند به يمن قدرتمند شدن اسلام سياسي در منطقه سرانجام حماس طرف مذاکره با دولت اسرائيل باشد.

اين حزب در عرصه فعاليت "ضد مذهبي" نيز به "ايکس مسلم" پيوسته است.  آدمهايي که روزي ضد مذهبي بودن را جزو افتخار خود ميدانستند اکنون خود را جزو از "دين برگشتگان" اعلام ميکنند. رفيقي که سابقا بر بحث خود سوار بود و اگر ولش ميکردي در پانلهاي مختلف از پس رقباي خود در مورد اسلام سياسي و مذهب و مساله زن و غيره بر ميامد اکنون چون لباس "ايکس مسلم" را تن او کرده اند لب از لب نميتواند باز کند. به خود ميگويند از "دين برگشته" تا همراه  ديگر "دين برگشتگان" مسيحي و غيره مسلمانان عادي را بيشتر به زير سلطه اسلام سياسي هول دهند. بخود ميگويند از دين برگشته تا بگويند که اينها مدرن اند نبايد به چشم آدمهاي معمولي اي که از کشورهاي مختلف آمده اند و اسير تز ارتجاعي "نسبيت فرهنگي" شده اند، نگاهشان کنند. تا "قرب و مکان" بيشتري را برايشان قائل شوند و تا "نسبيت فرهنگي" را شامل حال آنها نکنند.  براي از "دين برنگشتگان" اين کار اشکالي ندارد. آدمهاي کمونيستي که روزي بلند کردن پرچم رهائي جامعه از مذهب را جزو افتخارات خود ميدانستند اکنون به اينکه به آنها بگويند از "دين برگشته" دلخوش کرده اند! فراموش کرده اند که خود از دين برگشتگي هنوز ميتواند به معني آمادگي گرويدن به دين ديگري باشد.  

 

