خواننده گرامى
نشريه حکمت يک نشريه مجانى نيست. اما باتوجه به اينکه کسانى که خواهان دسترسى به آن هستند ممکن است از امکانات مالى يا امنيتى مناسب براى خريد آن برخوردار نباشند، نشريه را از طريق اينترنت، بصورت رايگان قابل دسترس کرده ايم. اما در هرحال توليد اين نشريه، چاپ آن و اداره امور مربوط به آن همگى هزينه زيادى را در بر دارد. خريد نشريه، آبونه شدن آن و بويژه کمک مالى به ادامه کار نشريه کمک خواهد کرد. براى انجام هريک از اين کارها اينجا را کليک کنيد.

جستجو     Search

بازگشت به صفحه اول


 

انقلاب ايران و وظايف کمونيست ها

سخنراني در انجمن مارکس حکمت

کورش مدرسي

شنبه ٢٧ اوت ٢۰۰۵

 

فهرست

١ - مقدمه

چرا اين بحث لازم است؟

٢ - تبديل سرنگوني به بستر عمومي اعتراض - تغيير صورت مسئله

الف - بن بست جمهوري اسلامي و راه حل دو خرداد

ب - شکست دو خرداد و تغيير صورت مسئله انقلاب ايران

پ - خطر سناريو سياه

ت - انتخاب احمدي نژاد، عروج خطر فلاکت

٣ تغيير در موقعيت کمونيست ها

٤ وظايف کمونيست ها

١ – انقلاب بيوقفه: استراتژي کمونيستي تبديل انقلاب جاري به تخته پرش حرکت به انقلاب سوسياليستي

٢ - اهميت تشخيص دوره انقلابي

٣ - پيروزي جنبش سرنگوني را بايد تعريف کرد

٤ - انقلاب "همه باهم" در ايران محال است

٥ - پيروزي جنبش سرنگوني از نظر بورژوازي

٦ - پيروزي جنبش سرنگوني از نظر طبقه کارگر – منشور سرنگوني

۷ – بدست گرفتن رهبري مردم – تبديل شدن به رهبر مردم و تامين رهبري اجتماعي و توده اي کمونيستي

۸ – اهميت استراتژي رشد غير خطي

۹ - سناريو سياه – سازماندهي مقاومت در مقابل آن: از کنترل محله تا گارد آزادي

۱۰ - کردستان دروازه قدرت است: ضرورت تصرف سياسي و سازماني کردستان، حزب توده اي – حزب مسلح

۱۱ - طبقه کارگر و صف بندي عليه خطر فلاکت

۱٢ - آزادي و برابري – صف بندي ميليتانت و انقلابي در مقابل جمهوري اسلامي

۱٣ – هژموني فکري در چپ و در جامعه: دفاع از مارکسيسم٬ متمايز کردن مجدد کمونيسم در مقابل ناسيوناليسم چپ .

٥ - آيا پيروزي کمونيسم در ايران ممکن است؟

 

 

١ - مقدمه

بحث "انقلاب ايران و وظايف کمونيست ها" ادامه منطقي و خطي مجموعه بحث هائي است که در انجمن مارکس – حکمت در يک ماه اخير داشته ايم. يعني "کمونيست ها و انقلاب" و "حزب کمونيست کارگري، جريانات و تناقضات دروني آن".

بعلاوه اين بحث از نظر متد و مباني بر اساس بحث هاي قبلي سخنران در انجمن مارکس و انجمن مارکس – حکمت است. بخصوص بايد بحث مربوط به تفاوت لنينيسم و بلشويسم در انقلاب روسيه و حزب کمونيستي و قدرت سياسي، مورد تاکيد قرار گيرند. به هر صورت کل اين بحث را بايد در متن بحث هاي جلسات قبل و جلسات قبل تر انجمن مارکس و انجمن مارکس – حکمت گذاشت و معني کرد.

بحث در مورد "انقلاب ايران و وظايف کمونيست ها" و نه "انقلاب ايران و وظايف طبقه کارگر"، به اين دليل که طبقه کارگر در نهايت آن کاري را خواهد کرد که کمونيستها انجام ميدهند و کمونيست ها در واقع چيزي جز وجدان آگاه طبقه کارگر نيستند. دخالت طبقه کارگر در سياست و در جدال بر سر قدرت سياسي، مثل همه طبقات ديگر از کانال حزب سياسي انجام ميشود. طبقه کارگر بدون رهبران کمونيست خود نه کاري ميکند و نه جائي ميرود.

بعلاوه بحث در مورد وظايفي است که توسط حزب کمونيستي قابل انجام است نه توسط کمونيست هاي پراکنده. به اعتقاد من کمونيست هاي سازمان نيافته و غيرحزبي نميتوانند تاثير مهم و پايداري در اوضاع داشته باشند.

بعلاوه بايد تاکيد کرد که اين يک بحث مشخص و کنکرت است. در صورت مسئله يعني انقلاب ايران و وظايف کمونيست ها. هر دو جزء اين صورت مسئله کنکرت هستند. بحث کلي در مورد "کمونيست ها بطور کلي" و "انقلاب ايران بطور کلي" معناي چنداني ندارد، يا لااقل اينجا مورد بحث نيست.

در اين بحث در مورد تلاطم انقلابي جاري ايران و کمونيست هاي معين صحبت ميکنيم. اگر من و شماي کمونيست فقط چند نفر باشيم وظايفي بر عهده ماست و اگر يک حزب در آستانه قدرت باشيم وظايف ديگري. حتما نقاط مشترک در اين وظايف هست اما بحث در مورد اين نقاط مشترک دردي را از کسي دوا نميکند و اين کار، که بسيار رايج هم هست،غالبا محمل در رفتن از زير بار نشان دادن راه پيروزي انقلاب سوسياليستي در شرايط معين است.

چرا اين بحث لازم است؟

اين بحث لازم است چون صورت مساله تغيير کرده است. "انقلاب ايران" و "کمونيست ها"، هر دو جزء اين بحث تغيير کرده اند. اوضاع سياسي ايران بعد از شکست دو خرداد، اشغال عراق توسط آمريکا، چه در بـُـعد داخلي و چه در بـُـعد بين المللي، تغيير کرده است.

تغيير در موقعيت کمونيسم به تحولات دروني حزب کمونيست کارگري بعد از منصور حکمت و بويژه بعد از دگرديسي سياسي اين حزب طي يک سال گذشته٬ بدنبال جدائي ما از آن٬ مربوط ميشود. به اين اعتبار موقعيت کمونيسم و جايگاه اجتماعي و سياسي آن در ايران تغيير کرده است، که بعدا به آن خواهيم پرداخت.

به اين اعتبار کمونيست ها و طبقه کارگر در مقابل مسائل جديدي قرار گرفته اند که اگر پاسخ درستي به آنها ندهند بعنوان يک نيروي سياسي جدي از صحنه سياست ايران حذف ميشوند. اينها مسائلي هستند که قبلا به اين شکل با آنها روبرو نبوديم. اين موقعيت و اين سوالات در دوره منصور حکمت وجود نداشت و در نتيجه پاسخي هم به آنها لازم نبود. امروز اما از ما پاسخ ميطلبد.

در نتيجه بايد يک بار ديگر موقعيت را سنجيد و ديد کجا هستيم و چگونه ميتوان به هدف مان، تحقق انقلاب سوسياليستي، برسيم.

٢ - تبديل سرنگوني به بستر عمومي اعتراض - تغيير صورت مسئله

موقعيت اعتراض مردم و رابطه مردم به جمهوري اسلامي بعد از شکست دو خرداد تغيير کرده است. اين تغيير، موقعيت نيروها و جريانات سياسي و رابطه آنها با هم را به شدت تغيير داده است. اين موضوعي است که به سهم خود طي چند سال گشته سعي کرديم توجه کمونيست ها را به آن جلب نماييم و اينجا بار ديگر بطور خلاصه آنرا مرور ميکنيم.

شکست دو خرداد به اين معني شکست يک "جماعت" يا يک حزب و حذف آن از صحنه سياست ايران نيست. با اين شکست فاکتورهاي سياسي مهمي تغيير کردند. صحنه کشمکش اجتماعي و سياسي در جامعه تغيير جدي کرده است و مردم، رژيم و اپوزيسيون در متن متفاوتي در مقابل هم قرار گرفته اند. اگر کسي متوجه ابعاد اين تغييرات و درنتيجه سوالات جديدي که در مقابل جامعه و نيروهاي سياسي قرار ميدهد نشود٬ جز دنباله روي از رويدادها و سپردن سُکـّان تغيير به دست نيروهاي سياسي رقيب سرانجامي نخواهد داشت.

دو خرداد يک پديده اجتماعي و سياسي بود و نه يک پديده صرفا پارلماني و يا محدود به اين يا آن گوشه از جمهوري اسلامي. دو خرداد جرياني بود که از بالا تا پائين نظام اسلام سياسي را در بر ميگرفت و آن را دو شقه کرده بود. و مهمتر اينکه دو خرداد يک راه يا آلترناتيو نجات در مقابل نظام اسلامي قرار ميداد. آلترناتيو اصلاح رژيم اسلامي و قابل تحمل کردن آن براي مردم. آلترناتيو اسلام خوش خيم.

دو خرداد از سپاه پاسداران تا "حوزه هاي علميه" و از ارتش تا قوه قضائيه و مقننه و تا مجلس و وزارت اطلاعات را در بر ميگرفت. صورت مساله دو خرداد اين بود که متوجه شده بود که جمهوري اسلامي به شکل سابق در مقابل اعتراض مردم قابل دوام نيست. بايد براي حفظ نظام راهي پيدا کرد.

الف - بن بست جمهوري اسلامي و راه حل دو خرداد

جمهوري اسلامي در مقابل نسل جوان جامعه ايران قابل ادامه نيست. اين نسل مقهور جمهوري اسلامي نيست، از در جمهوري اسلامي چشم باز کرده است، مانند نسل ما قرباني قتل و عام و کشتار جمهوري اسلامي نبوده است. بعلاوه ماشين سرکوب جمهوري اسلامي هم رابطه اي که با نسل ما دارد را با نسل جوان ندارد و نميتواند داشته باشد. در نتيجه نسل جوان جامعه ايران از جمهوري اسلامي طلبکار است. اگر جوانان ٦٠ يا ٧٠ درصد جمعيت آن مملکت هستند، اين فقط در بافت عمومي جامعه نيست. در دستگاه اداري و بخصوص در ارتش و سپاه پاسداران هم همين است. در نتيجه دستگاه دولت خود در مقابل مسئله اعمال جمهوري اسلامي، به شيوه لاجوردي و خميني، ناتوان است. نميتواند سياست هاي آن دوره را اعمال کند. متوقع بودن جوانان از جمهوري اسلامي و مقهور نبودن آنها در مقابل اين رژيم يک پديده همگاني است که از محلات شهر تا کارخانه ها و از روستاها تا دانشگاه ها و مدارس و دستگاه دولت را در برميگيرد.

بعلاوه جامعه، در کل، هيچ افق روشن و اميدي به آينده را در مقابل خود نمي يابد. استبداد و بن بست اقتصادي نميتوانند براي طولاني مدت در کنار هم ادامه داشته باشند. در يک نظام حکومتي نميتوان هم استبداد کامل داشت و هم بن بست اقتصادي کامل. ادامه اين ترکيب به يک انفجار عمومي غيرقابل کنترل منجر ميشود. سرکوب توسط پينوشه در شيلي ممکن بود زيرا همراه با قتل و عام آزاديخواهان و کمونيست ها در شيلي و تحميل بي حقوقي مطلق به طبقه کارگر، دولت حاکم يک رشد اقتصادي سرمايه داري دو رقمي را براي چندين سال بوجود آورد. اين رشد اقتصادي دريچه اميد٬ يک نور ته تونل٬ را در مقابل جامعه قرار داد و بخش مهمي از دهقانان و مردم شهري را به خود جلب کرد يا آنها را "قانع کرد" که به آن "رضايت" بدهند. به همين ترتيب کودتاي شاه و اختناق آريامهري ممکن شد چون پشتش يک رشد اقتصادي بود و مردم در نهايت هنوز اميدوار بودند که اگر در سياست دخالت نکنند امور زندگيشان ميگذرد و حتي وضع رفاهي شان بهتر ميشود. متيوان درس خواند، دانشگاه رفت، کار کرد، ازدواج کرد، خانواده بوجود آورد و غيره. اختناق در چين هم ممکن است چون همراه با مراسم "صبحگاه" که از آنجا کارگر را به کارخانه ميبرند و با حقوق حداکثر يک دلار در روز بکار ميکشند٬ همراه با اختناق٬ سرمايه داري يک رشد اقتصادي عظيم را براي جامعه تامين کرده است.

در چنين شرايطي بورژوازي ميتواند اختناق يا استبداد (despotism) اعمال کند و مردم را هم به درجه اي به تمکين وا دارد. اما اگر نظام حکومتي نتواند اين دريچه رشد و اميد را در مقابل جامعه قرار دهد مردم تمکين نميکنند، عصيان ميکنند. دير يا زود انفجار عمومي در جامعه رخ ميدهد. اين موقعيتي است که جمهوري اسلامي دچار آن است.

در چارچوب جمهوري اسلامي حتي رونق اقتصادي سرمايه دارانه ممکن نيست. اين نکته اي است که ما سالهاست در مورد آن بحث ميکنيم. جمهوري اسلامي نه ميتواند اقتصاد مدل چيني و نه اقتصاد مدل کشورهاي آسياي جنوب شرقي موسوم به نيک (NIC) را اجرا کند. اجراي اين مدل ها نيازمند ثبات سياسي و امنيت براي سرمايه است. اين مدل ها مستلزم جذب سرمايه است. جمهوري اسلامي بنا به خصلت اسلام سياسي آن نميتواند براي سرمايه امنيت به وجود آورد. امروز اگر امکان وجود داشته باشد، هرکس که سرمايه اي هم دارد آن را از ايران خارج ميکند. سرمايه به محيطي که آخوند و فقيه و مجتهد ميتوانند فتوا و حکم صادر کنند، عملا قانون را تغيير دهند و کار را بر عملکرد سرمايه سخت کنند و مالکيت آن را در خطر نگاه دارند قدم نمي گذارد. کنار گذاشتن اين خصوصيات يعني تبديل جمهوري اسلامي به نظامي نظير عربستان يا پاکستان که به معني ساقط شدن حاکميت اسلام سياسي است.

دو خرداد در مقابل اين بن بست سياسي و اقتصادي يک راه حل پيش گذاشت. استراتژي اين بود که با معتدل کردن حاکميت اسلام سياسي و تخفيف استبداد، ايجاد درجه اي گشايش فرهنگي و کاهش نقش پست هاي مذهبي در مراکز قدرت، به اصطلاح ايجاد حکومت "قانون مدار" و "جامعه مدني"، امنيت لازم براي جلب سرمايه را به وجود آورد، فشار مردم را خنثي کند و حکومت اسلامي را حفظ کند. دو خرداد يک امکان را در مقابل جامعه قرار ميداد، و تا وقتي که هنوز متلاشي نشده بود، اين امکان را براي جامعه باز نگاه ميداشت: تغيير رژيم از درون و از طريق معتدل کردن آن. نسخه دو خرداد در واقع مدل "پاکستاني" يا "عربستاني" کردن نوع دخالت اسلام در سياست از طريق مکانيسم هاي دروني خود رژيم بود.

اين راه حل يک بخش کوچک يا اِليت سياسي در جمهوري اسلامي نبود، راه حل بخش مهمي از خود "نظام" براي نجات سيستم بود. اين راه حل ناظر بر اين امکان بود که ميشود جمهوري اسلامي را تعديل کرد، در آن تغييراتي را به وجود آورد و آن را با توليد و باز توليد سرمايه دارانه جامعه منطبق کرد: اعلام اين حکم بود که در چارچوب جمهوري اسلامي راه نجاتي هست.

ب - شکست دو خرداد و تغيير صورت مسئله انقلاب ايران

اين امکان يا راه نجات جمهوري اسلامي شکست خورد. ما گفتيم که شکست ميخورد. اما اکنون مهم اين است که ماحصل اجتماعي و سياسي شکست دو خرداد را تشخيص دهيم. شکست دو خرداد شکست راه حل اصلاح رژيم از درون است. اين شکست ديگر تحليل اين يا آن گروه يا حزب سياسي نيست. شکست دو خرداد اين حکم را به يک داده سياسي در ابعاد جامعه تبديل کرد. جمهوري اسلامي "قابل اصلاح" نيست.

در اين سطح از بحث مهم نيست که آيا به دنبال شکست دو خرداد مبارزات مردم و يا تب و تاب انقلاب بالا ميگيرد يا نه. مهم اين است که جامعه يک فاز سياسي را پشت سر گذاشت. جامعه به اين نتيجه رسيد که جمهوري اسلامي را نميشود اصلاح کرد و يا اصلاح شده اش به درد نميخورد. اصلاح طلبي در چارچوب جمهوري اسلامي شکست خورد. در نتيجه جامعه در مقابل خود جز راه تغيير جمهوري اسلامي از بيرون را ندارد. يعني بايد جمهوري اسلامي را کنار بگذارد يا سرنگون کند. به اين معني است که ما گفتيم با شکست دو خرداد جنبش سرنگوني به بستر اصلي اعتراض به جمهوري اسلامي تبديل شده است.

اين حکم به اين معني نيست که مردم بيرون ريخته اند و فرياد مرگ بر جمهوري اسلامي برداشته اند؛ به زبان ساده ميگويد اميد به تغيير توسط خود جمهوري اسلامي و با مکانيسم هاي دروني آن تمام شد. در نتيجه هر اعتراض مردم بر سر هر مطالبه اي ميتواند به سرعت تبديل به تعرض به کل رژيم شود و ميشود. هر اعتراض براي آزادي هاي سياسي، براي آب، برق، معاش، دستمزد يا هر چيز ديگر را وعده آخوند "خوش خيم" و خندان يا "مهربان" و يا پاسداران و آدمکشان فيلسوف شده و يا مراجع دولتي جواب نميدهد. مردم ديگر مستقيم با خود ولي فقيه و با چکيده ارتجاع اسلامي روبرو هستند و ناچارند که بر آن فائق بيايند. به اين معني هر اعتراضي در جمهوري اسلامي دير يا زود به مرگ بر جمهوري اسلامي ميرسد. شکست دو خرداد شکست يک افق است.