بينش تشکيلاتي 

اين هم بحث فصلي است و من در حد اين نوشته به آن اشاره ميکنم. نگرش اين چپ به تشکيلات با سنت فکري آن کاملا همخاني دارد. بقول معروف بينش پوپوليستي، تشکيلات پوپوليستي. يکي از خصوصيات اين سنت عدم پايبندي به حزب و حزبيت است. اين چپ به حزب به معناي جمعي آدمهاي هم فکر و هم هدف و هم آرمان و  متحد که تصميم ميگيرند و اجرا ميکنند نگاه نميکند؛ در نتيجه به حزب از بالا تا پائين، تا رعايت اصول و پرنسيپهاي حزبي تا رعايت احترام ارگانهاي حزبي، تا قبول مسئولت در مقابل کاري که تعهد آن را ميدهند تا حسابرسي و بازرسي در تشکيلات و غيره عقيده ندارد. اين سنت به جنبشي به نام حزب احتياج دارد. در اين سنت حزب جنبشي است بي ضبط و ربط، دستگاه گل و گشادي که هيچ چيز آن معلوم نيست، که حساب و کتابي ندارد که کسي در قبال مسئوليتي که دارد مسئول نيست و حساب پس نخواهد داد، که تابعيت ارگان پائين از بالا رعايت نميشود. هر تلاشي براي مدرن کردن و جا انداختن حزبيت و ارگانهاي حزبي وسيله اين سنت خنثي ميشود. در حرف موافق در عمل اين سنت روشهاي تشکيلاتي خود را وسيله عاداتي که جا انداخته شده است، حفظ ميکند. فرديت در آن جايگاه ويژه دارد، فرد محور است و اينکه جايگاه او نه حزب کجاست بر آن مسلط است. به اين دليل هر وقت که مصلحت معيني ايجاب بکند زير حزبيت ميزنند و حرمتي براي حزبيت و ارگانهاي حزبي باقي نميگذارند. رهبري حزب کمونيست کارگري در جريان اختلافات سياسي درون اين حزب با ما، پلنوم حزب را دور زدند، با اين کار حزب را منحل کردند و حرمت عاليترين ارگان حزبي را در فاصله دوم پلنوم شکستند و زير پا نهادند. گفتند پيش! بسوي "کنگره". بقول يکي از دوستان، انگار کنگره يک حزب سياسي نماز جمعه است که فراخون حضور در آن را بدهند. طرفداران اين سنت هم با سوت کشيدن و کف زدن و هلهله، فراخوان "نماز جمعه" پدر مقدس را اجابت کردند. و همين را به نرم در تشکيلات خود تبديل کردند. انگار اتفاقي نيفتاده، وقتي که عده اي از رهبران همين خط، درون اين حزب فراکسيون زدند و عليرغم مخالفت پلنوم اين حزب با زدن اين فراکسيون، فراکسيون خود را اعلام کردند، ناگهان يادشان افتاد که گويا حزبيتي در کار است. بحث منصور حکمت در مورد تحزب کمونيستي را که خود اينها حرمت آن را شکستند به ديوار حزبشان آويران کردند و به صرافت دفاع از حزبيت افتادند. يادشان رفت که خودشان چند روز قبل تر حرمت حزبيت و ارگانهاي حزبي را لگدمال کردند، پلنوم حزب عاليترين ارگان آن در فاصله بين دو کنگره را دور زدند، کل حزب را منحل کردند و کنگره يک حزب سياسي را به نماز جمعه تبديل کردند. مگر کسي در درون اين حزب ديگر براي حزب و حزبيت تره هم خورد ميکند. انگار نميدانستند که با شکستن حرمت حزب و ارگانهاي حزبي دارند همين را در داخل و حتي خارج حزب باب ميکنند. کاري کردند که در بيرون نيز لگد زدن به حزب و حزبيت وقتي کسي با يک حزب سياسي از در اختلاف سياسي در مي آيد براحتي امکان پذير شود. کاري کردند که روشهاي پوپوليستي و سکتهاي عقب مانده جاي حزب و حزبيت سياسي را بگيرند.

کمونيسم ما غربي بود، شرقي نبود. هنوز هم نيست. کمونيسم ما، لنگر شيوه هاي متمدنانه در رعايت حزب و حزبيت و مبارزه فکري و سياسي بود. جامعه داشت از آن الهام ميگرفت. اين چپ فرقه اي به همه اين دست آوردها لگد زد. سنت هاي ما يک به يک در اين دوره توسط اين چپ فرقه اي که رهبري جديد حزب کمونيست کارگري را در دست دارد، بشدت ضربه خورد. با اين انشعاب اميد کارگر و زن برابري طلب و جوان سکولار و مدرن در جامعه ايران ضربه سنگيني خورد. اما اين چپ فرقه اي آنرا يک "پيروزي براي منصور حکمت" قلمداد کرد و ظنر تلخ اين است که همه سران و کادرهاي اين خط براي آن هورا کشيدند، سوت زدند و دست زدند.

 

از ايدئولوژي به مشاهده اجتماعي

اين سنت در بهترين حالت، از سر ايدئولوژي، از سر عقيده به مشاهده اجتماعي و رويدادهاي اجتماعي ميرود. تقابل جنبش ها و در نتيجه تقابل تاريخي جنبش ها و سنت هاي اجتماعي در نگرش اين جنبش غائب است. نگرش فلسفي اين چپ، ماترياليسم مکانيکي صرف است. از نمودها و تبديل کردن همان احساس اوليه به تعقل ميرسد. با بروز اختلاف سياسي به جاي درک ماترياليستي از تاريخ اين اختلافات، از بهم پيوستگي آن و از تاثير تحولات اجتماعي و سياسي  بر آن، از سر ايدئولوژي، تغيير در عقيده، عدول از عقيده و ارتداد حرکت ميکند. ناگهان يک نفر راست ميشود و همه را در يک روز راست ميکند. هياهو و جنجال "دولت حجارياني"، يا "سوسياليسم رم ميدهد" جاي جدل سياسي روشن را ميگيرد. ناگهان ارتداد، ارتداد، و عقب مانده ترين روشهاي فرقه اي و "انقلاب ايدئولوژيک" ي به سبک "انقلاب قرهنگي چين" توسط اين سنت فرقه اي درون حزب عليه ما شروع شد. همه پيروان اين سنت بدون استثناء اين اوراد فرقه اي و سکتي را تکرار کردند. "شيطان" سازي کردند شکل مار کشيدند، رفتند دهقانان را آوردند که در مورد نقاشي نقاشان اظهار نظر کنند. ديديم روشهاي فرقه اي يک بار ديگر عليه عده ديگري از همين فرقه که با هم اختلاف پيدا کرده بودند، شروع شد. و شکي نيست که دوباره و در آينده نيز عليه عده ديگري در اين حزب تکرار خواهد شد. توضيح علل واقعي اختلافات سياسي نگرش اين سنت نيست، از آن عاجز است با آن بيگانه است. "شيطان" کردن طرف مقابل ساده ترين کار و اساسي ترين شيوه وروش فرقه اي در مبارزه و جدل سياسي است. در اين دوره رهبري اين خط به هر تلاشي دست زد که حزب در اختيار تفکر فرقه اي قرار گيرد. بحث شورا را آورد، جواب گرفت و معلوم شد پشت بحث شورا چال کردن حزب و قدرت سياسي خفته است، اما نگرفت. بحث حزب و انقلاب را آورد که با آن حزب و قدرت سياسي را حذف کند، نگرفت و آن را کنار گذاشت. کنگره چهارم را گنگره انقلاب نام گذاشت. وقتي با اين سوال ما روبرو شد که کدام انقلاب؟ از نظر تشکيلاتي عقب مانده ترين عرق پوپوليستي را با وا "انقلابا" عليه ما راه انداختند و از نظر سياسي نيز روش فرقه اي و سکتي خود را به کار انداختند. وقتي منصور حکمت علنا در بحث سلبي – اثباتي در جوار کنگره سوم حزب در سال 2000 گفت، حزب روي خط او نيست، گفت حزب تبليغاتش روي خط حميد تقوايي کار ميکند. راديو و انتشاراتش روي خط حميد تقوايي کار ميکند و کادرهاي حزب در اين چهارچوب فکر ميکنند. طبيعي بود که اين خط در غياب منصور حکمت تلاش کند که خط خود را بر حزب کمونيست کارگري مسلط کند. اين کار هيچ ايرادي نداشت. اصولا هر خط فکري سياسي در درون يک حزب سياسي تلاش ميکند که خط خود را بر آن حزب مسلط کند. اما در يک مبارزه سياسي فکري روشن و با رعايت کامل حزبيت و پرنسيپهاي حزبي و رعايت اتوريته ارگانهاي حزبي. اما رهبري اين خط اساسا بعلت سنت فرقه اي و سکتي خود درست وقتي که داشت اختلافات سياسي روشن تر ميشد، با هياهو و جنجال و کودتايي که عليه ما راه انداخت عملا امکان نداد که اختلافات از دو سوي اين تقابل سياسي روشن شود.

 

بي ربطي به جامعه از سر همين سنت و تفکر فرقه اي يکي ديگر از خصوصيات اين چپ است. اين چپ نه نقطه رجوعش جامعه است و نه ربطي به جامعه و مردم دارد. چون ربطي به جامعه ندارد برايش هم مهم نيست که جامعه در مورد او چه قضاوتي ميکند. لذا موقعيت اجتماعي انسانها نيز جايگاهي در اين سنت فکري ندارد. انشعاب در يک حزب کمونيستي مهم در مقياس خاورميانه را موفقيت براي خودش ميداند و شب ميرود و راحت ميخوابد. رهبري اين چپ خيال ميکرد ميتواند جاي انسانهائي را که محصول سه دهه مبارزه سياسي و نظامي و توده اي در جامعه ايران هستند را با يک عده عضوي که جديدا گرفته بود عوض کند. منظورم ابدا دست کم گرفتن اعضاء جديد در يک حزب سياسي نيست، منظورم جايگاه واقعي آدمهاست در سنت يک جريان فرقه اي که گويا در فراخوان به يک "نماز جمعه" و طي يک "انقلاب ايدئولوژيک" ميتواند آنان را بيرون کرد.  