در دوره "برو و بيا"ي دو خرداد هدف کل اردوي سرنگوني طلب، جناح چپ و جناح راست آن، خنثي کردن پروژه نجات رژيم توسط دو خرداد بود. ما به شيوه خودمان و راست به شيوه خودش اين هدف را دنبال ميکرد. اپوزيسيون راست و چپ هر دو سرنگوني طلب بودند و دو خرداد پروژه اي براي نجات جمهوري اسلامي از جنبش سرنگوني بود. اين تصور که فقط چپ ها يا کمونيست ها نيروي سرنگوني طلب هستند اشتباه است. اين اشتباه نشانه آن است که "تحليلگر" ما آن چه که کمونيست ها ميخواهند به سرنگوني جمهوري اسلامي محدود ميبيند و کل انقلاب و هويت انقلابي اش را سرنگوني جمهوري اسلامي تشکيل ميدهد و بس. اين محدوديت در چارچوب سنت و افق بورژوائي است که فقط ميخواهد جمهوري اسلامي، بدون تغيير بنيادهاي اقتصادي و اجتماعي، برود. بستر اصلي بورژوازي ايران و بورژوازي جهاني سرنگوني طلب هستند. بورژوازي بعد از سرکوب انقلاب ٥٧ ديگر نيازي به جمهوري اسلامي ندارد و آن را نميخواهند. مسئله افق و سنت هاي بورژوائي اين است که ميخواهند جمهوري اسلامي را بدون دخالت مردم و با حفظ دستگاه دولت و حفظ بنيادهاي نظام سرمايه داري سرنگون کنند. و اين کار ساده اي نيست.

به هر صورت، در دوره دو خرداد جدال اصلي در جامعه جدال ميان کل اردوي سرنگوني طلب در مقابل مماشات و سازش براي حفظ جمهوري اسلامي توسط دو خرداد است. اين دو خرداد است که ميخواهد جمهوري اسلامي را نجات دهد. سرنگوني جمهوري اسلامي مسئله اصلي است و دو خرداد مهمترين عامل توهم پراکني و کند کردن مبارزه براي سرنگوني جمهوري اسلامي است. تفاوت سياست ها و تمايز جنبشي در اين دوره بر اساس نوع برخورد و رابطه با دو خرداد متمايز ميشود. اين تمايز مثلا در برخورد ما به دو خرداد نسبت به کل اپوزيسيون در اين دوره بارز است و انعکاس آن را در کل تاکتيک و بحثهاي ما عليه دو خرداد و عليه سازش با رژيم ميتوان ديد.

اما وقتي دو خرداد از بين رفت و سرنگوني طلبي به بستر اصلي مبارزه تبديل شد ديگر سرنگوني طلب بودن متمايز کننده نيست. صحنه سياست جامعه تغيير کرده است. کسي که تنها خودش را در مقابل دو خرداد تعريف کرده است و در واقع تنها سرنگوني طلب است، هويت متمايزش از بقيه سرنگوني طلبان (بويژه اپوزيسيون راست سلطنت طلب و جمهوري خواه) را از دست ميدهد. وقتي که دو خرداد موجود نيست، آنتي تز آن يعني "ضد دوخراد" هم بي معني است و مشغول شدن به آن ماندن در گذشته و در دنياي "قديم" است.

وقتي سرنگوني طلبي به بستر اصلي مبارزه در جامعه تبديل شد، رقابت و کشمکش اصلي در عرصه سياست به کشمکش ميان چپ و راست در مورد اين موضوع کشيده ميشود. نوع سرنگوني موضوع ميشود و نه خود سرنگوني. جدال با دو خرداد جدال بر سر نفس سرنگوني بود و جدال با اپوزيسيون راست جدال بر سر نوع سرنگوني است.

از اين پس بطور اخص رقابت بر سر رهبري جنبش سرنگوني مستقيما و بلاواسطه به رقابت ميان راست و چپ در اپوزيسيون تبديل ميشود. سوالي که در مقابل جامعه قرار ميگيرد اين است که اکنون که سرنگوني طلبي بستر اصلي مبارزه شده است اين سرنگوني از نوعي است که چپ ميخواهد يا از نوعي که راست طرفدار آن است؟

چپ يا راست کدام ميتوانند بيشترين و موثرترين نيرو در جامعه را براي سرنگوني جمهوري اسلامي به شيوه و با پلاتفرم و هويتي که به نفع جنبش آنهاست فراهم آورند؟

به اين معني کشمکش سياسي در جامعه تبديل به کشمکش ميان چپ و راست براي رهبري جنبش سرنگوني ميشود.

اگر سوال اين است و اگر در جامعه کشمکش اصلي کشمکش راست و چپ بر سر چگونگي سرنگوني جمهوري اسلامي است، سوال بعدي اين است که کمونيست ها با چه تاکتيک ها، با چه شعارها و با چه تسمه نقــّاله هاي سياسي ميتوانند بر بستر اين جنبش، کل مردم انقلابي را با خود همراه کنند و تصوير خود از سرنگوني را به تصوير جامعه از سرنگوني تبديل کنند؟

تکرار تاکتيک هاي دوره قبل، يعني دوره دو خرداد، کار ساز نيست. کسي که اين کار را ميکند عملا کنار اپوزيسيون راست ميايستيد، با حرکت، هويت و جنبش سياسي راست تفاوت ندارد يا تفاوتي نميبيند. پرچم متمايزي نيست، دنباله رو اوضاع يا دنباله رو اپوزيسيون راست است. عملا با اپوزيسيون راست روي يک پلاتفرم و کنار هم شمشير ميزنند، گيرم که يکي از ديگري راديکال تر يا ميليتانت تر باشد. اين راديکاليسم و ميليتانسي درون يک جنبش واحد است. اين راديکاليسم و ميليتانسي گروه فشار بر اپوزيسيون راست است و هويت متمايز و جداگانه اي ندارد.

اين تغيير در صحنه سياست ايران محور بحثهاي ما از پلنوم ۱۶ حزب کمونيست کارگري ايران ( اوت ٢٠٠٢ ) است. هشدار داديم که اوضاع تغيير کرده است، کمونيست ها با مسائل جديدي روبرو هستند.

سوالي که هميشه در مقابل رهبران کمونيست قرار ميگيرد اين است که چگونه بايد رهبر مردم بشوند و مردم را به زير پرچم سياست خود متحد کنند. اگر اين نقطه عزيمت ما باشد آن وقت سوال اين ميشود که چگونه ميتوان اجازه نداد که در انقلاب جاري ايران مردم به زير پرچم و افق اپوزيسيون راست بسيج شوند و بعکس، آنها را به نيروي انقلاب سوسياليستي خود تبديل کرد؟

چگونه ميتوان راست را در ابعاد اجتماعي پس زد؟ چگونه ميتوان به سمبل اعتراض واقعي مردم تبديل شد؟ چگونه کاري کرد که مردم هر پديده خوب را با اين نيروي کمونيست تداعي کنند؟ اينجا ديگر رقابت با اپوزيسيون راست است و نه رقابت با دو خرداد. حريف جمهوري اسلامي است، رقيب اپوزيسيون راست. اگر متوجه اين تغيير در سياست و در جامعه نشويد مشغول پيکار با شمشير چوبين با يک دشمن خيالي خواهيد بود.

علاوه براين، شکست دو خرداد ترکيب اپوزيسيون راست را نيز تغيير داده است. قبل از شکست دو خرداد اپوزيسيون راست اساسا در سلطنت طلب ها و تعدادي از اقمار کوچک سياسي آنها سازمان يافته بودند. شکست دو خرداد بخش اعظم دو خردادي ها بيرون از حکومت را سرنگوني طلب کرد و آنها را مستقيما به اپوزيسيون راست ملحق نمود.

صندلي سرنگوني طلبي توسط راست و چپ در جامعه اشغال بود. کاري که براي اينها ماند اين است که به صورت اقمار بزرگي در مداري به دور جريان اصلي اپوزيسيون راست، يعني مشروطه طلبان، سازمان يابند. اين "مهاجرت" سياسي حتي بخشهايي از دو خردادي هاي درون حکومت را هم در بر گرفت. "جمهوري خواهان" همان دو خردادي هاي بيرون از حکومت هستند. سلطنت طلب نيستند اما همراه کل اپوزيسيون راست در مداري، با فاصله دور يا نزديک، به دور مرکز اين اپوزيسيون، يعني مشروطه خواهان ميگردند. اينها در مورد افق سياسي و اجتماعي و همچنين چگونگي سرنگوني رژيم، اختلافي با بستر عمومي اپوزيسيون راست ندارند. به لحاظ پلاتفرم اقتصادي اما غالبا راست تر از مشروطه خواهاني نظير داريوش همايون هستند. پلاتفرم گنجي از پلاتفرم "رفرم هاي" اقتصادي تاچريستي و ريگانيستي راست تر و افراطي تر است. پلاتفرم سرمايه داري بازار آزادي لجام گسيخته است و گنجي از اين زاويه است که جدائي دين از دولت را ميخواهد. امنيت براي سرمايه را ميخواهد.

به نظر من گنجي پلاتفرم نهائي جرياني هم که امروز به دور رفسنجاني گرد آمده هست. اين جناح هم دير يا زود به سرنوشت دو خرداد روبرو ميشود و بخش اعظم آن زير پرچمي نظير پرچم امروز گنجي، سرنوشت خودش را از جمهوري اسلامي جدا ميکند. اين واقعيت، راست اپوزيسيون را بزرگتر و به لحاظ سياسي متنوع تر و رنگارنگ تر و در نتيجه فريبنده تر کرده است.

پ - خطر سناريو سياه

يک واقعيت مهم ديگر که بايد مورد توجه قرار گيرد اين است که امکان پاشيدن بنيادهاي زندگي مدني و عراقيزه شدن اوضاع ايران، يعني سناريو سياه، در پروسه سرنگوني جمهوري اسلامي و يا به دنبال آن بسيار بيشتر شده است. فاجعه اي در ابعاد عظيم در مقابل مردم ايران به کمين نشسته است.

جامعه ايران ميتواند در اثر رقابت، جنگ و کشمکش ميان نيروهاي قومي، مذهبي، کانگسترهاي سياسي و غيره از هم پاشيده شود، "عراقيزه" شود. عراقيزه شدن ايران فاجعه اجتماعي و انساني که امروز در عراق اتفاق افتاد را به يک رويداد کوچک تبديل خواهد کرد.

علل افزايش اين خطر چندجانبه است که همه مستقيم يا غير مستقيم ناشي از حمله آمريکا به عراق و اشغال آن است.

١ - حمله به عراق و اشغال اين کشور باعث گسترش قدرت دارودسته هاي نظامي و شبه نظامي اسلام سياسي در عراق و ايران، تضعيف نظامي آمريکا براي رودرروئي مستقيم با حکومت ايران شده است. اين ضعف در قدرت آمريکا در مقابل جمهوري اسلامي منجر به اتکاي بيشتر آمريکا به گروه هاي فرقه اي، مذهبي و نظامي اي نظير مجاهدين خلق، دارودسته هاي فاشيستي راست و يا جريانات قومي و ناسيوناليست مسلح، يعني کل بازيگران سناريو سياه، بعنوان اهرم فشار بر جمهوري اسلامي شده است. اين جريانات به علاوه بعد از جمهوري اسلامي، اهرم اعمال اراده در تعيين آينده نظام حکومتي در ايران نيز خواهند بود.

٢ - همانگونه که ما پيش بيني ميکرديم، يکي ديگر از نتايج حمله آمريکا به عراق، تلاش بيشتر دولت هائي که نگران رابطه خود با آمريکا هستند براي دستيابي به سلاح هسته اي است. سلاح هسته اي براي اين دولت ها بعنوان يک عامل باز دارنده (deterrent) و يک ضمانت در مقابل حمله نظامي آمريکا عمل ميکند.

جمهوري اسلامي علنا وارد اين سير شده است و همراه خود کل دولت هاي منطقه را به اين سمت ميکشاند. با دستيابي جمهوري اسلامي به سلاح هسته اي، و يا حتي قابليت دستيابي آن به اين سلاح، کل جغرافياي سياسي، اقتصادي و نظامي منطقه به نفع اسلام سياسي تغيير خواهد کرد.

فرورفتن آمريکا در باتلاق عراق و قابليت جمهوري اسلامي در اعمال فشار بر آن دولت، آمريکا و دولت هاي غربي، را در باز داشتن جمهوري اسلامي از دسترسي به سلاح هسته اي ناتوان ساخته است. اين وضعيت کل منطقه را به کام يک ماجراجوئي به شدت خطرناک کشيده است. نتيجه محتمل آن اتمي شدن بيشتر و علني تر منطقه است. و "کم ضرر ترين" نتيجه آن بالارفتن امکان درگير شدن مستقيم آمريکا يا نيروهاي مورد حمايت آن، با جمهوري اسلامي است که حاصل آن عراقيزه شدن ايران و کل منطقه خواهد بود.

٣ - پيروزي ناسيوناليسم کرد در عراق باعث تعميق جنبش فدراليستي در ميان نيروهاي سياسي ايران، نيروهاي ناسيوناليستي کرد ، الاحواز و پيوستن چپ سنتي و کل اپوزيسيون راست به اين سياست است. فدراليسم قومي نسخه پاشيدن بنيادهاي زندگي مدني در ايران است. در تمايز با سال ٢٠٠٠ که طاعون فدراليسم قومي تنها بخش کوچکي از اپوزيسيون حاشيه اي را مبتلا کرده بود، امروز جريانات اصلي اپوزيسيون راست و بخش عمده اپوزيسيون چپ در تب اين طاعون ميسوزند و ميتوانند کل جامعه را به آن مبتلا کنند.

گرچه بهم پاشاندن بنياد هاي زندگي مدني در ايران انتخاب اول جريانات بستر اصلي بورژوازي، از جمله آمريکا، نيست، اما امروز بستر اصلي بورژوازي و همچنين آمريکا در مقابل خطر هسته اي شدن جمهوري اسلامي و يا براي مقابله با شرايطي که کنترل اوضاع توسط قيام يا عصيان مردم از دست بورژوازي خارج شده باشد، تقسيم قومي، مذهبي، و عراقيزه کردن ايران بعنوان يک آلترناتيو در صحنه نگاه داشته و تقويت ميشود. اين کار مثل آن است که در وسط شهر، بدون حفاظ، مواد منفجره انبار کنيد. روشن است هر اتفاقي ميتواند خواسته يا ناخواسته موجب انفجار شود. جامعه ايران در مقابل اين خطر قرار گرفته است.

امروز بورژوازي دو راه يا دو امکان را در مقابل خود باز نگاه داشته است. راه اول تغيير "نيم کلاچ" جمهوري اسلامي، يعني سرنگوني آن با حفظ ماشين دولتي و حفظ کنترل خود بر اوضاع و دوم پاشاندن جامعه و حفظ کنترل منطقه اي يا کنترل بخشهاي کليدي تر توسط دارودسته هاي قومي، مذهبي و يا گانگسترهاي سياسي (مجاهدين خلق و الاحواز، حزب دمکرات کردستان، جريان زحمتکشان، گروههاي فاشيستي سلطنت طلب و غيره) است. از يک طرف تلاش براي جذب بخش اصلي دستگاه دولت جمهوري اسلامي به کنار گذاشتن بخش فوقاني اين رژيم از طريق کمپين رفراندم براي برکناري جمهوري اسلامي و از طرف ديگر کمک به جريانات قومي، مذهبي، دارو دسته هاي مسلح آنها و تقويت جريان فدراليستي قومي و مذهبي، محورهاي اين دو آلترناتيو هستند.

در نتيجه بورژوازي با شکل دادن به آلترناتيوهاي محلي که بر اساس قوميت، مذهب و يا قدرت اسلحه شکل گرفته اند يک امکان ذخيره براي استراتژي خود را تدارک ميبيند تا اگر راه مطلوب، يعني تغيير رژيم اسلامي با حفظ کنترل بر مردم، متحقق نشد، جاي پائي در ساختار قدرت در جامعه ايران براي خود نگاه دارد. اين جاي پا ميتواند خوزستان باشد، ميتواند کردستان و يا مناطق ديگري از ايران باشد. درست مثل عراق، کنگو يا ساير کشورهاي آفريقاي مياني. اين سياست ضمانتي است که بورژوازي تامين ميکند تا اگر جامعه با عبور از تور اول (تغيير جمهوري اسلامي به شيوه "نيم کلاچ") از دستش رفت در تور دوم گير کند.

در اين صورت بورژوازي، به شکل منطقه اي هم که شده، کنترل خود را بر مناطق اصلي ايران حفظ ميکند. اين تور در حال بافته شدن است. مجاهدين را مسلح نگاه داشته اند، اجازه و امکان فعاليت به "الاحواز" ميدهند، با حزب دمکرات و زحمتکشان باب مراوده را باز کرده اند، در مورد "کردها" داد سخن ميدهند، دارودسته هاي مسلح فاشيستي دست راستي را تدارک ميبينند، در مورد فدراليسم حرف ميزنند، ارگانهاي تبليغي شان را در خدمت جريانات فدراليست قرار ميدهند، حزب دمکرات کردستان و رضا پهلوي هم طرفدار فدراليسم شده اند!

از اين زاويه کردستان يک حلقه اساسي و حياتي است. به اين دليل که پيشرفته ترين نوع جنبش ناسيوناليستي قومي در ايران در کردستان است. در ابعاد ايران ما مسئله ملي را تنها در کردستان داريم. بحث بر سر ستم قومي يا ملي نيست، اينها ممکن است خيلي جاها وجود داشته باشد. بحث بر سر عروج هويت قومي و اجتماعي شدن يک جنبش سياسي متکي بر آن، يعني جنبش ناسيوناليستي، است. اين را ما تنها در کردستان داريم. در مناطق ديگر هم ستم قومي وجود دارد و هم ناسيوناليست هائي که روي آن سرمايه گذاري ميکنند. اما خوشبختانه، به دلايل مختلف مثلا انتگره بودن بورژوازي آن با بورژوازي سراسري و در حکومت مرکزي، هنوز جنبش ناسيوناليستي در يک بعد اجتماعي عروج نکرده است.

درست به همين دليل جنبش فدراليسم قومي از کردستان ميتواند به صورت واقعي شروع شود. و شروع آن چاشني انفجارات عظيم قومي در سراسر ايران را خواهد زد. درست به همين دليل شکست و يا تضعيف ناسيوناليسم کرد توسط جنبش کمونيستي، کمر جنبش فدراليستي، که امروز يکي از ارکان خطر پاشاندن زندگي اجتماعي است، را خواهد شکست. نقطه قدرت جنبش فدراليستي کردستان است.

ت - انتخاب احمدي نژاد، عروج خطر فلاکت

انتخاب احمدي نژاد هم وضعيت صحنه سياست ايران را تغيير داده است. صرف نظر از وجوه مختلف، در اين رابطه يک جنبه بايد مورد توجه قرار گيرد. در تمايز با انتخاب خاتمي که منعکس کننده عروج مسئله "گشايش سياسي و فرهنگي" در جامعه بود، عروج احمدي نژاد نشان داد که، در کنار اين خواست ها، "گشايش اقتصادي" و مسئله فقر و فلاکت به جلو صحنه رانده ميشود.