 

برخورد اين چپ به بي افقي ناسيوناليسم پرو غرب

اينکه ناسيوناليسم پرو غرب در شرايط فعلي و بنا به دلايلي که گفتم در بحران و بي افقي کامل به سر مي برد را هرکس که چند روز سياست کرده باشد مي بيند. و اينکه در مقابل، جمهوري اسلامي در مقابل آمريکا که حامي و اميد ناسيوناليسم پرو غرب است تفوق پيدا کرده و اسلام سياسي نير در سطح منطقه به علت شکست دولت آمريکا در عراق دست بالا را پيدا کرده است را هم همه مي بينند و سخنگويان غرب نيز بدان اذعان ميکنند. وقتي ميگوئيم که دنيا دارد عوض ميشود، قطب بنديهاي جهان بعد از جنگ دوم جهاني و فروپاشي اردوگاه شرق دارد تغيير ميکند و هم اکنون نيز تغيير کرده است، وقتي ميگوئيم ناسيوناليسم پرو غرب در اين دوره افقش را از دست داده است، وقتي ميگوئيم جمهوري اسلامي بر مردم ايران تفوق روحي پيدا کرده است و به تعبيري ديگر مردم ايران در مقابل جمهوري اسلامي تفوق روحي خود را موقتا از دست داده اند، ظاهرا به قباي اين چپ هم جنبش  ناسيوناليسم پرو غرب و موجوديت مطلقا ضد رژيمي او برميخورد و ميگويد، "شکست طلب، شکست طلب"!

 

اين چپ فرقه اي نه تحولات سياسي در ايران و در منطقه و جهان سرش ميشود و نه قدرتمند شدن اسلام سياسي بعلت شکست دولت آمريکا در عراق جايي در تحليل و در تاکيتکهاي اين چپ سنتي دارد. مي بيند با شکست دولت آمريکا در عراق اسلام سياسي صد برابر از قبل در منطقه قوي تر شده است. در لبنان جرات نميکنند که انتخابات را انجام دهند، چون مي ترسند که طرفدران امين جميل نيز به حسن نصراله راي بدهند. نمي خواهد به پذيرد که جنبش ناسيوناليسم پرو غرب افقش را در مقابل جمهوري اسلامي از دست داده است و دارد تسليم طلبي و کرنش به جمهوري اسلامي را به جامعه تسري ميدهد. خانم سيمين بهبهاني که تا ديروز افتخارش اين بود که در دفاع از حقوق زن جلو پاسدارها مي ايستاد اکنون دارد قرائت قران از حقوق زن را مبنا ميگيرد که نفس زن ستيزي اسلام از آنجا شروع ميشود. مردم از جمهوري اسلامي همچنان بيزار و متنفرند. اما قرار نيست قدرتمند شدن جمهوري اسلامي و اسلام سياسي در منطقه باعث نشود که جمهوري اسلامي در ايران از اين موقعيت بعنوان تفوق روحي خود بر مردم ايران استفاده نکند. اگر اين کار را نميکرد جمهوري اسلامي نبود. رژيم اسلامي ميزند و ميگيرد و اعدام ميکند تا از اين فرصت به نفع خود و براي مرعوب کردن مردم و دور کردن آنان از تعرض به جمهوري اسلامي استفاده کند. اين چپ که يک مبارزه صرفا ضد رژيمي کائناتش را ساخته است، برميگردد و ميگويد گفتن تفوق روحي جمهوري اسلامي بر مردم "تسليم طلبي" است. ميگويد جمهوري اسلامي از ترس مردم و از سر استيصال است که ميگيرد و اعدام ميکند.