مستضعف پناهي احمدي نژاد و جمهوري اسلامي آخرين سنگر يا خندق جمهوري اسلامي است. پرچم مستضعف پناهي احمدي نژاد، علاوه بر هر چيز، نشان شيفت توجه جامعه به موقعيت اقتصادي اقشار غيرمرفه است.

پديده اي که امروز در جمهوري اسلامي جلو آمده است و در اول صف ايستاده، جريان خامنه اي – احمدي نژاد، چکيده ارتجاع جمهوري اسلامي و محکمترين بخش هسته اين سنت اسلام سياسي است. جمهوري اسلامي ديگر سنگري براي عقب نشيني ندارد. رفتن احمدي نژاد، رفتن خامنه اي و رفتن کل نظام جمهوري اسلامي است. اسلام سياسي و جمهوري اسلامي هيچگاه به اين اندازه فشرده و يک دست نبوده است و پايه اسلام سياسي و جمهوري اسلامي هيچگاه به اين اندازه کوچک و ايزوله نبوده است. آن بخش از جامعه که آماده است خود را براي جمهوري اسلامي به کشتن بدهد، به خود بمب ببندد و بکشد، آن بخش از جامعه که هنوز خود را با اين سنت سياسي تداعي ميکند هيچگاه به اين اندازه کوچک، ايزوله و آسيب پذير نبوده است. اسلام سياسي يک ارتجاع فشرده را در مقابل جامعه قرار داده است که ديگر نيروي ذخيره اي ندارد و با سرنگوني آن کل جمهوري اسلامي از ميان ميرود. به همين دليل خطرناک تر است و به همين دليل مقاومت بيشتري از خود نشان ميدهد.

اين وضعيت جامعه ايران را در مقابل احتمال انفجارها و عصيانهاي مردم قرار ميدهد. پلاتفرم و راي حمدي نژاد نشانگر اهميت اوج گيرنده مسئله فساد اقتصادي و معيشت مردم است. اين عروج اهميت مسائل اقتصادي همراه با ناتواني ماهوي و ذاتي جمهوري اسلامي و احمدي نژاد در باز کردن گره کور اقتصاد سرمايه داري، چاشني انفجار توده اي است.

جمهوري اسلامي و احمدي نژاد نميتوانند پاسخ پايداري به مسئله معيشت و خطر فلاکت بدهند، همانطور که خاتمي و دو خرداد نمي توانستند به نياز مردم به آزاديهاي سياسي و خلاصي فرهنگي جواب بدهند. در نتيجه خطر فلاکت بطور دائم بر سر جامعه خواهد ايستاد. مهم نيست که امروز بطور اضطراري و کوتاه مدت احمدي نژاد چه مقدار "پول نفت" به اقتصاد ايران يا به معيشت کارگران و مردم زحمتکش "تزريق کند"؛ در غياب يک پروسه توليد و بازتوليد با ثبات و رشد يابنده، سيستم اقتصادي جامعه به زانو در خواهد آمد و فلاکت وسيعتري شکل خواهد گرفت. سرمايه داري در قالب جمهوري اسلامي نميتواند از اين بحران خارج شود.

اين خطر فلاکت از يک طرف طبقه کارگر و مردم زحمتکش را در موقعيت دشوارتر و مستأصل تري قرار ميدهد و از طرف ديگر ميتواند موجب انفجارات و عصيانهاي توده اي وسيع شود. اين موقعيت ميتواند محل و نوع تمرکز اعتراضات در سطح جامعه را به کارخانه ها، محلات کارگري و زحمتکش نشين و حول مسائل مربوط به معيشت مردم سوق دهد. نوع اين عصيان ها و انتقال آن به کارخانه ها و محلات زحمتکش نشين شهرها ميتواند به تعرض توده اي به نهادهاي نظامي، انتظامي و سرکوبگر رژيم بکشد که جمهوري اسلامي در مقابل آن فرو بريزد.

اينکه نتيجه اين سرنگوني جمهوري اسلامي چه خواهد بود و ترکيب چه نيروهائي با چه توقعي را به قدرت ميرساند مساله بازي است که به توانائي کمونيست ها بستگي دارد.

درنتيجه، سرکار آمدن احمدي نژاد، علاوه بر اينکه نمايانگر فشردگي سياسي جمهوري اسلامي است، از طرف ديگر اما نمايانگر عروج اهميت معيشت کارگر و زحمتکش در کشمکش سياسي جامعه است. در کنار اعتراضات و عصيانهاي به اصطلاح سياسي، جمهوري اسلامي، در تمايز از دوره خاتمي، در درازمدت با غول جديد اعتراضات معطوف به معيشت روبرو است که ابعاد و درجه تعرضي بودن آن با ابعاد و موقعيت اعتراضات امروز کارگري کلا متفاوت است.

جمهوري اسلامي در مقابل خطر انفجارات عظيم و خونين اجتماعي از سر مسئله معيشت قرار گرفته است. به اين ترتيب محلات کارگر و زحمتکش نشين و کارخانه ها ميتوانند در اين دوره به کانونهاي اصلي تعرض به رژيم تبديل شوند، پاي بخش صنعتي و متمرکز طبقه کارگر در صنايع کليدي به اين مبارزات کشيده شود. اگر مبارزه اقتصادي در بخشهاي غيرمتمرکز يا غيرکليدي طبقه کارگر بتواند اقتصادي بماند، هر مبارزه اقتصادي بخشهاي کليدي و صنعتي تر طبقه به ناچار به سياسي ترين اقدام عليه جمهوري اسلامي تبديل خواهد شد. اعتراض اقتصادي کارگر نفت، برق، نقليه شهري و غيره نميتواند اقتصادي بماند چون در يک دوره به شدت متحول سياسي يک اعتصاب سراسري کارگر نفت جمهوري اسلامي را ساقط ميکند. ديگر مسئله تنها گير انداختن کارگر ريسندگي در کرمان يا سنندج که کارخانه اش "سود نميدهد" و خود سرمايه دار ميخواهد آن را تعطيل کند نيست، اين اعتراض بخش کليدي جامعه است. هر تعرض به محلات کارگري بندرعباس ميتواند به پالايشگاه و يا اسکله بندرعباس بکشد.

جمهوري اسلامي در مقابل اين خطر تنها يک ابزار يا اميد دارد: اتکا به هسته فشرده جنبشي خود و تلاش براي اعمال يک استبداد سياسي همه جانبه تر بر جامعه. اين روش اما، حتي در ميان مدت هم، شانسي ندارد و در مقابل خود، ضد حمله اجتماعي را به وجود خواهد آورد. امروز جمهوري اسلامي هنوز به دست بردن به اين "حربه آخر" احتياج پيدا نکرده است.

٣ تغيير در موقعيت کمونيست ها

سال ۲۰۰۲ کمونيست ها صاحب حزبي بودند (حزب کمونيست کارگري) که نـُـک تيز مبارزه مردم براي سرنگوني جمهوري اسلامي بود. يک نيروي شاخص چپ به نام حزب کمونيست کارگري وجود داشت که هر آدم چپ و انقلابي در آن جامعه، چه طرفدار اين حزب بود و چه نبود، به نوعي در مدار دور اين حزب ميگشت. همانطور که اپوزيسيون راست با همه اختلافات به مداري دور سلطنت طلبان ميگردند، چپ هم در مجموع به دور مدار اين حزب ميگشت. اين حزب قطب چپ جامعه بود و جامعه به اين عنوان آن را مي شناخت. حزب کمونيست کارگري در جامعه لنگري بود که نشان ميداد که چرا نه تنها نبايد به دنبال دو خردادي ها رفت بلکه نبايد به صف اپوزيسيون راست هم پيوست. اگر آن حزب نبود جامعه ممکن بود تماما به دنبال دو خرداد يا اپوزيسيون راست برود. اين حزب از بين رفت و ديگر وجود ندارد.

چيزي که امروز به نام حزب کمونيست کارگري مانده است نه تنها آن حزب و لنگر متمايز کردن منفعت چپ، منفعت طبقه کارگر، منفعت انقلاب سوسياليستي و کمونيستها در انقلاب ايران و در مقابل اپوزيسيون راست نيست، سنگر اصلي ايجاد اغتشاش در اين جامعه و جذب نيرو براي افق اپوزيسيون راست از چپ جامعه، از طبقه کارگر و جنبش سوسياليستي است. عوامل متعددي اين دگرديسي و تغيير در حزب کمونيست کارگري را ممکن کردند.

از سال ۲۰۰۲ بحث ما اين بود که از دست رفتن منصور حکمت معني سياسي دارد. خود منصور حکمت منتقد برخورد کميته مرکزي حزب بود که معني سياسي از دست دادن منصور حکمت را درک نميکند. معني عاطفي و تشکيلاتي از دست دادن منصور حکمت به کنار، ميبايست به معني سياسي آن دقت کنيم. از دست رفتن لنين، مرگ ياسر عرفات و کنار رفتن مندلا و غيره همه معني سياسي دارند. اين از دست رفتن ها در جدالي که اين انسانها درگير آن بودند تغيير به وجود مي آورد. اگر همه ما بحث ميکرديم که به دنبال لنين سرنوشت حزب بلشويک و انقلاب روسيه چه شد و يا به دنبال ياسر عرفات سرنوشت جنبش فلسطين چه ميشود، سوالي که بايد از خود کرد اين است که سرنوشت حزب کمونيست کارگري، به دنبال منصور حکمت، چه شد؟

به نظر من مهمترين پيامد سياسي از دست رفتن منصور حکمت اين بود که در کشمکش خط هاي دروني اين حزب، جريان چپ سنتي در مقابل خط حکمت دست بالا پيدا کرد و اين حزب درست روي تـَـَرک سياسي اي که در آن وجود داشت، در مقابل سوالات جديدي که با آن روبرو بود و منصور حکمت نبود که پاسخ خود را به آنها بدهد دچار شکاف شد. حزب کمونيست کارگري دو پارچه شد و هر پارچه زندگي سياسي خاص خود را در پيش گرفتند .

انشعاب در حزب کمونيست کارگري و بويژه سياست رهبري جديد اين حزب در برخورد به اختلافات، دست بردن به انبان قديمي انقلابات ايدئولوژيک و فرقه اي و بي مسئوليتي عميق اجتماعي و سياسي آن در قبال جنبش کمونيستي، همگي موقعيت اين حزب در اپوزيسيون را بکلي تضعيف کرد و آن را به شکل يک جريان آشناي سنتي چپ در محل جديد و حاشيه اي روي صفحه سياست ايران قرار داد.

در بحث "حزب کمونيست کارگري؛ جريانات و تناقضات دروني آن" گفتم که اين تحول موقعيت کمونيسم در ايران را تغيير داد. آن چه که امروز به نام حزب کمونيست کارگري وجود دارد به لحاظ سياسي و اجتماعي در موقعيتي تماما متناقض با موقعيت آن در سال ۲۰۰۲ و قبل از جدائي ما قرار گرفته است.

حزب کمونيست کارگري امروز يک جريان پوپوليست (مدل ۲۰۰۵) است که مثل همه پوپوليست ها در تمام طول تاريخ پوپوليسم شان پرچم يک جنبش ديگر است. پوپوليسم هيچگاه به اعتبار خود جنبش اجتماعي و سياسي نيست. پوشش ناسيوناليسم ميليتانت است. در کومه له سالهاي اول انقلاب پوپوليسم پوششي براي ناسيوناليسم کرد رفرميست و البته ميليتانت بود، در چپ ايران پوپوليسم پوشش ناسيوناليسم رفرميست و ميليتانت بود، که بنا به وضعيت ناسيوناليسم ضد رژيمي در آن روز، شرق زده و اسلام زده و آل احمديست بود. پوپوليسم امروز هم چيزي جز پوشش ناسيوناليسم رفرميست و البته ميليتانت نيست. اين پوپوليسم بنا به وضعيت امروز، بعد از تجربه بلوک شرق و جنبش اسلام سياسي، غربگرا تر و مدرنيست تر از پيشينيان سياسي خود است اما همان رابطه را با ناسيوناليسم دارد.

درست به همين دليل همانطور که پوپوليسم کومه له ضرورتي براي متمايز کردن خود از ناسيوناليسم ميليتانت اتحاديه ميهني و جلال طالباني نمي ديد، همانطور که پوپوليسم ايران ضرورتي براي متمايز کردن خود از جنبش ميليتانت ضد امپرياليستي نمي يافت، پوپوليسم ۲۰۰۵ هم ضرورت و نيازي به متمايز کردن خود از اپوزيسيون ميليتانت راست شامل "هخا" و "الاحواز" و غيره نمي يابد. نوع ميليتانت و راديکال همان جنبش است. اين پوپوليسم انحرافي بورژوائي از کمونيسم کارگري و مارکسيسم نيست، خود همان جنبش بورژوائي مورد بحث است.

با اين تغيير در حزب کمونيست کارگري، موقعيت کمونيسم و چپ در جامعه تغيير کرده است. ديگر آن قطبي که ميتوانست مردم را از زير پرچم اپوزيسيون راست به سمت چپ جامعه بکشد وجود ندارد. اين حزب خود به زير پرچم اپوزيسيون راست رفته است. ديگر آن پرچم و آن لنگر در ابعاد اجتماعي وجود ندارد.

شکست دو خرداد، ترس اپوزيسيون راست از قيام مردم و غيبت کمونيسم کارگري در پر کردن خلاء رهبري در جنبش سرنگوني، اين جنبش را بدون رهبر و سردرگم گذاشته است. به يمن تحولات حزب کمونيست کارگري ايران و سيطره خط ناسيوناليستي چپ مريخي بر آن تمايز آن با اپوزيسيون راست از ميان رفت. رهبري جديدي حزب کمونيست کارگري سنگر چپ در جامعه را تخليه کرد و خود به جناح چپ اپوزيسيون راست ملحق شده است.

جنبش سرنگوني و پرچم سوسياليسم بازنده تحولات دروني حزب کمونيست کارگري بود. امروز بستر اصلي جنبش سرنگوني زير هژموني اپوزيسيون راست است و بستر اصلي اين اپوزيسيون خيال سازمان دادن قيام عليه جمهوري اسلامي را ندارد. تحرکات ميليانت جناح افراطي جنبش خود را دستمايه فشار بر جمهوري اسلامي ميکند. در نتيجه جامعه در متحقق کردن خطري که براي جمهوري اسلامي دارد، هنوز ترديد نشان ميدهد و اين براي احمدي نژاد و جمهوري اسلامي وقت ميخرد.

٤ وظايف کمونيست ها

همين تغييرات کافي است براي اينکه ما دوباره مسئله انقلاب ايران و وظايف کمونيست ها را در مقابل خود قرار دهيم.

ادامه سياست هاي قبل و اتکا به پاسخ هائي که بر فرض وجود دو خرداد و حزب کمونيست کارگري استوار است، با از ميدان به در رفتن دو خرداد و محو شدن تفاوت حزب کمونيست کارگري با جناح ميليتانت اپوزيسيون راست، نا مربوط ميشود. دو خردادي ها دايناسورهاي سياسي هستند. کسي که هنوز در هر بحث و تاکتيک سياسي اش به اين ديناسورها رجوع ميکند ، لااقل از دنيا عقب است. چند سال ديگر کساني که وارد عرصه سياست ايران ميشوند اصلا دو خرداد يادشان نيست، برايشان تاريخ است. در سيستم سياسي آنها احمدي نژاد، خامنه اي، رضا پهلوي، آمريکا و غيره شخصيت ها و بازيگران زنده و مورد بحث هستند.

همراه شکست دو خرداد گفتيم که صورت مسئله کشمکش بر سر آينده انقلاب ايران، بعد از جمهوري اسلامي، تغيير کرده است. تا قبل از شکست دو خرداد، اختلاف محوري در جامعه اين بود که جمهوري اسلامي بايد سرنگون شود. امروز اما، سرنگوني مفروض است سوال اين است که چه نوع سرنگوني اي؟

امروز نقطه تمايز نيروهاي سياسي بر سر نفس سرنگوني جمهوري اسلامي نيست، بر سر نوع و چگونگي سرنگوني جمهوري اسلامي است. و اگر کسي اين تمايز را نبيند اهميت تمايز صف کمونيستي از صف جناح ميليتانت اپوزيسيون راست را نمي بيند. آنوقت نه لازم است با "هخا" و فاشيست هاي ايراني متمايز بماند، نه تمايز خود با "الاحواز" و فاشيست هاي عرب را ميشناسد و نه ضرورتي در جدا کردن خود از "پژاک" و فاشيست هاي کرد مي يابد. هر کس که سرنگوني ميخواهد، بخصوص اگر "ميليتانت" هم باشد، "خودي" محسوب ميشود.

اگر عدم درک اين تمايز براي طبقه کارگر و کمونيست ها در هر دوره اي سَـمّ باشد در اين دوره مهلک است. جرياناتي، مانند رهبري جديد حزب کمونيست کارگري، که خود را محتاج اين تمايز نميبينند در دنياي واقعي به عنوان بخش ميليتانت اپوزيسيون راست عمل ميکنند.

به اين معني ما کمونيست ها با مسائل بسيار جدي اي روبرو هستيم و بايد تاکتيک هاي جديدي را براي پاسخ گوئي به اوضاع جديد طرح کنيم؛ تاکتيک هائي که پاسخ سوالات فوق را داشته باشد. امروز بيش از هميشه لازم است که پيروزي اين جنبش، جنبش سرنگوني، را در مقابل اپوزيسيون راست به نوعي تعريف کنيم که اين پيروزي تخته پرش طبقه ما به قدرت سياسي و شروع پروسه بيوقفه انقلاب سوسياليستي باشد. اگر تفاوت سرنگوني با انقلاب سوسياليستي را متوجه باشيد، و اگر اهميت تعريف پيروزي اين جنبش به نفع طبقه کارگر و کمونيسم را در يابيد، آنوقت بايد تمايز پيروزي جنبش سرنگوني از نظر کمونيست ها را با پيروزي اي که راست مطرح ميکند روشن نمائيد و نشان دهيد که چرا اين نوع سرنگوني به نفع مردم است؟ چرا همه مردم بايد به اين جنبش بپيوندند؟ و براي خود روشن کنيد که بر متن اين جنبش چگونه ميشود رهبر مردم انقلابي (يعني نيروي فعال اين جنبش) شد؟

اين سوالي است که از سال ۲۰۰۲ در مقابل ما قرار گرفته بود؛ ميبايست به آن جواب ميداديم و معني سياسي اختلافات دروني حزب کمونيست کارگري ايران هم دقيقا در دو پاسخي بود که به آن داده شد. براي بخش باقي مانده در حزب، رهبري کنوني اين حزب، نه سوالي مطرح بود و نه جوابي ضرورت داشت و نه احتياجي به متمايز شدن از بخش ميليتانت اپوزيسيون راست لازم آمد. امروز ماحصل اين گرايش را در سير اضمحلال سياسي اي که حزب کمونيست کارگري طي کرده است ميتوان ديد.