هيچ دولت بورژوايي حتي از نوع جنايتکار آن مثل جمهوري اسللامي اگر به بيند که زدن و کشتن و گرفتن باعث ميشود که آب به آسياب اپوزيسيون خودش ميريزد، يا به بيند با عکس العمل وسيع مردم روبرو ميشود، اين کار را نميکند، عقب ميکشد و دست نگهميدارد. چون مي بيند که آب به آسياب اپوزيسيون خودش ميريزد. جمهوري اسلامي از مردمي که از سر استيصال حتي شورش و طغيان نيز ميکنند ترس چنداني ندارد. ميزند و مردم مستاصل را عقب ميراند.

 

کمونيستها زماني براي در دست داشتن نبض سياسي جامعه و اتخاذ تاکتيکهاي مبارزاتي خود ميرفتند سراغ موقعيت طبقه کارگر در مقابل حکومت هاي بورژوايي. اين چپ نه ربطي به طبقه کارگر دارد و نه از ترس فروريختن ديوار شني مبارزه صرفا ضد رژيمي خود حاضر است نيم نگاهي به موقعيت طبقه کارگر در مقابل حکومت اسلامي سرمايه بياندازد. مي بينند که رهبران و تشکلهاي کارگري در خارج کشور خواستار آزادي اصانلو و محمود صالحي شده اند اما در خود ايران هيچپکدام از رهبران کارگري در صنايع مهم اين کشور از قبيل نفت و گاز و برق و ذوب آهن و فولاد سازي و غيره حتي اعتراضي به جمهوري اسلامي نکرده اند که چرا رفيق هم طبقه اي آنان را آزاد نميکند. و اين چيزي جز موقعيت بد و نا مناسب طبقه کارگر را در مقابل جمهوري اسلامي نشان نميدهد. مي بينند که جمهوري اسلامي ميگيرد و مي بندد و اعدام ميکند و ما نمي توانيم کاري بکنيم. با اين وجود چشمهايشان را مي بندند و ميگويند، گفتن اينکه جمهوري اسلامي در مقابل مردم ايران تفوق روحي پيدا کرده است، "تسليم طلبي" است!

تنها روشفکران چپ و سوسياليست حاشيه اي و کم نفوذ اند که فازغ از موقعيت طبقه کارگر، فازغ از روندهاي واقعي اجتماعي همچنان سازمان "ظفر نمون" خود را دارند و با تکرار طوطي وار و کليشه پردازي و عبارت پردازيهاي انقلابي دنياي خود را پر ميکنند. "شکست طلب" عکس العمل آنها در مقابل ماست که به ساحت "مقدس" جنبش آنها، جنبش ناسيوناليسم غرب که طليعه سوسياليسم بورژوائي است تعرض کرده ايم. وگرنه کسي را که شکست چيزي را برساند چرا بايد شکست طلب خواند؟ ميتوان موافق يا مخالف بود. به يک معني شکست افق ناسيوناليسم پرو غرب شکست افق کل نبروهاي اين جنبش است که به پيروزي آن اميد بسته بودند، شکست بي ربطي افق کل نيروها و جرياناتي از چپ و راست اين جنيش به مبارزه توده کارگر و ديگر مردم آزاديخواه ايران است. ظاهرا اعلام اين شکست بر بخشي از نيروي اين جنبش در حزب کمونيست کارگري گران آمده است.