بعلاوه موقعيت و قدرت و قابليت کمونيست ها تغيير کرده است. اپوزيسيون راست در جامعه تقويت شده است. اين اپوزيسيون هم بخش مهمي از دو خرداد را به خود ملحق کرده است و هم بخش مهمي از چپ، يعني بازمانده حزب کمونيست کارگري را. اين واقعيت، کمونيست و اهرم هاي قدرت کمونيستي را در جامعه به شدت تضعيف کرده است.

حزب ما تنها جريان چپ است که اين سوالات را در مقابل خود قرار داده است و سعي کرده است که به آنها پاسخ بدهد. آنجائي که پاسخ داده است اين پاسخ ها جاي خود را باز کرده اند. اما اين جواب ها را بايد در متن عمومي تري گذاشت تا ابعاد ديگري که هنوز به آنها پرداخته نشده است نيز روشن شوند تا بتوان حول آنها وحدت نظر و اراده بوجود آورد و کمونيست ها را براي انجام آنها بسيج کرد.

١ – انقلاب بيوقفه: استراتژي کمونيستي تبديل انقلاب جاري به تخته پرش حرکت به انقلاب سوسياليستي

کمونيست ها انقلاب سوسياليستي را فورا و همين الان ميخواهند. کمونيسم يعني اين، کمونيسم کارگري هم يعني اين و حکمتيسم هم يعني همين. يعني جنبشي که جامعه کمونيستي را ممکن و ضروري ميداند، آن را همين حالا ميخواهد و اولين قدم اساسي آن را تصرف قدرت سياسي توسط حزب کمونيستي ميداند.

سوالي که در مقابل کمونيست واقعي قرار ميگيرد اين است که به قول لنين براي مستقر شدن بايد نيروي استقرار را داشت. کمونيست ها اين نيروي استقرار را چگونه تامين ميکنند؟ از موقعيت امروز به مقطعي که نيروي استقرار را گرد آورده اند چه بايد بکنند؟ اينجاست که بحث استراتژي و تاکتيک پيش مي آيد. اگر وارد اين سطح نشويم ميرسيم به "پروسه" بي انتها و آشناي چپ يعني از گهواره تا گور "تبليغ، ترويج و سازماندهي" و فقط همين.

اولين بحث ما در اين سلسله بحث ها عنوان "کمونيست ها و انقلاب" را داشت. در آن بحث گفتيم که در مبحث کمونيست ها و انقلاب سوال اول اين است که کدام انقلاب؟ لازم است توضيح دهيم که تحول انقلابي اي که در حال اتفاق در جامعه است چه ربطي به انقلاب سوسياليستي که ما خواهان آن هستيم دارد؟

روشن است که هر انقلابي، انقلاب سوسياليستي يا کمونيستي نيست و بطور عام نميشود از هر انقلابي دفاع کرد. ما نفعي در انقلابي که خميني را سر کار بياورد، جلال طالباني را به قدرت برساند، رضا پهلوي يا يلتسين را به مسند قدرت براند، نداريم. در نتيجه مهم است که به اين سوال پاسخ روشن بدهيم که تحول انقلابي که در جامعه در حال وقوع است چه ربطي به انقلاب سوسياليستي ما دارد؟

در جامعه يک بحران انقلابي وجود دارد. سرنگوني تبديل به بستر اصلي اعتراض شده است، مردم رژيم را نميخواهند، رژيم در سرکار نگاه داشتن خود دچار مشکل جدي است و نميتواند مردم را سرکوب کند، همه فکر ميکنند که اين وضع نميتواند ادامه داشته باشد: جامعه در حال يک تحول انقلابي است. و سوال اين است که اين تحول چه ربطي به انقلاب سوسياليستي مورد نظر ما دارد؟

چند پاسخ کلاسيک به اين سوال وجود دارد، که در همان مبحث به آن اشاره کردم:

١ - يک پاسخ اين است که بنا به "قوانين تکامل جامعه" و "ماترياليسم تاريخي" ما در مرحله انقلاب دمکراتيک هستيم و اين تحول هم دمکراتيک يا بورژوائي است. در مورد اين پاسخ به تفصيل صحبت کرديم که چنين جوابي نه ربطي به ماترياليسم تاريخي دارد و نه به مارکسيسم و لنينيسم و حکمتيسم مربوط است و نه ميتواند جواب واقعيت را بدهد. اين تز دنباله روي از "تاريخ" و تسهيل نقش تکامل نيروهاي مولده ماست. اين تز وکيل مدافع تاريخ و نيروهاي مولده است، نه انسان و طبقه اي که براي رهائي فوري بشر قيام ميکند. اين مارکسيسم نيست. مارکس از اينجا شروع کرد که "فلاسفه تاکنون تاريخ را تفسير کرده اند حال آنکه بحث بر سر تغيير آن است".

اين متد از نظر سياسي پيشخواني براي قالب کردن تحول بورژوائي جامعه به طبقه کارگر و سوسياليست ها بعنوان جبر و "قانون طبيعت" است. منشويسم است، بلشويسم است، پوپوليسم است.

٢ - به همين ترتيب کسي هم که اعلام ميکند که بنا به قواعد تکامل جامعه، انقلاب جاري سوسياليستي است هم درست از همين جا سر در مي آورد. براي اين تفکر سوسياليسم همان چيزي است که در حال اتفاق افتادن است و شناخت آن و تغيير آن لازم نيست در نتيجه دنباله رو اوضاع و بسيج کننده مردم و طبقه کارگر در خدمت همان چيزي که در حال روي دادن است ميشود.

آيا انقلاب ۵۷ ايران سوسياليستي بود؟ آيا انقلاب مشروطه يا انقلاب ۱۹۰۵ روسيه انقلاباتي سوسياليستي بودند؟ آيا قيام مردم کردستان عراق در سال ۹۲ سوسياليستي بود؟ در مقابل اين سوالات اين خط جواب روشني ندارد و عملا به دنباله رو اين رويدادها، البته با پرچم سرخ، بدل ميشود. نمونه موقعيت وحدت کمونيستي و تروتسکيست ها در برخورد به انقلاب ۵۷ ايران نمونه اين دنباله روي است که آن روي سکه پوپوليسم و دفاع از بورژوازي به نام سوسياليسم است.

٣ - پاسخ ديگري که به اين سوال وجود دارد اين است که خصلت يا نوع تحول انقلابي اي که در جامعه در جريان است معلوم نيست. بعد از سرنگوني جمهوري اسلامي معلوم ميشود که ما با چه انقلابي روبرو بوده ايم! اگر ما به قدرت برسيم معلوم ميشود انقلاب سوسياليستي بوده و اگر نه انقلاب دمکراتيک يا چيز ديگري بوده. اين هم يک متد رايج، بويژه در ميان چپ راديکال، است. با اين رويکرد، فرد کلا خود را از دست سوال راحت ميکند و پاسخ را به بعد از انجام رويداد محول ميکند. خصلت يا کاراکتر امروز انقلاب را بر اساس نتيجه فرداي آن ارزيابي ميکند.

ما در همان بحث، و منصور حکمت در آناتومي ليبراليسم چپ، توضيح داده ايم که اين متد پوچ است. هنري نميخواهد بعد از روي دادن يک اتفاق، نوع اتفاق را توضيح دهيد. اين تِــلِـه ايسم است. ميپرسيد دو ساعت ديگر آفتاب ميزند؟ پاسخ ميشنويد دو ساعت معطل ميمانيم اگر آفتاب سر زد پاسخ شما مثبت است و گرنه پاسخ منفي است!

سوال بعدي که از آدم تِــلِـه ايست ميشود اين است که خاصيت وجود ايشان و خاصيت اين که قدرت انديشه و در نتيجه قدرت تغيير دارند چيست؟ گفتيم اين هم شانه از زير بار مسئوليت تعريف نحوه تاثير گذاشتن بر واقعيت خالي ميکند. اگر واقعيت غيرقابل شناخت اعلام شود، که اين متد خصلت تحول انقلابي را چنين اعلام ميکند، آن وقت تغيير آن و تلاش آگاهانه براي تحقق انقلاب سوسياليستي بي معني است. کار آدم سوسياليست همراه شدن با آنچه که هست و فوت کردن دعاي سوسياليسم به تحول جامعه است.

براي پاسخ درست به سوال مورد بحث، يعني ربط تحول انقلابي جاري به انقلاب سوسياليستي، بايد به مسائلي که اين تحول در مقابل خود قرار داده است و به صف بندي طبقاتي و جنبش هاي اجتماعي حول اين مسائل نگاه کنيد: موضوعات و نيروهائي که در مقابل هم قرار گرفته اند. اين دو جزء، دو فاکتور، به هم مربوط اند اما الزاما هميشه منطبق نيستند.

وقتي جامعه اي با مسائلي روبرو است که هنوز بورژوازي ميتواند آنها را پاسخ گويد و ميخواهد اين مسائل را مورد خطاب قرار دهد اوضاع به شدت پيچيده تر ميشود. به اين دليل که بخشي از جامعه براي همان مسائلي که تحول انقلابي حول آنها جاري است زير پرچم بورژوازي به ميدان مي آيد و يا بورژوازي ميتواند بالقوه پرچم قابل قبولي در مقابل جامعه قرار دهد.

فرض کنيد جامعه حول مطالبه آزادي هاي دمکراتيک يا جدائي دين از دولت يا مساله ارضي دهقانان و يا برابري حقوق زن و مرد به حرکت در آمده است. همه اين مسائل، و مسائل ديگري شبيه به اينها مثل بيمه بيکاري، مدارس رايگان يا حتي بيمه درماني و غيره، بالقوه در جامعه بورژوائي قابل تحقق هستند. در کشورهاي غربي بخش اعظم اين مطالبات متحقق شده يا بوده اند. درنتيجه بعضي از جنبش هاي بورژوائي با همين مطالبات به ميدان مي آيند. چون اين مطالبات با نفس وجود جامعه بورژوائي متناقض نيست.

اگر به مورد ايران نگاه کنيد، آزادي هاي سياسي يا خلاصي فرهنگي بخش مهمي از اپوزيسيون راست هم کم يا زياد در همين چارچوب خواستار آن است. جدائي مذهب از دولت، برابري حقوق زن و مرد و غيره شعار بخشي از اپوزيسيون راست هم هست. يا مسئله ارضي را نگاه کنيد. شاه پرچم اصلاحات ارضي را از دست جبهه ملي و حزب توده گرفت. اين اصلاحات را نه تنها ميشود کرد بلکه يکي از آلترناتيوهائي است که بورژوازي در مقابل جامعه قرار ميدهد. در آنچه که انقلاب سفيد خوانده شد بورژوازي با شعار تقسيم زمين، سپاه دانش، سپاه بهداشت، تغذيه رايگان در مدارس، دادن حق راي به زنان، سهيم کردن کارگران در سود کارخانجات، سپاه آباداني و مسکن و غيره به ميدان آمد.

امروز هنوز هم بورژوازي ميتواند در تحول انقلابي جاري ايران با شعارها و ابتکاراتي در اين سطح وارد ميدان شود و اگر ما نتوانيم صف طبقه کارگر را در اين ميدان از بورژوازي جدا کنيم به سرنوشت حزب توده و همه منشويک ها و پوپوليست هاي دنيا دچار ميشويم. يعني طبقه کارگر و مردم را به پياده نظام اين يا آن جنبش بورژوازي تبديل ميکنيم. سوالي که در مقابل کمونيست آن روز قرار داشت اين بود که آيا ميبايست ميگفت اصلاحات ارضي توطئه است؟ با آن مخالف است؟ ميبايست ميگفت سپاه دانش توطئه است؟ ميگفت مخالف برابري حق زن و مرد است؟ بخش اعظم ذهنيت چپ راديکال آن زمان اين موضع را داشت. و چپ غير راديکال (حزب توده) در موافقت با اين اقدامات با شعار "اصلاحات آري ديکتاتوري نه" تسليم شدند.

امروز به نوع ديگري با همين مسائل روبرو هستيم. بايد کاراکتر و يا خصوصيت تپش انقلابي در جامعه را شناخت. در انگلستان اگر اوضاع انقلابي شود شايد کارگران با شعار سلب مالکيت از سرمايه داران به ميدان مي آيند، اين فرق ميکند با جامعه اي نظير روسيه که دهقانان با خواست زمين و همه با خواست صلح و نان به ميدان آمده اند؛ يا در ايران مردم با خواست آزادي سياسي، خلاصي فرهنگي، جدائي مذهب از دولت و غيره يا حتي عليه فلاکت و با مطالبه بيمه بيکاري و غيره به ميدان آمده اند که بخش زيادي از بورژوازي هم با همين شعار ها به ميدان آمده است.

وظيفه طبقه کارگر و کمونيست ها اين است که تحولي که در جامعه درحال اتفاق افتادن است را بشناسند و پيروزي اش را آنچنان تعريف کنند که به نفع سوسياليسم باشد. به اين معني که در دنياي واقعي اين پيروزي تخته پرش بيوقفه به انقلاب سوسياليستي بشود. اين بحث٫ بحث انقلاب مداوم، بحث کلاسيک کمونيست ها در مانيفست، در خطابيه مارکس به کميته مرکزي اتحاد کمونيستها در ١٨٤٨، از بحث دو تاکتيک لنين در از ١٩٠٥ تا ١٩١٧، در بحثهاي منصور حکمت در دوران انقلاب ۵۷ حول شعار جمهوري انقلابي و در جدل با پوپوليست ها و وحدت کمونيستي است.

در همه اين بحث اساس اين است که تا وقتي تپش انقلابي در جامعه وجود ندارد در مورد خصلت يا کاراکتر انقلاب آتي نميتوان حرف زد. بقول معروف جنسيت نوزاد نطفه نبسته را نميتوان گفت. اما هنگامي که بحران انقلابي شروع شد ديگر نوزاد به دنيا آمده است و خصلت خواست يا خواست هائي که اين بحران حول آن شکل گرفته است و صف بندي طبقات و جنبش هاي اجتماعي حول اين بحران را بايد شناخت. در غير اين صورت کور عمل خواهيد کرد.

اگر خصلت اين خواست ها و يا نيرو هائي که در دو طرف آن صف بسته اند هنوز سوسياليستي نيست، آنوقت وظيفه کمونيست ها اين است که اين تحول انقلابي و اين انقلاب را به تخته پرشي به انقلاب سوسياليستي تبديل کنند.

کمونيست ها اگر هنري دارند اين است که بتوانند کاري کنند که طبقه کارگر با دخالت خاصي در آن تحول انقلابي آنرا به يک پروسه انقلاب مداوم و بيوقفه از اين انقلاب به انقلاب سوسياليستي تبديل کند. همان طور که در انقلاب روسيه کردند. فاصله انقلاب دمکراتيک تا انقلاب سوسياليستي، هفت ماه، از فوريه تا اکتبر ١٩١٧، بود. لنين و بلشويک ها توانستند انقلابي که اتفاق افتاده بود را به محمل پلاريزه کردن جامعه حول يک طبقه تبديل کنند.

اشاره کردم که خصوصيت يا کاراکتر يک انقلاب با کاراکتر مطالبات آن و يا با کاراکتر صف بندي طبقاتي نيروهائي که در مقابل هم قرار گرفته اند روشن ميشود. مطالبات ميتواند تغيير نکند، اما صف بندي نيروهاي موافق و مخالف اين نيروها تماما تغيير کند. انقلاب اکتبر حول مطالبه نان، زمين و صلح شکل گرفت؛ مطالبه آزادي قبلا توسط انقلاب فوريه تامين شده بود. اينها هيچکدام مطالبات سوسياليستي نيستند اما در آن مقطع معين کل نيروهاي و جريانات بورژوازي در يک طرف اين مطالبات ايستاده بودند و حزب بلشويک و طبقه کارگر در مقابل آنها در طرف ديگر. درست به همين دليل دست بردن حزب بلشويک به قدرت چيزي جز سرنگوني کل بورژوازي در مقابل طبقه کارگر نميتوانست معني شود و معني نشد. اين اقدام در فوريه ١٩١٧ عملي نبود. جامعه و جريانات اجتماعي و احزاب سياسي هنوز حول آن قطبي نشده بودند.

انقلاب اکتبر يک انقلاب سوسياليستي بود زيرا بعد از سرنگوني تزار صف بندي در جامعه بوجود آمد که در آن کل بورژوازي در يک طرف ايستاد و تنها نيروئي که متمايز از اينها در طرف ديگر ايستاد نيرويي بود که جامعه به نام کمونيست، سوسياليست و طبقه کارگر آن را مي شناخت. آنچه که در انقلاب اکتبر سرنگون شد، دولت بورژوازي با همه ابعاد آن بود. اين انقلاب نميتوانست سوسياليستي نباشد. انقلابي بود که در آن طبقه کارگر در مقابل کل بورژوازي به قدرت رسيده بود.

اشاره کردم که تا هنگامي که احزاب بورژوائي ميتوانند، به لحاظ اجتماعي در صف اپوزيسيون باشند انقلاب کاراکتر سوسياليستي پيدا نميکند. هنوز يک "همه با همي" در آن وجود دارد. مطالبه از انقلاب دمکراتيک تا انقلاب سوسياليستي ميتواند تغيير نکند اما صف بندي احزاب تحقق همان مطالبات را از ديد جامعه تحقق آنها توسط پرولتاريا، عليه بورژوازي، ببيند. اين معني قطبي شدن و پلاريزاسيوني است که به آن اشاره کرديم. به اين ترتيب انقلاب قبلي تبديل به تخته پرش انقلاب سوسياليستي شده است.

اگر با اين متد به جنبش سرنگوني موجود در ايران نگاه کنيم چه ميتوان گفت؟ يک جنبش سرنگوني هست که مضمون آن سرنگوني است. مردم ميخواهند جمهوري اسلامي نباشد. همين. اما مردم توده اي نيستند که همه يک چيز را ميخواهند. در ميان مردم طبقات وجود دارد. مردم کارگر، مردم بورژوا، مردم زحمتکش و غيره داريم. از نظر سياسي هم مردم انقلابي داريم، مردم غيرانقلابي داريم و مردم ضد انقلابي هم داريم.

طبقات تنها اعضاي طبقه خود را مورد خطاب قرار نميدهند. طبقات جنبش هاي اجتماعي را شکل ميدهند و کل جامعه را به راه، روش و افق خاصي دعوت ميکنند. نه فاشيسم مخاطبش فقط فاشيست هاي درون طبقه بورژواست و نه سوسياليسم تنها در مورد مسائل جنبش کارگري يا سوسياليست ها بحث ميکند. اينها جنبش ها اجتماعي هستند. طبقات به جنبش هاي اجتماعي که موضوع آنها جامعه و دايره شمول آنها کل جامعه است متوسل ميشوند تا کل يا اکثريت جامعه را پشت سر خود بسيج کنند. در نتيجه کشمکش ميان طبقه کارگر و بورژوازي در اساس کشمکش براي جذب کل يا بخش مهمي از جامعه به افق و راه حل خود است. يعني تلاش ميکنند جامعه را حول اين افق قطبي کنند و بخش اعظم مردم را به زير پرچم خود بکشند.

مردم بايد تحقق آرمانشان را توسط اين يا آن طبقه، توسط طبقه کارگر يا طبقه بورژوا قابل تحقق بدانند و عليه ديگري به آن بپيوندند.

کل تاکتيک جنبش ها و احزاب سياسي بر اين اساس متکي است. اپوزيسيون راست، ثبات دولت سلطنتي، حمايت غرب، تضمين سرمايه گذاري، جدا کردن مذهب از دولت و غيره و همچنين تاريخ را بعنوان ضمانت افق خود در مقابل جامعه قرار ميدهد و ميخواهد خود را سمبل اين تغييرات و مطلوب در پروسه سرنگوني جمهوري اسلامي معرفي کند. خاصيت احزاب سياسي اين است که جامعه را به دنبال خود ميکشد و نه فقط اعضاي خود يا "طبقه خود" را. به همين دليل سنديکاليسم از نظر سياسي عقيم است، نماينده يک صنف، صنف فروشنده نيروي کار، است. و درست به همين دليل نسخه ابدي کردن سرمايه داري است.

٢ - اهميت تشخيص دوره انقلابي

يک فاکتور ديگر که بايد به آن دقت کرد اهميت تشخيص سياست و تمايز طبقاتي در دوره انقلابي است. در دوره انقلابي سياست و منفعت حفظ قدرت سياسي، بر منافع اقتصادي بلند مدت تر مقدم ميشود. مبناي تعيين سياست در جامعه نه مقتضيات اقتصادي بلکه مقتضيات سياسي است. بورژوازي، و همينطور پرولتاريا، سياست ها و تصميماتي را اتخاذ ميکند که با منفعت بلا واسطه طبقه اش خوانائي ندارد. مثلا بورژوازي در يک دوره تحول انقلابي تصميمات اقتصادي مانند، چند برابر کردن دستمزدها يا دولتي کردن سرمايه هاي بزرگ و غيره، را در پيش ميگيرد که دليل آن تثبيت قدرت سياسي و عبور کردن از دوره بي ثباتي است و نه مقتضيات توليد و بازتوليد سرمايه داري.

پرولتاريا هم به نوبه خود سياست هائي نظير نپ (NEP) در بعد از انقلاب روسيه را در پيش ميگيرد که منجر به رشد بورژوازي ميشود. هيچکدام از اين تصميمات را در اين دوره ها بر اساس طبقه اي که به لحاظ اقتصادي بيشتر از آن نفع ميبرد نميتوان مورد قضاوت قرار داد. بايد ديد هدف سياسي اين تصميمات کدام است؟ و درست با همين متد سياست نپ در آن دوران يک سياست پرولتري است و سياست ملي کردن صنايع توسط جمهوري اسلامي ربطي به منفعت طبقه کارگر و مردم ندارد.

متدي که متوجه نيست که طبقات را در دوره انقلابي تنها ميتوان با محک سياسي مورد قضاوت قرار داد و مضمون طبقاتي آنها را شناخت، مانند بخش اعظم چپ سال ٥٧، به ارزيابي "مترقي" بودن جمهوري اسلامي ميرسد و يا مانند چپ هپروتي و آنارشيست، در دوران انقلاب روسيه، به اين نتيجه ميرسد که صلح با آلمان و نـِــپ سياست هاي ضد کارگري بودند.

امروز هر کدام از بخش هاي بورژوازي ميتواند مطالبات و شعار هاي اقتصادي را پيش بگذارد که ظاهرا با منفعت بورژوازي جور در نمي آيد. و نبايد اجازه داد که طبقه کارگر در مقابل اين سياست ها دچار توهم و درنتيجه ترديد سياسي شود. مثلا احمدي نژاد ميتواند امروز با شعار پرداخت کليه حقوق هاي معوقه کارگران يا افزايش دستمزدها وارد ميدان شود. اپوزيسيون راست ميتواند وعده بدهد که به همه بيمه بيکاري ميدهد. در اين دوره سياست عمده است و جنبش هاي سياسي و اجتماعي مختلف در اين دوره ها دور سياست هاي اقتصادي به نفع سيطره سياسي خود مانور ميدهند. از سر سياست هر وعده و يا سياست اقتصادي را در کوتاه مدت ميتوانند اتخاذ کنند. در اين دوره سياست تمايز جنبش هاي طبقاتي را در جامعه نشان ميدهد.

در سال ٥٧ بخش عمده چپ، علاوه بر جنبه هاي ديگر، از نظر متد و تفکر با عدم توجه به اين واقعيت به اسلام سياسي برخورد متزلزل کردند، بخش مهمي از اين چپ مانند اکثريت، حزب توده، حزب رنجبران، رزمندگان، سربداران، راه کارگر و غيره در اين يا آن دوره به زير پرچم اين بورژوازي رفتند.

٣ - پيروزي جنبش سرنگوني را بايد تعريف کرد

با توجه به آنچه که گفته شد، بايد آناتومي انقلاب جاري ايران يا آناتومي جنبش سرنگوني را شناخت. بايد تشخيص داد که معني سياسي که طبقات مختلف به اين جنبش ميدهند چيست؟

مبناي سياست براي بورژوازي در جنبش سرنگوني بر اين واقعيات استوار است که:

الف- بستر اصلي بورژوازي، از بعد از اينکه جمهوري اسلامي تکليف انقلاب ٥٧ را روشن کرد و اين انقلاب را سرکوب کرد، يعني حدود سالهاي ٦٤ يا ٦٥، ميخواهد از شر اين رژيم خلاص شود. اما همانطور که از بعد از روشن شدن تکليف افغانستان مجاهدين افغان و بن لادن روي دست بورژوازي ماندند ، جمهوري اسلامي هم تا امروز روي دست آنها مانده و به حيات خود ادامه داده است.

هدف اصلي همه بخش هاي بورژوازي جايگزين کردن جمهوري اسلامي با يک سيستم حکومتي است که مقتضيات توليد و بازتوليد سرمايه داري را نمايندگي کند. بازگرداندن ايران به دامن بازار جهاني کار و سرمايه مبناي عمومي سياست بورژوازي و دول غربي در مقابل جمهوري اسلامي بوده و هنوز هم هست.

ب - مشکلي که بورژوازي پيدا کرده است اين است که تغيير جمهوري اسلامي، يعني سرنگوني آن، در حال انجام زير فشار مردم است و در اين پروسه هم ممکن است دستگاه دولت بپاشد و هم معلوم نيست که تغيير جمهوري اسلامي بر طبق نيازها و افق و سياست بورژوازي انجام ميگيرد. بعد از انقلاب ٥٧ بازرگان، نخست وزير، گفت ما باران ميخواستيم سيل آمد! امروز ميتواند همان اتفاق بيفتد. تغيير آرام و کنترل شده رژيم را نه دو خرداد توانست انجام دهد، نه تا کنون آخوند يا پاسداري پيدا شده که بتواند محمل انجام آن شود.

جمهوري اسلامي ماندني نيست و مردم خواستار سرنگوني آن هستند. به عبارت ديگر تغيير جمهوري اسلامي دارد در متن يک تلاطم انقلابي در جامعه انجام ميشود. هر نيروي سياسي از جمله بورژوازي و اپوزيسيون راست نميتواند اين واقعيت را ناديده بگيرد. ناچار است که اين تلاطم انقلابي را به نفع خود کاناليزه کند. اين کار با ترسيم يک افق يا دادن معني خاصي به سرنگوني قابل انجام است و نه با ايستادن در مقابل و يا ناديده گرفتن آن.

اپوزيسيون راست اگر بخواهد جامعه را به خود جلب کند بايد معني قابل قبولي از سرنگوني به جامعه بدهد که با منافع بورژوازي انطباق داشته باشد. بايد پيروزي جنبش سرنگوني را از زاويه خود تعريف کند و اين تعريف را به توقع و تعريف جامعه از سرنگوني تبديل کند.

در مقابل کمونيست ها هم موظف هستند که پيروزي اين جنبش را آنگونه تعريف کنند که مطابق منفعت طبقه کارگر و انقلاب سوسياليستي باشد. يعني کمونيست ها را در موقعيتي قرار دهد که بتوانند پروسه انقلاب بيوقفه را با سرعت هر چه بيشتر و با مشقت هرچه کمتر انجام دهند. و اين افق و اين تعريف از پيروزي را به افق، توقع و تعريف مردم از سرنگوني تبديل کنند.

در نتيجه قدم اول در بحث انقلاب ايران و وظايف کمونيست ها تعريف پيروزي انقلاب معين و جاري در ايران است. بايد سوال کرد که پيروزي اين انقلاب از زاويه منفعت انقلاب سوسياليستي و از زاويه منفعت طبقه کارگر چگونه است؟ پيروزي اين انقلاب از زاويه منفعت بورژوازي چگونه است؟

اين تمايز مهمترين فاکتوري است که کمونيست ها و طبقه کارگر بايد نسبت به آن آگاه باشند. اين تمايز مهمترين عرصه کشمکش ميان طبقه کارگر و بورژوازي ميشود. در چنين دوره هاي انقلابي تعريف پيروزي انقلاب به مراتب مهمتر از آرزوي سوسياليسم براي انقلاب است. داده امروز در مقابل جامعه اين است که جمهوري اسلامي را نميخواهد سوال اين است که جامعه چه نوع "نخواستن" (سرنگوني) را بعنوان افق و توقع خود ميپذيرد؟

تعريف اين افق و توقع، صحنه اصلي کشمکش ميان بورژوازي و پرولتاريا است. نقش رهبري، تعريف افق و جلب مردم به اين افق است و نه دنباله روي از اوضاع و وصف يا تفسير آن. اولين وظيفه کمونيست ها رهبري کردن جامعه است. و اولين شرط رهبري اين است که نشان دهد چگونه ميتوان از نقطه A به نقطه B رسيد؟ چه بايد کرد و چه نبايد کرد؟ و اوضاع را به نفع خود بگرداند.

درنتيجه وقتي ميگوئيم "انقلاب ايران و وظايف کمونيست ها" بايد اول روشن کرد که پيروزي اين انقلاب معين در ايران، و نه بطور کلي هر انقلابي، از نظر کمونيست ها چيست؟ اين تحول انقلابي، که همه به آن نام جنبش سرنگوني را داده اند، از نظر کمونيست ها و از نظر طبقه کارگر بايد چگونه پيروزي بدست آورد تا نقطه شروع انقلاب سوسياليستي شود؟

اين جنبشي است که سرنگوني جمهوري اسلامي، خلاصي فرهنگي، مدرنيسم و درجه اي رفاه را ميخواهد. اين خاصيت عمومي و بستر مشترک کل جنبش سرنگوني از راست تا چپ آن است. همين ها را تکرار کردن پرولتاريا و منفعت جنبش سوسياليستي را متمايز نميکند و عملا طبقه کارگر و کمونيست ها را به دنباله روان افق بورژوازي تبديل ميکند. آرزوي پيروزي براي خود کردن يا تبديل پيروزي خود به شاخص پيروزي جنبش سرنگوني يک اين همان گوئي (توتولوژي) جامع است که منجر به منحل کردن جنبش خود در جنبش جاري ميشود.

در بحث انقلاب ايران و وظايف کمونيست ها، ما بايد قبل از هر چيز در اين انقلاب معين پيروزي اين جنبش به نفع جنبش خود را تعريف و ترسيم کنيم. مبارزه با جمهوري اسلامي بستر رقابت ما با اپوزيسيون راست است. اين مضمون سلبي جنبش است. اما براي پيروزي در اين رقابت، يعني جلب جامعه به اين افق، بايد پيروزي بر جمهوري اسلامي را از زاويه منفعت طبقه کارگر تعريف کرد. اپوزيسيون راست هم درست همين کار را ميکند. پيروزي جنبش سرنگوني را از زاويه منفعت جنبش خود تعريف ميکند و تلاش ميکند تا جامعه را به آن جلب کند، آن را به افق داده جامعه تبديل کند. طبقه کارگر و کمونيست ها در قدم اول بايد در مقابل اين جنبش هاي اجتماعي و سياسي، جنبش خود را قرار دهند. بايد پيروزي جنبش سرنگوني را از زاويه منفعت انقلاب سوسياليستي تعريف کنند و تلاش کنند که اين افق را به افق غالب يا تعيين کننده در جامعه، و نه فقط صفوف خود، تبديل کنند. اين محور مبارزه سياسي ميان طبقات در بطن جنبش سرنگوني است.

امروز ديگر مشغول ماندن به دو خرداد، حداکثر، تيراندازي هوائي براي ابراز وجود و حفظ روحيه صفوف خود است. مشغول ماندن به دو خرداد منصرف کردن طبقه کارگر و کمونيست ها از شرکت در عرصه هاي اصلي نبرد طبقاتي است. جدال اصلي جامعه امروز در تعريف پيروزي جنبش سرنگوني نهفته است و جرياني که در اين عرصه شرکت ندارد در جدال اصلي جامعه حضور به هم نرسانده است. گفتم اين همان سنت مارکس، لنين و منصور حکمت در انقلاب ١٨٤٨، انقلاب ١٩٠٥ روسيه و در انقلاب ١٣٥٧ ايران است.

ما تلاش کرده ايم که اين پيروزي را تعريف کنيم و اين سنتي بوده است که از مانيفست کمونيست تا سياست مارکس و انگلس درباره انقلابات ١٨٤٨ و از بحث دولت موقت و جمهوري دمکراتيک کارگران و دهقانان لنين تا بحث جمهوري دمکراتيک انقلابي منصور حکمت در انقلاب ١٣٥٧ ايران بر آن استوار بوده است. ما درست به همين سنت، سنت تزهاي فويرباخ، سنت مارکس، سنت لنين و سنت حکمت تعلق داريم.

٤ - انقلاب "همه باهم" در ايران محال است

فاکتور ديگري که بايد به آن دقت کرد اين است که انقلاب آينده ايران به عکس انقلاب ٥٧ يک حرکت "همه با هم" نخواهد بود. انقلاب ٥٧ هم بورژوازي و هم طبقه کارگر را به لحاظ سياسي بالغ کرد. همانطور که ما از انقلاب ٥٧ ياد گرفتيم، بورژوازي هم ياد گرفته است. جنبش "همه باهم" سال ٥٧ محصول عدم بلوغ بورژوازي و پرولتاريا هر دو بود. امروز هم در بعد سراسري و در بعد محلي جنبشهاي سياسي و اجتماعي در مقابل هم قرار ميگيرند. کشمکش در انقلاب آتي ايران بر سر جذب بخش اعظم جامعه است. در سراسر ايران، مثلا در کردستان، نه کمونيستها همان کمونيستهاي سال ٥٧ هستند و نه ناسيوناليستها همان ناسيوناليستهاي سال ٥٧. امروز جنبش هاي طبقاتي از قبل از سرنگوني جمهوري اسلامي و در پروسه سرنگوني جمهوري اسلامي در مقابل هم مي ايستند. در نتيجه انشقاق بر سر تعريف پيروزي و "کدام پيروزي؟" به موضوع اصلي کشمکش تبديل ميشود و تا عمق جامعه انشقاق بوجود مي آورد. امروز کشمکش ميان ما و فدراليست ها يا ما و اپوزيسيون راست بر سر چگونگي و معناي سرنگوني جمهوري اسلامي يک کشمکش واقعي است که آينده جامعه را رقم ميزند.

با شکست دو خرداد، کشمکش درون خود جنبش سرنگوني به مضمون اصلي جدال طبقاتي در جامعه تبديل شده است. کشمکش ميان پرچم سلبي بورژوازي و پرچم سلبي جنبش کمونيستي به موضوع اصلي کشمکش جامعه تبديل شده است و به عمق جامعه کشيده شده است. بخش اعظم طبقه بورژوا و اقشار بالاي تکنوکراتها، هم اکنون آگاهانه همان پرچمي را بدست دارند که سنن بورژوائي اصلي مدافع آن هستند يعني توسل به دو ابزار دست بدست کردن قدرت از بالا بدون دخالت مردم، و سياست فدراليسم. اين صفبندي آگاهانه در مقابل طبقه کارگر و چپ جامعه است.

در مقابل، کمونيستها و طبقه کارگر بايد پيروزي جنبش سرنگوني را از زاويه منفعت خود تعريف کنند و آنرا به پرچم جامعه، يا بخش تعيين کننده در جامعه و يا محمل پلاريزه شدن جامعه تبديل کنند. چنين پيروزي اي بايد بعنوان تخته پرش به انقلاب سوسياليستي و يا نقطه شروع بلاواسطه انقلاب سوسياليستي عمل کند. اولين وظيفه کمونيستها تعريف پيروزي اين جنبش و تلاش براي تبديل آن به پرچم اعتراض جامعه، در مقابل پرچمهاي بورژوائي، است.

٥ - پيروزي جنبش سرنگوني از نظر بورژوازي

از نظر جنبشهاي بورژوائي، يا اپوزيسيون راست، پيروزي جنبش سرنگوني نقطه خاتمه تلاطم انقلابي و تخته پرش به برقراري نظم متعارف سرمايه داري است. نظم متعارف سرمايه داري در ايران و قرار دادن اين جامعه در متن بازار و تقسيم کار جهاني توليد و بازتوليد سرمايه داري تنها بر مبناي تضمين نيروي کار ارزان ممکن است. سرمايه داري در ايران تنها با اتکا به اين فاکتور شانس حضور در بازار جهاني سرمايه را دارد. سرمايه داري در ايران براي بقا بايد بتواند در بازار کار ارزان با چين رقابت کند. بايد کالايش را ارزان تر از چين توليد و روانه بازار کند. اين يعني مجبور کردن طبقه کارگر به زندگي در زير استاندارد روزي يک دلار دستمزد در چين و صرف نظر کردن از هر گونه حق و حقوقي که حتي ممکن است امروز به سرمايه داري تحميل شده باشد. تامين اين شرايط يعني حمله به سطح معيشت کارگران و بخشهاي زحمتکش جامعه. و تضمين رضايت طبقه کارگر و مردم زحمتکش به اين بي حقوقي و اين سطح از بردگي مزدي نيازمند خاموش نگاه داشتن آنهاست که جز با استبداد و خفقان سياسي ممکن نيست.