 

يک نتيجه گيري کوتاه

اين بررسي هرچند کوتاه بايد نشان داده باشد که حزب کمونيست کارگري در کنار کل چپ رفرميسم بورژوائي ايران اجزاء و رگه هاي مختلف جنبش ناسيوناليسم پرو غرب را تشکيل ميدهند. مثل جنبش ملي – اسلامي احزاب و نيروهاي اعلام شده و اعلام نشده اين جنبشند. پديده اي کاملا متفاوت از ما و از کمونيسم ما هستند. سنت فکري و سياسي اينها، شيوه و روشها و مواضع سياسي و پراتيک و مشغله هاي اينها، عکس العمل اينها در مقابل ما خويشاوندي حزبي و جنبشي اينها را فرياد ميزند. واضح است حميد تقوايي تا تشکيل حزب کمونيست ايران همراه منصور حکمت نقش مهمي در مبارزه ضد پوپوليستي آن دوره داشت. اما متاسفانه در آن دوره ماند و از آن فراتر نرفت. تمام واقعيات و لحظات آن تاريخ و جدلهاي منصور حکمت نيز با اين خط در حزب کمونيست کارگري آن دروه بيانگر اين واقعيت است. حميد تقوايي و دوستانش از چيزي عدول نکرده اند، تغيير عقيده نداده اند، همانند که سالهاست بوده و هستند، عمر جنبش آنها مدتهاست که بسر رسيده است، اين بار با چوبدستي ناسيوناليسم پرو غرب در روپوش جنبش سرنگوني فيلشان ياد هندوستان سنت پوسيده سابق کرده است. هدف اين سوسياليسم بورژوائي نيز محروم کردن طبقه کارگر از حضور مستقل و از ستاد رزمنده و کمونيستي آن در تحولات سياسي آينده ايران و تبديل کردن آن به پياده نظام بورژوازي است تحت نام تامين سوسياليسم توسط جنبش سرنگوني. به جاي بورژوازي "ملي و مترقي" اين بار به نام "سوسياليسم" ميخواهند بورژوازي ديگري را، بورژوازي مدرن و طرفدار غرب را در ايران سرکار بياورند.    

 

ديگر رگه هاي سوسياليسم بورژوايي  

کمونيسم بورژوايي که سرمايه داري دولتي را تحت عنوان راه رشد غير سرمايه داري که بقول آنان نه سوسيالسيم است که نبود و نه سرمايه داري است که بود، تبليغ ميکردند. قطبي بود که خواهان  سرمايه داري دولتي بود. از لحاظ نظامي قدرتمند بود. يکي از قطبهاي بورژوايي بود که به نام کمونيسم حرف ميزد. اين کمونيسم بورژوائي سوسياليسم و مارکس را براي اين ميخواست که به کارگر در شوروي سابق و ديگر کشورهاي اروپاي شرقي به قبولاند که از وضع زندگي خوبي برخوردار است. از او ميخواست که سرش را پائين انداخته و کار کند و به دستمزد بسيار پائين نيز رضايت دهد عليرغم عقب ماندگي تکنولوژي و فرسودگي وسايل کار. از او ميخواست که در چنين شرايط کاري اي از نيروي کار خود مايه بگذارد و به ارزش اضافه مطلق براي اين بورژوازي تن دهد. احزاب اردوگاهي در کشورهاي مشهور به تحت سلطه تيليغ ميکردند که صنعتي کردن و دست يابي به چنين سوسياليسم بورژوائي اي به کمک اتحاد شوروي سابق ممکن است. اين احزاب کمونيست اردوگاهي نسل وسيعي از انسانهاي اين جوامع را با اين کمونيسم يار آوردند، نسلي از انساني شريف، و آنان را در اين راه  در همکاري و همياري با دولتهاي ارتجاعي تحويل اين دولتها دادند و اين دولتها نيز هر وقت که خواستند جامعه را مرعوب کنند و يا از قطب شوروي سابق به قطب غرب تغيير مکان ميدادند، يا براي اين تغيير ريل دست به کودتا ميزدند، قتل عام وسيعي از اين انسانها راه مي انداختند. نمونه هاي بسيار در اين مورد موجود است. در ايران حزب توده و اکثريت هزاران نفر از اين انسانها را در اختيار جنايتکاران جمهوري اسلامي دادند براي همکاري و همياري و حتي شکار کمونيستها و ديگر انقلابيون و آزاديخواهان. بسياري از آنان نيز توسط جمهوري اسلامي اعدام شدند.

رگه ديگر رفرميسم بورژوايي، همان سوسياليسم بورژوائي بعد از فروپاشي اردوگاه شرق است. اينها اکثريت چپ فعلي ايران را تشکيل ميدهند، اين چپ خواهان ايجاد اصلاحاتي در سيستم کاپيتاليستي ايران است. ميخواهد صنعت درست و حسابي اي داشته باشد، طب و بهداشت سطح بالائي داشته باشد، دين از دولت جدا باشد، ميخواهند کشوري داشته باشند که بتوان در آن زندگي کرد مثل کشورهاي اروپائي يا حداکثر ترکيه. اينها امکان پذير هست يا نيست، خوبند اما کمونيسم ما نيستند. کمونيسمي که ميخواهد اين جامعه را زير و رو کند، استثمار و طبقات را براندازد و ساختمان جامعه را دوباره بازسازي کند با اينها بکلي متفات است. اينها متحدين فعلي و آينده اپوزيسيون بورژوائي ايران، ناسيوناليسم پرو غربند. از رگه هاي ديگر از همين جنبش کمونيسم بورژوائي کساني هستند که به جاي انسان و عنصر فعاله از تاريخ شروع ميکنند. ميگويند طي مراحل مختلفي سرانجام دترمينسيم اقتصادي تاريخ غالب ميشود و از اجتناب ناپذيري سوسياليسم در تاريخ حرف ميزنند. اينها نه وظيفه و نه فعاليتي را جلو طبقه کارگر و مردم محروم قرار ميدهند. به جاي پراتيک آگاهانه انسان که جوهر جهانگري کمونيسم است، اجتناب ناپذيري تاريخ را درس ميدهند. ميگويند درخت سبز تبليغ و ترويج سازماندهي ز گهواره تا گور را بايد کاشت تا بلاخره روزي بارور شود. کل اين پديده دترمينيسم اقتصادي و اجتناب ناپذيري تاريخ در خدمت اين است که وظيفه و فعاليت سياسي و حزبي خاصي در دستور کارگر قرار ندهند. کارگر را اتميزه و غير سياسي و سياست گريز بار آورند. کارگر بايد نسل اندر نسل کارگر کار کند و استثمار شود تا روزي تاريخ به اجتناب ناپذيري خود برسد.  

روشن است کسي که سوسياليسم را براي سرکار آوردن "بورژوازي ملي"  و يا ايجاد "دولت خودکفا" ميخواهد. کسي که دنبال صنعت درست و حسابي و طب و بهداشت سطح بالائي است، يا کسي از سر اجتناب ناپذيري تاريخ به کمونيسم روي مياورد و يا به انتظار اجتناب ناپذيري تکامل تاريخ مي نشيند و يا کسي تحقق سوسياليسمش را در مطالبات جنبش سرنگوني جمهوري اسلامي جستجو ميکند و با بالا و پائين رفتن نبض مبارزه ضد رژيمي نبض سوسياليسمش بالا و پائين ميکند، اينها ميتوانند سالها عضو يک سازمان سياسي باشند و با رفقاي خود حال کنند و آب از آب تکان نخورد. از تکرار کليشه ها و شعارهاي انقلابي نيز که کم نمياورند تا دنياي خود را با آن پر کنند. اما کسي که بدنيال کمونيسم مارکس است، کسي که براي شريک شدن و گذاشتن سهمي در زير و رو کردن بنيادي نظام بورژوائي و تاثير گذاشتن کمونيسم بر زندگي همين امروز انسانهاي اين جامعه پا به ميدان ميگذارد، اين کمونيسمها را از آن خود نميداند. دنبال حزب سياسي و پراتيک سياسي اي ميرود که کمونيسم را به وزنه اي از قدرت در جامعه براي همين امروز و دخالت در قدرت سياسي تبديل کند که نهايت آن به انقلاب کارگري ختم شود. لذا پراتيکي را که در دستور کار خود قرار ميدهد آن پراتيکي خواهد بود که با حرف کمونيستي او در انطباق باشد، که در خدمت تامين اهداف و آرمانهايي باشند که به رهايي طبقه کارگر و از اينطريق رهائي ديگر انسانهاي جامعه از هر استثمار و ستم و طبقاتي منجر شود.