هر گونه دريچه آزادي انديشه و يا تشکل بلافاصله به محيطهاي کار ميکشد و شيرازه امنيت جامعه بورژوائي را به خطر مي اندازد. بورژوازي بايد بتواند در فرداي سرنگوني آزادي تشکل و آزادي انديشه را قاچاق و کالاي دست نيافتني کند. درست به همين دليل توليد و بازتوليد سرمايه داري در جامعه اي نظير ايران جز استبداد و اختناق الگوي ديگري نميتواند داشته باشد. اين، نياز به وجود دستگاه سرکوب و کنترل دولتي براي مهار کردن تحرکات توده اي، بويژه بعد از سرنگوني جمهوري اسلامي، را براي بورژوازي حياتي ميسازد. هر نظام بورژوائي آتي در ايران بلاواسطه و بلافاصله براي مجبور کردن مردم، و بويژه طبقه کارگر، به تسليم در مقابل مقتضيات توليد و بازتوليد سرمايه داري در ايران، به يک دستگاه دولتي موجود نيازمند است.

دولت بورژوائي ميتواند با کنار گذاشتن "کنترل شده" و "توافق شده" بخش بالاي دستگاه دولت جمهوري اسلامي، اعلام سقوط جمهوري اسلامي و لغو پاره اي از قوانين اسلامي، مانند اعلام برابري حقوق زن و مرد، لغو قانون مجازاتهاي اسلامي، لغو مقررات مذهبي و اعلام نوعي آزادي فرهنگي و همچنين اعلام جدائي مذهب از دولت از يک طرف به مردم بقبولاند که جمهوري اسلامي سرنگون شده و از طرف ديگر ماشين دولت جمهوري اسلامي را از گزند مردم مصون بدارد.

کنار گذاشتن لايه بالائي جمهوري اسلامي زير فشار کنترل شده مردم و دولتهاي غربي (بويژه آمريکا) و نجات بقيه دستگاه و سيستم دولت، معني سرنگوني از نظر اپوزيسيون راست است. بورژوازي به تحويل گرفتن دست نخورده دستگاه دولت، بويژه ابزارهاي سرکوب مستقيم مانند ارتش، دستگاه جاسوسي، پليس، زندان، دادگاه، دستگاه مذهب و حتي بخشهائي از سپاه پاسداران و همچنين خلع سلاح کردن و متفرّق کردن هرچه سريعتر مردم نياز حياتي دارد. به اين ترتيب بورژوازي و اپوزيسيون راست، پيروزي جنبش سرنگوني به نفع طبقه خود را معني ميکند.

اپوزيسيون راست، بويژه جريان سلطنت طلب، با اتکا به ترساندن مردم از "هزينه هاي" انقلاب، با اتکا به سابقه خود در دوران رشد سرمايه داري در ايران، وعده دوستي و انتگره شدن با غرب، نشان دادن همراهي و حمايت دولتهاي غربي و بويژه آمريکا، و نماياندن کل فرهنگ غربي بعنوان زمينه بديهي فرهنگي خود، تلاش دارد که افق، توقع و نوع سرنگوني مطلوب خود را به جامعه تسّري دهد. کاري کند که جامعه، در ابعاد کلان، خود را با اين با افق با اين جهان بيني و توقع تداعي کند. رهبري اپوزيسيون راست را بپذيرد. طرح رفراندم براي جايگزيني جمهوري اسلامي، بستن اميد مردم به آمريکا، تبليغ انقلاب مخملي و غيره همه تاکتيکهاي مختلف در راستاي اين استراتژي است.

٦ - پيروزي جنبش سرنگوني از نظر طبقه کارگر – منشور سرنگوني

در مقابل اين افق بورژوائي طبقه کارگر و کمونيست ها هم بايد معني پيروزي جنبش سرنگوني را از زاويه منفعت جنبش خود تعريف کنند. مانيفست اين پيروزي "منشور سرنگوني جمهوري اسلامي" است.

منشور سرنگوني جمهوري اسلامي درست آن نوعي از سرنگوني را پيش ميگذارد که طبقه کارگر و ما کمونيستها را در بهترين موقعيت قرار ميدهد که با سرنگون شدن جمهوري اسلامي، مناسب ترين محيط، شرايط و تناسب قوا براي متشکل شدن و متحد شدن طبقه کارگر حول پرچم انقلاب سوسياليستي فراهم کنيم و همچنين اکثريت مردم را متوجه تناقض منافع آنها با منافع بورژوازي نمائيم و مردم را به زير پرچم خود متحد کنيم و بلاواسطه به يک انقلاب سوسياليستي گذار کنيم.

با اجراي مفاد منشور سرنگوني، آزادي، امنيت اقتصادي و اجتماعي براي وسيعترين دخالت مردم در تعيين نظام حکومتي فراهم مي آيد و طبقه کارگر و کمونيستها در قدرتمندترين شرايط براي تحقق انقلاب سوسياليستي قرار ميگيرند. طبقه کارگر بايد منشور سرنگوني جمهوري اسلامي را بعنوان پرچم پيروزي جنبش سرنگوني اعلام کند و آن را در متن يک مبارزه زنده به خواست و توقع کل جامعه از سرنگوني تبديل کند.

اجراي اين منشور نيازمند يک دولت موقت انقلابي است. اين دولت موقت است زيرا دولت حاصل جنبش کنوني هرچه باشد بايد موقت باشد و به مردم امکان انتخاب آزاد و آگاه نظام آتي حکومتي را بدهد. تنها طبقه کارگر و انقلاب سوسياليستي است که در هر حال و در هر شرايطي چنين تضميني به نفع آن تمام ميشود. بورژوازي با سرنگوني جمهوري اسلامي پرونده انقلاب را ميبندد، از نظر طبقه کارگر اما سرنگوني جمهوري اسلامي تازه شروع انقلاب است. در نتيجه دولت موقت بايد بنا به تعريف در يک چارچوب روشن ظرف مدت معين و کوتاهي (حداکثر شش ماه) به مردم امکان انتخاب آزاد و آگاه نظام حکومتي ايران را بدهد. اين دولت انقلابي است به اين دليل که دولت قيام کنندگان است و قانونيت و مشروعيت خود را از قيام عليه جمهوري اسلامي ميگيرد و نه ائتلاف و سازش يا گاوبندي نيروها و احزاب سياسي از بالا و در خفا و يا از هيچ پروسه قانوني در حضور جمهوري اسلامي (مانند رفراندم). چپ سنتي تا صحبت از دولت انقلابي مي شود بجاي توجه به پروسه اجتماعي اي که اين انقلابي بودن را توضيح ميدهد (يعني قيام) به چرتکه هميشگي چه کسي انقلابي است و چه کسي نيست مراجعه ميکند و از انقلابي ائتلافي را ميفهمد.

به هر صورت، دولت موقت انقلابي بلافاصله اقلام منشور سرنگوني را بعنوان قانون اعلام و اجراي آن را تضمين ميکند:

١- اعلام سرنگونى و انحلال جمهورى اسلامى

۲- انحلال و خلع سلاح سپاه پاسداران، ارتش و کليه دارودسته هاى نظامى و شبه نظامى وابسته به جمهورى اسلامى، تحت کنترل گرفتن کامل کليه امکانات تسليحاتى، تدارکاتى و اموال و دارائى هاى اين ارگانها و نهادها .

۳ - انحلال کامل وزارت اطلاعات.

۴ - قابل دسترس کردن کليه آرشيوها، بايگانى ها و پرونده هاى سپاه پاسداران و وزارت اطلاعات براى مردم.

۵ - مصادره کليه موقوفات و اموال و دارائى هاى مساجد، تکايا، و "حوزه هاى علميه" و نهادها و مدارس اسلامى و استفاده از آنها براى رفع نيازهاى مادى، معنوى، تفريحى، سياسى و اجتماعى مردم.

۶ - انحلال کليه "حوزه هاى علميه"

۷ - دستگيرى سران جمهورى اسلامى

۸ - مسلح کردن مردم در ميليس هاى توده اى براى دفاع از آزادى، براى سرکوب مقاومت بازماندگان جمهورى اسلامى و تعرض هر نيروئى به آزادى ها و حقوق مردم.

۹ - اعلام جدائى کامل مذهب از دولت و آموزش و پرورش.

۱۰ - لغو کليه قوانين و مقرراتى که منشاء مذهبى دارند. اعلام آزادى مذهب و بى مذهبى.

۱۱- اعلام آزادى بى قيد و شرط عقيده، بيان، مطبوعات، اجتماعات، تشکل، تحزب و اعتصاب.

۱۲ – اعلام برابرى کامل و بى قيد و شرط زن و مرد در حقوق مدنى و فردى. لغو کليه قوانين و مقرراتى که ناقض اين اصل است.

۱۳- اعلام برابرى کامل حقوق همه شهروندان، صرفنظر از جنسيت، مذهب، مليت، نژاد و تابعيت.

۱۴ - آزادى کليه زندانيان سياسى.

۱۵ - لغو مجازات اعدام.

۱۶ - دسترسى همگانى بويژه تشکلهاى توده اى مردم و احزاب سياسى به رسانه هاى جمعى دولتى.

۱۷ – تضمين بيمه بيکارى مکفى براى همه افراد آماده بکار بالاى ۱۶ سال. پرداخت بيمه بيکارى مکفى و ساير هزينه هاى ضرورى به کليه کسانى که به علل جسمى يا روانى توان اشتغال به کار ندارند.

۱۸ – ارجاع به مجمع نمايندگان مستقيم مردم براى تعيين نظام آينده حکومتى ايران و تهيه قانون اساسى حداکثر ظرف شش ماه.

۱۹ - برگزارى رفراندم در مناطق کردنشين غرب ايران، زير نظارت مراجع رسمى بين المللى، براى دادن حق انتخاب آزاد و آگاه به مردم اين مناطق براى ماندن در ايران بعنوان اتباع متساوى الحقوق با ديگران و يا جدائى از ايران و تشکيل دولت مستقل. اين رفراندم بايد با خروج نيروهاى نظامى دولت مرکزى و تضمين يک دوره فعاليت آزادانه کليه احزاب سياسى در کردستان، به منظور آشنا کردن توده مردم با برنامه و سياست و نظرشان در اين همه پرسى، انجام شود.

اين دولت يک دولت متعارف با برنامه اقتصادي نيست. يک دولت موقت و گذرا با يک برنامه کار سياسي است. مطالبه بيمه بيکاري در اين منشور نه براي ايجاد تغيير در ساخت اقتصادي جامعه بلکه براي تضمين حداقل معيشت و دادن امنيت اقتصادي به همه، بخصوص به طبقه کارگر و زحمتکشان است تا بورژوازي نتواند از بيکاري، اخراج، فقر و عدم امنيت اقتصادي به عنوان اهرم هاي تحميل سياسي استفاده کند. ساير سياست ها تابع تناسب قواي موجود در جامعه است و طبقه کارگر و کمونيستها و حزب ما در هر زمان (از جمله در دوران دولت موقت) بايد تمام تلاش خود را براي قبولاندن و تحقق کليه مطالبات رفاهي اقتصادي و سياسي و اجتماعي برنامه "يک دنياي بهتر" را بکار گيرد. طبقه کارگر و کمونيستها بايد بتوانند هم از بالا و هم از پائين با بسيج مردم تحقق اين مطالبات را تضمين نمايند.

۷ – بدست گرفتن رهبري مردم – تبديل شدن به رهبر مردم و تامين رهبري اجتماعي و توده اي کمونيستي

اگر اولين قدم، تعريف پيروزي جنبش سرنگوني در راستاي منافع طبقه کارگر و جنبش سوسياليستي است، قدم دوم تبديل اين تعريف از پيروزي به پرچم "نـَــه" گفتن مردم به جمهوري اسلامي است. در ۸٠ سال گذشته اين چالش، مهمترين مشکل کمونيستها بوده است و چپ راديکال از بعد از شکست انقلاب در روسيه از تبديل شدن به رهبر اعتراض مردم و متحد کردن مردم به زير پرچم خود ناتوان بوده است.

امروز بخش وسيعي از جامعه افق و تعريف روشني از پيروزي جنبش سرنگوني ندارد و يا اين افق را از بورژوازي ميگيرد. جريان ما، که چپ ترين و خودآگاه ترين بخش چپ جامعه بود، بخش مهمي از پايه چپ سنتي خود، حزب کنوني کمونيست کارگري، را به بورژوازي باخت. تصويري که غالبا مردم از سرنگوني جمهوري اسلامي دارند اين است که دم و دستگاه آخوندها جمع شود و رابطه ايران با غرب، بويژه آمريکا، نرمال شود. اين تصوير اپوزيسيون راست از سرنگوني است. تصويري که اپوزيسيون راست ميدهد اين است که جمهوري اسلامي (رژيم عقب مانده آخوندها!) را جمع ميکنيم بدون اينکه اوضاع جامعه "به هم بريزد"، با عادي کردن رابطه با غرب که فورا انجام ميشود، سرمايه، فرهنگ، تکنولوژي غرب به ايران سرازير ميشود و... آب از آب تکان نخواهد خورد، انقلاب مخملي ميکنيم، رفراندم ميکنيم و ... نظم جامعه بجاي خود باقي ميماند، "هرکي به هرکي" هم نميشود. قرار نيست با يک قيام يا انقلاب دوباره نظام جامعه را به هم بريزيم!

در مقابل اين تصوير، کمونيست ها در برابر اين وظيفه قرار ميگيرند که در لحظه به لحظه تحولات جامعه در مقابل اين افق بايستند و در مقابل آن افق و تعريف خود از سرنگوني را جا بيندازند، مطلوبيت افق خود براي اکثريت مردم را نشان دهند و کاري کنند که مردم آنها را با مطالبات منشور پيروزي آنچنان تداعي کنند که حتي اگر کسي بدون اطلاع ما خواست مساجد و موقوفات را مصادره کند، حوزه هاي علميه را ببندد، خواهان انحلال سپاه پاسداران و ارتش و مسلح کردن مردم و غيره شود، همه بگويند کمونيستها يا حکمتيستها آمده اند.

وقتي جامعه به يک سنت، و اينجا سنت کمونيستي، مي انديشد اولين نگاهش به رهبران کمونيست جامعه است. جامعه ما را نه از سر تشکيلات نگاه ميکند و نه از عملکرد تشکيلاتي. نقطه رجوع جامعه، خود جامعه است. در نتيجه اولين سوال اين است که در ابعاد اجتماعي موقعيت رهبران کمونيست جامعه، آنهائي که ميتوانند جامعه را تکان دهند در چه وضعي است؟ يک حزب کمونيستي اگر نتواند رهبر جامعه باشد کاري از دستش ساخته نيست. اما حزب کمونيستي قبل از هر چيز به اعتبار رهبران اجتماعي و توده اي خود چنين نقشي را مييابد. يک حزب "شسته و رفته" "کمونيستي" بدون رهبر توده اي، يک ماشين بي راننده و بي بنزين است. جائي نميرود.

اولين مسئله و مهمترين مسئله براي کمونيستها و براي طبقه کارگر تامين رهبري کمونيستي براي جامعه است. رهبري که جامعه آن را قبول داشته باشد. اگر رهبر کمونيستي رهبر مردم نباشد و فقط رهبر تشکيلات خودش باشد رهبر کمونيست نيست. کمونيسم و رهبري کمونيستي نقطه رجوعش جامعه است و نه تشکيلات.

يک حزب کمونيستي و يک رهبر کمونيست بايد رهبر مردم، رهبر جامعه باشد. در درجه اول يک حزب به اعتبار رهبران اجتماعي خود اجتماعي ميشود. حزب رهبر جامعه حزب رهبران جامعه است. رهبر تشکيلات بودن هنر نيست. هرکس تشکيلاتي درست ميکند لابد رهبر تشکيلات خودش است. تبديل شدن به رهبر مردم هنر و کليد پيشرفت است. و اين پيچيده ترين کار است. اين امري بوده که در مقابل کمونيستها قرار گرفته است و چپ راديکال ظرف ٨٠ سال گذشته از ايفاي اين نقش ناتوان مانده است. اصولا امروز يکي از علائم مرض چپ راديکال همين ناتواني است.

سنديکاليسم فاقد اين توانائي است. جنبش سنديکاليستي، يک جنبش اکونوميستي و دنباله روانه است که حد اکثر ميتواند رهبران اين يا آن صنف در ميان کارگران را تحويل دهد و نه رهبران جامعه، رهبراني که بخش اعظم جامعه خود را با آنها تداعي ميکند و به آنها اقتدا مي نمايد. جنبش اتحاديه اي افق لازم براي ايفاي چنين نقشي را ندارد. نميخواهد رهبر جامعه شود، رهبر صنف و اتحاديه صنفي خودش است. اين جنبش نه تنها ايفاي اين نقش را برعهده نميگيرد، بلکه در جامعه اي نظير ايران مانع از آن ميشود که کارگر و رهبر کارگري در اين نقش ظاهر شود. در عمل مبارزه سياسي، مبارزه براي گرفتن رهبري سياسي جامعه را به جريانات اصلي جامعه يعني بورژوازي وا ميگذارد. خود يا در اين رابطه نقشي ندارد و يا بعنوان گروه فشار بر اين جريانات عمل ميکند.

چپ سنتي و راديکال در ابعاد کلي تنها مسئولين تشکيلاتي خود هستند. آنجا هم که مثل رهبري جديد حزب کمونيست کارگري بادي از کمونيسم مارکس و حکمت به آنها خورده است، رهبري سياسي را با هنرپيشگي سياسي عوضي گرفته اند. رهبري جديد حزب کمونيست کارگري نه رهبران سياسي که هنرپيشگان کم کيفيت سياسي هستند. کساني که فکر ميکنند مشهور شدن يعني رهبر شدن و يعني اجتماعي شدن! اين تلقي را ما در سال ١٩٩٦ مورد نقد قرار داديم و يکي از کشمکش هاي اصلي در دوره منصور حکمت تعريف رهبر بود.

رهبر مردم يعني کسي که مردم خود را با او تداعي ميکنند، يعني کسي که مردم را از نقطه A به نقطه B ميبرد، يعني کسي که مردم را در جنگ شان براي دنياي بهتر در زمين واقعي رهبري ميکند، آنها را از خطر برحذر ميدارد، رهبرشان است، کسي است که مردم به فرمان او پيش ميروند و حاضرند خطر کنند و از جانشان مايه بگذارند. رهبر کسي است که ميداند کجا جلو برود و کجا عقب بنشيند، ميداند کجا بايد خطر کند و کجا نبايد اين کار را بکند، "عاقل" است، ميتواند صفش را متحد کند، اهميت اتحاد را ميفهمد، قادر است نقش متحدکننده انسانهاي متفاوت واقعي و زميني را بازي کند، و مردم خودشان را به دست او ميسپارند.

کسي که متحدکننده نيست رهبر نيست. کسي که وقتي صفش يک سوم شد خود را پيروز و قوي تر اعلام کند رهبر نيست. مخبط است. رهبر پديده اي علي العموم نيست. يک پديده کنکرت است. رهبر، رهبر کساني و رهبر جاي خاصي است، کسان و جائي که مردم خود را با او تداعي ميکنند و به حرفش گوش ميدهند، برايشان مهم است که چه ميگويد و نظرش چيست.

اگر متوجه تفاوت ميان اين پديده با آدم "مشهور" و با "هنرپيشه سياسي" نشويم فرق ميان مادونا با مندلا را متوجه نميشويم. مخلوط کردن رهبر با اشتهار همان قدر مضرر است که مخلوط کردن رهبر با مسئول تشکيلاتي. هر حزب و سازمان اجتماعي اي به رهبر تشکيلاتي و افراد مشهور احتياج دارد اما مخلوط کردن اين دو نقش و بخصوص جايگزين کردن اينها با رهبري مردم و تامين رهبري کمونيستي براي جامعه علامت مادرزاد چپ سنتي و حاشيه اي است. سنتي که کمونيستها را از ايفاي نقش رهبر باز داشته است.

بعلاوه بايد دقت کرد که اکتيويست و فعال يک آرمان يا هدف سياسي يا اجتماعي هم با رهبر آن جنبش متفاوت است. فعال و اکتيويست براي اهداف آن جنبش يا سازمان فعاليت و مبارزه ميکند، رهبر نه تنها اين کار را ميکند، بلکه بعلاوه جنبش را متحد ميکند، خط ميدهد، آن را از يک جا به جاي ديگري ميرساند، رهبري ميکند.

از بعد از شکست انقلاب روسيه در اواخر دهه ٢٠ ميلادي، کمونيسم و جنبش کمونيستي و چپ راديکال رهبر توده اي و رهبر اجتماعي و توده اي نداده است که هيچ، فرقه اي بودن، حاشيه اي بودن و غيراجتماعي بودن را تقديس کرده است. در اين سنت رهبر، رهبر تشکيلات خودش، رهبر فرقه خودش و رهبر دوستان خودش است و نه رهبر آدمهاي ديگر در جامعه؛ و فقط موافقين و هم خط هاي خود را ميتواند متحد و رهبري کند نه يک توده عظيم انساني را.

بنابراين وظيفه بعدي کمونيستها تامين رهبر براي جامعه است. کمونيستها محتاج صف وسيعي از اکتيويستها و فعالين سياسي و اجتماعي و مسئولين و سازماندهندگان تشکيلاتي هستند. در اين شکي نيست اما بدون وجود يک رهبر اجتماعي، رهبري که جامعه او را رهبر خود بداند، اين سازمان يک فرقه باقي خواهد ماند و جائي نخواهد رفت.

رهبري که حاضر شود مشقات رهبر شدن، محدوديتهاي رهبر شدن، خطرات ايفاي اين نقش را بپذيرد، زندگيش را حول اين نقش سازمان دهد، ايفاي اين نقش فلسفه زندگيش باشد، جنبشش و مردمش جزء دائمي زندگي او و او جزء دائمي زندگي مردم، بخصوص در شرايط تعيين کننده، باشد.

اين خاصيت را رهبر هم در اردوي کمونيستي و هم در اردوي بورژوازي دارد. اين حکم در ايران يا در اروپا در دانشگاه يا در کارخانه و در محله يا در شهر صادق است.

جلسه آينده انجمن مارکس – حکمت بار ديگر در مورد چپ در عراق صحبت خواهيم کرد. آنجا نشان خواهيم داد که اگر حزب کمونيست کارگري عراق نتوانست نقش لازم را در تحولات سياسي و اجتماعي عراق بازي کند، درست به اين دليل بود که قادر نشد که صفي از رهبران کمونيست را به جامعه تحويل دهد. نتوانست رهبران جامعه را جذب کند و يا نتوانست رهبران خود را رهبران جامعه کند. رهبران ما در عراق رهبران تشکيلات باقي ماندند. جنبش ما در مقابل اين معضل کهنه چپ سنتي مجددا به زانو در آمد. تاکنون رهبران جامعه را بورژوازي تامين کرده است. ناسيوناليسم يا اسلام سياسي، ليبراليسم يا فاشيسم فرق ندارد همه اين جنبش هاي بورژوائي رهبران متعددي را به جامعه تحويل داده اند. جاي جنبش ما و رهبران ما خالي است.

سوالي که بايد به آن جواب دهيم اين است که آيا ميتوانيم و حاضريم جامعه را صاحب صفي از رهبران طراز اول کمونيست کنيم؟ اين سوال فقط از حزب حکمتيست نيست. از همه کساني است که خود را کمونيست ميدانند و بخصوص از رهبران و فعالين حزب حکمتيست. اين سوالي از فعال و رهبر کمونيست در کارخانه و دانشگاه از کارگر و نويسنده و تن فروش کمونيست چه در حزب ما و چه در بيرون از آن. اين نقطه ضعف کمونيسم و کمونيسم کارگري بوده است. در عراق با آن روبرو شديم و از پس آن بر نيامديم. در ايران امروز تازه دارد مسئله خود را در ابعاد وسيع براي ما مطرح ميکند.

اگر جنبش کمونيستي ما نتواند در همه سطوح جامعه، در شهرها، در کارخانه ها، در محلات، در دانشگاه، در کردستان، در تهران و همه جاي مناطق اصلي جامعه، صفي از رهبران توده اي کمونيست، که جامعه آنها را بعنوان رهبر خود قبول کرده است، را تامين نمايد، با هيچ سازمان تشکيلاتي و راديو و تلويزيوني به جائي نميرسد.

رهبر "نيمه وقت"، "نيمه دل" (Half-hearted) يا با اولويت هاي متفاوت و چندگانه به جائي نميرسد. صف رهبران در هر دوره از ميان کساني که قدم جلو ميگذارند و فلسفه زندگيشان را ايفاي اين نقش قرار ميدهند بدست ميآيد.

سوالي که در مقابل ما کمونيستها قرار ميگيرد همان است که منصور حکمت از حزب کمونيست کارگري عراق پرسيد: آيا در ميان ما کساني هستند که بخواهند در مقياس توده اي (در يک شهر، در يک منطقه، در يک کشور، در يک کارخانه يا محله) رهبران درجه يک باشند؟ و سرنوشت خود را با سرنوشت مردم گره بزنند؟ آيا کساني در ميان ما هستند که فلسفه زندگيشان را ايفاي اين نقش در زندگي ميليونها انسان بدانند؟ آيا کساني هستند که ملزومات ايفاي چنين نقشي را فراهم کنند، خطرات، محدوديتها، فشارها و محروميتهاي ناشي از ايفاي اين نقش را با آغوش باز تحمل کنند و به استقبال آن بروند؟

اينها سوالاتي است که در مقابل کمونيستها قرار ميگيرد و قرار گرفته و دارند در ميزنند. اگر ما نتوانيم چنين صفي را در مقابل جامعه قرار دهيم، هر بحثي که بکنيم آکادميک و تحليل گرانه است، هرچند اين بحثها از زاويه کمونيستي يا مارکسيستي باشد. اينها سوالاتي از جمع حاضر در اين جلسه يا رهبري حزب حکمتيست نيست. اينها سوالاتي از کل فعالين کمونيست در جامعه، در ايران يا در خارج کشور، است. اگر ما نتوانيم چنين صفي از رهبران توده اي را تامين کنيم نه ميتوانيم يک حزب توده اي بسازيم و نه ميتوانيم در تحول انقلابي ايران نقش مهمي بازي کنيم. در غياب وجود اين رهبران اجتماعي، در غياب وجود اين رهبران توده اي و يک حزب توده اي سيکل تبليغ – ترويج – سازماندهي (کل وظايف کمونيستها از زاويه چپ سنتي) به جائي نميرسد. لنين وقتي از تبليغ – ترويج – سازماندهي حرف ميزد که سنت کمونيستي يک سنت اجتماعي و توده اي بود و نه سنت مهجور گروههاي کم نفوذ، فرقه اي و حاشيه اي.

کمونيسم بدون وجود رهبران شناخته شده اجتماعي، توده اي و جسور به جائي نميرسد. کمونيستهائي که در صف اول نبرد حضور دارند و جسارت دارند، تصميم ميگيرند، مردم را به کاري فرا ميخوانند، از کاري منع ميکنند و سرنوشتشان را به سرنوشت ميليونها انساني که ميخواهند در زندگي آنها نقش بازي کنند گره بزنند.

اين رهبران کمونيست بايد يک صف از مدافعان يک افق مشترک باشند. صفي که محصول نقد يک چارچوب داده جامعه است. صفي که بعلاوه محمل تعرض به يک نوع بينش، به يک نوع تفکر و يک افق سياسي و عملي در جامعه است. صفي که تعرض به افقهاي بورژوائي در جامعه و اثبات حقانيت افق کمونيستي را با خود تداعي ميکنند. براي اين صف، قلم و کلام شمشير نبرد است نه ابزار تجزيه و تحليل. صفي که در ميدانهاي اصلي جنگ طبقاتي، (فکري، سياسي يا عملي) حضور بهم ميرسانند. صفي که در مقابل جامعه يک افق و يک سياست مشترک را نمايندگي ميکنند. صفي که بايد محمل عروج يک مکتب کمونيستي جديد در ايران شود.

۸ – اهميت استراتژي رشد غيرخطي

قدم بعد در رابطه ميان انقلاب ايران و کمونيست ها تعيين استراتژي رشد است. استراتژي رشد خطي براي کمونيستها مرگ است. پروسه تبليغ – ترويج و سازماندهي٬ پروسه رشد تدريجي٬ پروسه کاشتن نهال انقلاب و آب دادن و منتظر رشد آن ماندن٬ اتکا به پروسه ساختن هسته و حوزه و رشد خطي در عمر ما ثمر نخواهد داد. وعده قيامتي است که کسي نخواهد ديد.

هدف ما بايد اين باشد که انقلاب را در طول حيات خود سازمان دهيم تا هم نسل ما و هم نسلهاي بعد نجات پيدا کنند. افق رشد انقلاب تا يک "روز موعود"٬ افق رستاخيز مذهبي است. افقي است که کسي را به دنبال خود نخواهد کشيد. درنتيجه بايد به دنبال روش و تسمه نقاله هاي اجتماعي و توده اي بود که نفوذ کمونيسم و نفوذ کمونيستها را در ابعاد ماکرو و اجتماعي و توده اي افزايش ميدهند. اين رشد غيرخطي است که اتکاء بر آن براي کمونيسم٬ بخصوص در دوره هاي متحول٬ حياتي است.

کمونيسم بايد به تسمه نقاله هاي مسائل اجتماعي و سياسي که ميليونها انسان را به خود مشغول کرده و مردم، آينده را از دريچه اين مسائل نگاه ميکنند توجه کنند. با اتکاء به اين اهرمهاي اجتماعي با رهبري اين حرکتهاي اجتماعي و توده اي ميتوان ميليونها انسان را به کمونيستها و رهبران و سازمان کمونيستي جذب کرد.

اما انجام اين کار يعني دخالت در سياستهاي جاري جامعه و گره خوردن به تحولات جاري و تبديل شدن به پرچم "نـَــه" گفتن مردم به وضع موجود. اين يعني چفت شدن به اعتراض مردم و به پيروزي رساندن مردم. اجزاء مهم اين پروسه البته تعريف پيروزي و تامين رهبري توده اي و اجتماعي کمونيستي است. اما يک جزء ديگر آن به تحرک در آوردن جامعه و متشکل کردن و متحد کردن حول اين پرچم٬ تعرض به بورژوازي و تصرف افکار و شکل دادن به آرزوي ميليونها انسان است.

لنين انقلاب سوسياليستي را حول تسمه نقاله "صلح٬ زمين٬ نان" به انجام رساند. بورژوازي انقلاب فرانسه را حول "آزادي و برادري" متحد و پيروز کرد. اين منطق همه انقلابات است. در اين رابطه منشور سرنگوني و شعار "مرگ بر جمهوري اسلامي" و "آزادي و برابري" ميتوانند اين نقش را ايفا کنند. اما بعلاوه بايد به مسائل اساسي جامعه معاصر خود نگاه کنيم.

۹ - سناريو سياه – سازماندهي مقاومت در مقابل آن: از کنترل محله تا گارد آزادي

گفتيم که در مقابل تحول يا تلاطم انقلابي جامعه طبقات مختلف از طريق جنبشهايشان راه هاي مختلفي را در مقابل جامعه قرار ميدهند. بورژوازي از يک طرف پرچم عبور "کم هزينه" يا تدريجي از جمهوري اسلامي را بلند کرده است. اين سياست معنايش دست بدست کردن قدرت از بالا، با کنار گذاشتن قشر بسيار بالاي دستگاه دولت جمهوري اسلامي، حفظ ماشين و دستگاه دولت از گزند تعرض مردم، حفظ سلطه و منفعت بورژوازي بر ارکان جامعه و همان تغيير "نيم کلاچ" جمهوري اسلامي است که پروژه رفراندم يا همه پرسي فعلا سنگ بناي آن است. و از طرف ديگر، بعنوان طرح ذخيره، مقدمات و امکانات حفظ کنترل منطقه اي خود، پاشاندن نظام اجتماعي و عراقيزه کردن ايران، را جور ميکند که فدراليسم و نيروهاي قومي و دارودسته هاي مذهبي سنگ بناي آن هستند. بورژوازي در جنگ قدرت همزمان همه "ورق" هايش را نگاه ميدارد و همه راهها را براي خود باز نگاه ميدارد.

اشاره کرديم که امکان پاشيدن بنيادهاي زندگي اجتماعي زير فشار دارودسته هاي قومي و مذهبي و گانگسترهاي سياسي در جريان سقوط جمهوري اسلامي و بعد از آن يک خطر بسيار جدي است. اين خطر چون شمشير داموکلس بر سر مردم آويزان است و چه بسا زمينه ساز ترديد مردم در تعرض به رژيم است. بخصوص با نمونه عراق در کنار دستشان. بعلاوه حتي اگر مردم قيام هم کنند اگر ما و طبقه کارگر نتوانيم امنيت و پايه هاي زندگي مدني را از دستبرد دارودسته هاي قومي و مذهبي و گانگسترهاي سياسي حفظ کنيم، قيام مردم به سيه روزي همگاني، به بعيد شدن امکان رهائي انسان و انقلاب سوسياليستي در آينده نزديک ميشود.ِ

کمونيستها و طبقه کارگر اگر ميخواهند جلو اين سناريو بايستند بايد آگاهانه به آن بپردازند و آگاهانه در مقابل اين پديده صف ببندند. رکن اساسي ممانعت از چنين سناريوئي در نهايت اتحاد مردم و بويژه طبقه کارگر، و همچنين قدرت مردم مسلح شده در ميليس توده اي است. اما اين اتحاد و اين قدرت يکباره به وجود نميآيد. پيچيدگي قضيه در اين است که قبل از اتحاد و قبل از مسلح شدن مردم، دارودسته هاي قومي و مذهبي و گانگسترهاي سياسي و نيروهاي سناريو سياه متشکل و مسلح هستند و علاوه بر رژيم، خود اين به اصطلاح اپوزيسيون مانع اتحاد و مسلح شدن مردم و باني سناريو سياه ميشود.

کمونيستها از امروز بايد به استقبال اين شرايط بروند. سازمان دادن کنترل محلات و شکل دادن به پايه هاي گارد آزادي تنها امکان جلوگيري از تعرض اپوزيسيون مسلح و دارودسته هاي قومي و مذهبي به مردم و تشکلهاي توده اي است. مردم با اعتراض توده اي خود و با قيام خود ميتوانند جمهوري اسلامي را سرنگون کنند. اما مقاومت در مقابل يک صف وسيع نيروهاي سناريو سياهي و بازماندگان مسلح جريانات اسلامي کار ساده اي نيست. از امروز بايد به استقبال اين پديده رفت.

۱۰ - کردستان دروازه قدرت است: ضرورت تصرف سياسي و سازماني کردستان، حزب توده اي – حزب مسلح

اشاره کرديم که براي بورژوازي و دولت هاي غرب٬ کردستان يک پايه سناريو دوم٬ يعني پاشاندن بنيادهاي زندگي مدني٬ منطقه اي کردن ايران و حفظ کنترل بر خرابه هاي يک جامعه ويران است. درست مثل عراق.

بورژوازي و آمريکا اين راه را براي خود باز نگاه داشته اند و نگاه خواهند داشت. حزب دمکرات کردستان٬ جريان فاشيستي زحمتکشان٬ پژاک و غيره از اين سر در سياست ايران مکاني سراسري يافته اند.

فدراليسم، نسخه تباهي کل جامعه ايران، قدرتش را اساسا از حزب دمکرات کردستان ميگيرد و نه از "الاحواز" يا حمايت گروههاي تاريخا خرفت چپ سنتي. کردستان ايران داراي يک سنت تحزب پيشرفته٬ تاريخدار و مسلح است که آنرا از تمام مناطق ايران متمايز ميکند.

تضعيف جمهوري اسلامي به سرعت منجر به خارج شدن کردستان از کنترل دولت ميشود. اين اتفاقي است که دير يا زود خواهد افتاد. در نتيجه در پروسه سرنگوني جمهوري اسلامي ما شاهد دوره اي خواهيم بود که جمهوري اسلامي هنوز بر سر کار است اما کنترل آن بر کردستان يا بشدت ضعيف است و يا ناموجود است.

و اين درست فرجه اي است که نيروهاي سياسي٬ چه ناسيوناليستها٬ چه کمونيستها و چه آمريکا و چه کل اپوزيسيون بورژوائي خواهند داشت تا پروسه سرنگوني جمهوري اسلامي را در جهتي که منافعشان ايجاب ميکند سوق دهند. بورژوازي پول٬ اسلحه و آدم مسلح را هم اکنون به اين منطقه سرازير کرده است و پشت مرزها به خط نموده است.