موخره

حزب حکمتيست در شروع ساختن چنين کمونيسمي است که بالاتر به آن اشاره کردم. اين مسير را ما مي بايستي و قرار بود در کنار منصور حکمت طي کرده باشيم.  شکوه و عظمت مساله در مورد ما اين است که ما فيلمي را که کس ديگري ساخته است در اختيار نداريم که نتوان در مورد آن کاري کرد، بلکه کساني بوده ايم که خود در ساختن اين فيلم در کنار منصور حکمت شرکت داشه ايم. بنابراين امکان پيشبرد آن براي ما فراهم است. شرط موفق شدن در آن، جدايي عميق ما از اين سنتهاي غير کارگري و بورژوائي است، شرطش سازماندادن پراتيکي است که کمونيسم را در دنياي واقعي به وزنه قدرتي در جامعه تبديل کند. بدون شکل گرفتن چنين کمونيسمي در دنياي واقعي، هر ادعايي در مورد خود کرده باشيم، کمونيسم دوباره به همان سنت فرقه اي و حاشيه اي برگشته است. کمونيسم يعني انقلاب مداوم، بايد مدام پيشرفت کرد، نميشود در جايي جا خوش کرد و ماند و هنوز از کمونيسم صحبت. کمونيسم بايد قدرت شود و جلو برود، تا وقتي بعنوان کمونيسم در جامعه مستقر ميشود. با نگاهي به شرايط فعلي جامعه ايران ميتوان براحتي پي برد که همه تناقضات و بحران جمهوري اسلامي به جاي خود مانده است، مردم مثل هميشه بيزار و متنفر از جمهوري اسلامي اند. شکست افق ناسيوناليسم پرو غرب بر مبارزه مردم عليه جمهوري اسلامي ميتواند به نفع پيشبرد مبارزه راديکال و متکي به خود مردم تمام شود. بايد پذيرفت که اين جنبش تلاش ميکند تا در سطح وسيعي ياس ناشي از شکست خود را به مردم تسري دهد. با همه اينها، اين وضعيت ميتواند فرصت مناسبي به کمونيسم ما بدهد که نفوذ خود را در ميان طبقه کارگر و در ميان مردم و جامعه گسترش دهد. اين شرايط امکاني براي مردم و جامعه فراهم آورده است که مردم حزب حکمتيست را انتخاب کنند. و مردم بايد انتخاب کنند. راه ديگري موجود نيست وگرنه اين وضعيت، اين فقر و فلاکت و اين کشتن و زدن و گرفتن و بستن همچنان ادامه خواهد يافت. حزب حکمتيست نيز بايد بجنبد. چون فرصتها ميتوانند به آساني از دست روند. اگر ما کاري نکنيم، نيروها و جريانات بورژوايي يک بار ديگر چه از درون جمهوري اسلامي و چه ناسيوناليسم پرو غرب، چه ترکيبي از هر دو، چه قوم پرستان رنگارنگ، مردم معترض به جمهوري اسلامي را بازيچه دست سياستهاي ارتجاعي خود خواهند کرد و يک بار ديگر نيروهاي بورژوائي سرنوشت سياسي جامعه را رقم خواهند زد.

 

پايان

23 سپتامبر 2007