تلقي ناسيوناليسم ايراني و ناسيوناليسم کرد، آنچه در کردستان ميگذرد را براي بخش اعظم جامعه يک پديده محلي – ملي مي نماياند. وقتي از کردستان و تجربه کردستان صحبت ميکنيم هر دو نوع ناسيوناليسم اين تجربه و اين جامعه را محلي - قومي تعريف ميکنند. ناسيوناليسم کرد و ناسيوناليسم ايراني. ناسيوناليستهاي کرد آن را به "کرد" بودن و به اکراد نسبت ميدهند. از نظر ناسيوناليسم کرد٬ تجربه کردستان و مبارزه در کردستان داستان مجاهدت کردهاست. از طرف ديگر ناسيوناليسم ايراني هم وقتي از کردستان و تجربه کردستان صحبت ميکند باز هم به آن از همين زاويه "خلق کرد" يا "کردها" و ايضا محلي - ملي نگاه ميکند. هر دو جريان مضمون٬ خصلت و ترکيب طبقاتي تجربه مبارزه در کردستان را به کيسه "ملت " يا قوم کرد ميريزند. يکي براي سهم خواهي در قدرت و ديگري براي اعمال برتري "ملي" خود. هر دو نافي وجود و نقش جنبش کمونيستي و طبقه کارگر در جامعه و در تجربه کردستان هستند. اين حکم در مورد کل طيف احزاب و جريانات ايران از ملي گرايان و مشروطه خواهان تا چريک فدائي و رهبري جديد حزب کمونيست کارگري به يک اندازه صادق است. انتساب جدائي اکثريت کميته مرکزي و دفتر سياسي اين حزب به جدائي "کورش مدرسي و کميته کردستان" از طرف رهبري جديد حزب کمونيست کارگري تنها نمونه اي از اين تفکر سنتي ناسيوناليستي است.

اين برداشت براي کمونيستها و طبقه کارگر مهلک است. همانطور که وقتي مشروطه خواهان تهران را تصرف کردند، جز ناسيوناليستهاي قوم پرست ترک و فارس، کسي اعلام نکرد که "ترک"ها از تبريز آمدند٬ فردا هم اگر کمونيستها از کردستان با پرچم آزادي و برابري انسان به سمت تهران مارش خود را آغاز کنند٬ کسي جز همين ها آنها را "کرد" نخواهد خواند. جامعه از آنها به عنوان پرچمداران طبقه کارگر و کمونيسم استقبال خواهد کرد.

واضح است اگر رهبري اعتراض مردم به وضع موجود در دست ناسيوناليسم کرد باشد٬ اين جنبش ملي و محلي خواهد ماند و نه تنها از اولين روستاي مرزي مناطق کرد نشينن نميتواند يک قدم آن طرف تر بگذارد بلکه مبناي خونريزي قومي و ملي در ايران خواهد شد. اما اگر رهبري بدست کمونيستها باشد٬ جنبش ما در کردستان٬ پرچم آزادي و برابري بشر را برخواهد داشت و هيچ نيروئي قادر به جلوگيري از ورود آن به تهران نيست.

اما اين افق يک خيال يا يک رويا نيست. در کردستان کمونيسم از هر جاي ديگر سنت اجتماعي و نفوذ توده اي قوي تر دارد. کمونيسم در کردستان رهبر توده اي و اجتماعي دارد و در جاي ديگري متاسفانه نداشته ايم. کمونيسم به بخشي از تاريخ اين جامعه به عنوان سمبل آزادي و برابري انسانها گره خورده است و متاسفانه در جاي ديگري نتوانسته ايم اين تاثير را داشته باشيم. کمونيسم در کردستان سنت سازماندهي توده اي طبقه کارگر٬ سنت مبارزه مسلحانه٬ پتانسيل نظامي دارد و به لحاظ قدرت و نفوذ٬ اگر در بسياري از نقاط کردستان از بورژوازي قوي تر نباشد٬ از ديد جامعه و مردم شانه به شانه بورژوازي ميسابد.

کمونيسم در کردستان پتانسيل تبديل کردن اين منطقه به پايگاه کمونيسم٬ تبديل آن به نقطه قدرت در دفاع از آزادي و مدنيت در پروسه سرنگوني جمهوري اسلامي و تضمين پيروزي جنبش کمونيستي را دارد. و خوشبختانه بخش اعظم اين قابليت٬ چه به لحاظ رهبران کمونيست مردم٬ چه به لحاظ آمادگي و روشني ذهني و چه به لحاظ امکانات عملي در يک حزب٬ در حزب حکمتيست٬ متمرکز است.

در سال گذشته يک دستآورد ما نجات اين امکان و اين پتانسيل از تخريب ناسيوناليستهاي هپروتي در رهبري حزب کمونيست کارگري ايران بود. ما اين امکان و اين پتانسيل را براي جنبش کمونيستي حفظ کرديم. اما بايد کاري کنيم که همانطور که تهران خود را با پرچم مشروطه در تبريز تداعي کرد٬ فردا تهران و همه شهرهاي ايران خود را با پرچم قدرتمند کمونيسم در کردستان تداعي کنند. اين يک پايگاه قدرت کمونيسم است و بايد آن را جدي گرفت. کمونيست ها بايد اين نقطه قدرت خود را بشناسند و از آن نهايت استفاده را بکنند.

کمونيسم در دوران معاصر در ايران در تنها جائي که توانسته است رهبران اجتماعي و توده اي که لولاي هر قدرتگيري کمونيستي هستند را تامين کند در اين منطقه و در اين تجربه است و تئوريسين آن هم منصور حکمت است. اين نقطه قدرت و تجربه اي است که رهبري کنوني حزب کمونيست کارگري در طول عمرش نه آن را درک کرد و نه با آن ارتباطي برقرار کرد و نه در آن نقشي ايفا نمود و متاسفانه تلاش کرد تا بعد از منصور حکمت در پي محدودنگري هاي ناسيوناليستي خود آن را بي اعتبار اعلام کند و نابود نمايد.

کردستان پايگاه ناسيوناليسم و بورژوازي نيست. منطقه اي است که کمونيستها در آن تاريخ دارند٬ نفوذ دارند٬ قدرت دارند و ميتوانند بعنوان يک اهرم قدرت در انقلاب آتي ايران آن را بکار گيرند. کردستان يکي از آن تسمه نقاله هاي رشد غيرخطي کمونيسم در ايران است. امروز اعلام گارد آزادي در کردستان بيشتر از کردستان در تهران منعکس ميشود. اين منطق مبارزه کمونيستي است. اين تفاوت مبارزه ناسيوناليستي با مبارزه کمونيستي است. امروز عبدالله دارابي و مجيد حسيني و رفقاي گارد آزادي در تهران از همه ما معروف تر و محبوب تر هستند. کردستان کمونيست مستقيما به تهران وصل است. کردستان دريچه و يک تسمه نقاله اصلي قدرت براي کمونيستهاست. با اين اميتاز که اين امکان براي ما يک وعده دور نيست. يک پتانسيل قوي است که ابزار عملي کردن آن در آينده کوتاه را داريم. اگر کمونيسم نتواند در اين شرايط مساعد نقش خود را ايفا کند و رهبريش را اعمال نمايد بازنده قطعي جدال آينده قدرت در ايران خواهد بود.

کمونيستها بايد با همه امکاناتي که دارند کردستان را از آن خود کنند، به عنوان رهبر مردم عروج کنند٬ يک حزب توده اي بوجود بياورند و گارد آزادي را در ابعاد وسيع سازمان دهند. در غير اين صورت چه در کردستان و چه در سطح سراسري شانس زيادي نخواهند داشت. تبديل کردن کردستان به پايگاهي که بتواند در صورت لزوم در انقلاب سوسياليستي آينده ايران نقش آذربايجان در انقلاب مشروطه را بازي کند تنها يک امکان نيست. کاري است که از دست ما ساخته است و ما ميتوانيم آن را تضمين کنيم. و بايد اين کار را انجام دهيم. امروز کردستان براي کمونيستها دريچه قدرت است.

۱۱ - طبقه کارگر و صف بندي عليه خطر فلاکت

گفتيم که انتخاب احمدي نژاد دال بر عروج مسئله معيشت و رفاه مردم است. جمهوري اسلامي فاقد توانائي پاسخگوئي به مسئله معيشت مردم بويژه طبقه کارگر و مردم زحمتکش است. فلاکت اقتصادي همراه خود اعتراض در محيطهاي کارگري و زحمتکش نشين را افزايش ميدهد. اعتراض به دستمزد پائين، ورشکستگي صنايع مختلف، فقدان آب، برق و خدمات بهداشتي و غيره در کنار هم، ميتواند کارخانه ها و محلات کارگر و زحمتکش نشين را به کانون اعتراض به شدت ميليتانت تبديل کند. طبقه کارگر تازه در اين پروسه ميتواند قدم به ميدان سياست سراسري بگذارد. در يک جامعه سرمايه داري، بخصوص در جامعه اي نظير ايران، هر اعتراض اقتصادي کارگران بخشهاي کليدي و هر مبارزه در محلات کارگر و زحمتکش نشين به سرعت معني سياسي پيدا ميکند و بلاواسطه به مبارزه سياسي کشيده ميشود. آماده کردن، متحد کردن، به ميدان آوردن طبقه کارگر در اين مبارزه اهرم دخالت موثر جنبش کمونيستي براي دخالت و رهبري جنبش سرنگوني و تضمين قدرت کمونيستها و طبقه کارگر براي گذار بيواسطه به انقلاب سوسياليستي است. رهبران کمونيست بايد در اين ميدان به رهبران کارگران در کارخانه و در محله تبديل شوند. تبديل محلات و صنايع کليدي به سنگرهاي قدرت کمونيستي و توان طبقه کارگر در مقابل جمهوري اسلامي و در مقابل خطر سناريو سياه اينجا بهم گره ميخورد. تلاش براي متحد کردن، سازمان دادن و رهبري مردم در اين عرصه تعيين کننده است.

يک تعرض ميليتانت مردم محلات زحمتکش نشين به نهادهاي سرگوبگر رژيم ميتواند به مثابه چاشني قيام عليه جمهوري اسلامي عمل کند. رهبران کمونيست بايد تضمين کنند که اين حرکت تحت رهبري آنها و زير پرچم جنبش انقلابي طبقه کارگر و نه تنها در مقابل جمهوري اسلامي، بلکه در تمايز با تمام بازيگران قومي، مذهبي و سياسي سناريو سياه انجام ميگيرد.

۱٢ - آزادي و برابري – صفبندي ميليتانت و انقلابي در مقابل جمهوري اسلامي

شعار هميشگي ما "آزادي و برابري" و مرگ بر جمهوري اسلامي کماکان بيان جنبش آزاديخواهي در ايران است. اين شعاري است که مسئله زن را به جنبش خلاصي فرهنگي و مبارزه براي آزاديهاي سياسي را به تلاش جوانان براي رهائي ازاختناق اسلامي وصل ميکند.

بدون تبديل شدن به رهبر مبارزه مردم براي دستيابي به آزادي و برابري، بدون توان متحد کردن و سازمان دادن مردم در همه عرصه هاي اين جنبش همگاني تضمين پيروزي افق کمونيستي ناممکن است. کمونيستها و حزب ما بايد بعنوان رهبر، سازمانده و متحدکننده کل اين اعتراض در همه وجوه آن، آزادي بيان و انديشه، آزادي تشکل، برابري حقوق زن و مرد، کوتاه کردن دست مذهب از زندگي مردم، خلاصي فرهنگي، دفاع از حقوق کودکان، و غيره ظاهر شود و عمل کند. فعال و اکتيويست کافي نيست اين جنبش ها و اين حرکات رهبر ميخواهند. رهبري که افقش را از يک افق عمومي تر و سراسري تر ميگيرد و ميداند که يک جزء انتگره يک حرکت سراسري براي رهائي انسان است. بايد به چنين رهبري تبديل شد و بايد رهبران موجود اين حرکات را جذب کرد. بايد پيشروي در هر يک از اين عرصه ها به نام رهبران کمونيست ثبت شود.

۱٣ – هژموني فکري در چپ و در جامعه: دفاع از مارکسيسم٬ متمايز کردن مجدد کمونيسم در مقابل ناسيوناليسم چپ

وقتي از کمونيسم صحبت ميکنيم ناچاريم به موقعيت کمونيسم به عنوان يک خط فکري هم دقت کنيم. تا وقتي که منصور حکمت زنده بود و تا وقتي که حزب کمونيست کارگري ايران زير فشار ناسيوناليسم چپ منفجر نشده بود٬ جامعه کمابيش تصوير روشن و تثبيت شده اي از مارکسيسم و کمونيسم داشت و وقتي صحبت از کمونيسم ميشد کمابيش کمونيسم کارگري مد نظر بود.

اين تصوير و اين تمايز امروز بهم ريخته است. اگر قبلا براي جدا کردن خود از کمونيسم رايج٬ حزب توده و چپ سنتي٬ ناچار شديم از عبارت کمونيسم کارگري استفاده کنيم٬ امروز خود کمونيسم کارگري همين عدم تعين را يافته است. همه پرت و پلاهائي که رهبري جديد حزب کمونيست کارگري منتشر ميکند هم متاسفانه به اسم کمونيسم منتشر ميشود. اين موقعيت نه تنها اعتبار کمونيسم را کاهش داده بلکه سردرگمي وسيعتري را در ميان کمونيستها و فعالين کمونيست بوجود آورده است. بدون افشاي کامل بنيادهاي فکري و نتايج سياسي و عملي اين جريان، منسجم کردن مجدد نيروي کمونيستها بسيار دشوار خواهد بود.

در نتيجه يک حلقه مهم در کوبيدن ميخ کمونيسم مارکس و لنين و حکمت، تعرض به بنيادهاي فکري و سياسي کل اپوزيسيون بورژوائي از راست تا چپ٬ و از جمله سياست و خط فکري رهبري جديد حزب کمونيست کارگري٬ است.

کمونيسم ما ناچار است مجددا در بطن يک دوران بشدت متحول سياسي که اقدامات عاجل سياسي را ضروري ميکند از شفافيت و تيزي نظري مارکسيسم دفاع کند و مانع اغتشاش فکري در جنبش کمونيستي شود. ما سنت اين کار را داريم٬ سابقه اش را داريم٬ خطش را داريم و توانش را داريم. ما بايد تضمين کنيم که هر کس در ايران ميخواهد نقش رهبري کمونيستي را ايفا کند خود را مجددا با کمونيسم ما٬ کمونيسم مارکس تداعي کند و خودش را نيازمند پيوستن به ما و به اين حزب ببيند.

يک نقطه قدرت خط ما دست بالا داشتن خط ما در کانونهاي فکري کمونيستي در شهرهاي اصلي ايران است. اين دست بالا داشتن بايد مبناي پيدا کردن هژموني کامل فکري و سياسي اين خط بر فضاي فکري چپ جامعه بشود. پيشروي انقلاب سوسياليستي در گرو تضمين اين هژموني فکري است.

٥ - آيا پيروزي کمونيسم در ايران ممکن است؟

اگر به اين سوال که منصور حکمت در مقابل ما گذاشت برگرديم٬ به نظر من پاسخ مثبت است. پيروزي کمونيسم هنوز ممکن است؛ با شرط و شروطي که اشاره شد. ممکن است اما حتمي نيست.

اوضاع امروز با دوره منصور حکمت تفاوت کرده است. به يمن بهم ريختن حزب کمونيست کارگري و دست بالا پيدا کردن چپ ناسيوناليست در آن٬ دريچه قدرت بروي کمونيسم در ابعاد سراسري محدود تر شده است. اما هم روند اوضاع، موقعيت ناسيوناليسم کرد در عراق، و هم موقعيت ويژه ما در کردستان اين دريچه را در کردستان کاملا باز نگاه داشته است. اگر ما پاسخگوي نيازهاي کمونيسم در اين دوره باشيم و اگر نقاط قدرت خود را بشناسيم و به آنها اتکاء کنيم به سرعت ميتوانيم کمونيسم را در ايران به يک قدرت بزرگ تبديل کنيم و تضمين کنيم که هر اتفاقي که در ايران بيفتد کمونيسم بعنوان يک صف قدرتمند رهبران٬ يک صف قدرتمند سازماني و يک حزب توده اي ميتواند فاصله "فوريه تا اکتبر" انقلاب ايران با قدرت طي کند و سرنگوني جمهوري اسلامي را به سکوي پرش بيواسطه به انقلاب سوسياليستي تبديل کند.

همه شواهد حکم بر اين دارند که٬ همانطور که منصور حکمت گفت٬ به عکس انقلاب ۵۷ که سرنگوني شاه نقطه خاتمه انقلاب شد٬ سرنگوني جمهوري اسلامي تازه شروع انقلاب در ايران است و تازه مسئله قدرت سياسي را باز ميکند. سرنگوني جمهوري اسلامي شروع کشمکش ميان جنبشها٬ طبقات و احزاب براي پر کردن خلاء قدرت و بردن جامعه به سمتي است که منفعتشان ايجاب ميکند. ما شانس و قابليت پر کردن اين خلاء و تصرف قدرت سياسي براي انجام انقلاب سوسياليستي را داريم. به شرط اينکه جوابگوي نيازهاي زمانه باشيم و تماما الگوي فعاليت چپ سنتي و حاشيه اي را کنار بگذاريم.

سرنگوني جمهوري اسلامي توسط قيام يا طغيان مردم امري ممکن است. اما اين قيام يا طغيان انقلابي از نوع انقلاب ٥٧، يعني انقلابي "همه با هم" و تحت هژموني يک خط سياسي، نخواهد بود. امروز نه چپ ميتواند جمهوري اسلامي را به تنهائي سرنگون کند و نه راست. در نتيجه سرنگوني جمهوري اسلامي، در متن توازن قواي سياسي فعلي، از نوع انقلاب فوريه ١٩١٧ روسيه خواهد بود. انقلابي که بعد از سرنگوني، تازه مسئله قدرت سياسي را باز ميکند. بعکس انقلاب ٥٧، در انقلاب آتي ايران سرنگوني تازه نقطه آغاز واقعي انقلاب خواهد بود. به اين معني بعد از سرنگوني جمهوري اسلامي هنوز دريچه قدرت باز است و کمونيستهائي که با صفي از رهبران توده اي، با يک تشکيلات فشرده و يک پرچم، يک خط و يک افق روشن وارد چنين انقلابي شده اند، شانس زيادي دارند که قدرت را به نفع خود يکسره کنند. و اين امکاني است که بايد متحقق کرد. اين شانسي است که بايد به آن چسبيد.

اين افق و امکان و فرصت هيجان انگيزي است که در آن ميتوانيم در سرنوشت ميلونها انسان در ايران و ميلياردها انسان در جهان تاثير مثبت و تعيين کننده اي به نفع آزادي و رهائي بشر داشته باشيم.