خواننده گرامى
نشريه حکمت يک نشريه مجانى نيست. اما باتوجه به اينکه کسانى که خواهان دسترسى به آن هستند ممکن است از امکانات مالى يا امنيتى مناسب براى خريد آن برخوردار نباشند، نشريه را از طريق اينترنت، بصورت رايگان قابل دسترس کرده ايم. اما در هرحال توليد اين نشريه، چاپ آن و اداره امور مربوط به آن همگى هزينه زيادى را در بر دارد. خريد نشريه، آبونه شدن آن و بويژه کمک مالى به ادامه کار نشريه کمک خواهد کرد. براى انجام هريک از اين کارها اينجا را کليک کنيد.

جستجو     Search

بازگشت به صفحه اول


لنينيسم، منشويسم و بلشويسم

انقلاب روسيه ١٩١٧- ١٩٢٧

بررسي تحليلي

کورش مدرسي

 

پيشگفتار

اين متن اديت شده و تنظيم شده بحثي است که در سه سخنراني در انجمن مارکس لندن در سالهاي ۲۰۰۱ و ۲۰۰۲ ارائه شد و فايل هاي صوتي آن از طريق سايت انجمن مارکس – حکمت (www.marxhekmatsociety.com ) قابل دسترس است. همين فايل ها هم بعلاوه در يک سر سي دي توسط انجمن مارکس لندن، قبل از بالا کشيدن اين انجمن توسط رهبري جديد حزب کمونيست کارگري ايران، هم منتشر شده است. تز اصلي اين بحث نشان دادن تمايز ميان بلشويسم و لنينيسم و همينطور لنينيسم و منشويسم است.

انقلاب ۱۹۱۷ روسيه و شکست بعدي آن واقعه اي بسيار مهم در تلاش براي رهائي از چنگال استثمار و نظام سرمايه داري است. اگر کمون پاريس در مقابل ناتواني در تشخيص اهميت استقرار ديکتاوري پرولتاريا شکست خود، انقلاب روسيه در دادن پاسخ سوسياليستي به مسئله سازمان دادن جامعه، که بعد از دوره تثبيت حکومت در نيمه اول دهه ۲۰ قرن بيست در مقابل کمونيست ها قرار گرفت، شکست خورد. شکست کمون پاريس سر راست تر بود. بورژوازي به زور آن را درهم شکست و کموناردها در غياب تشخيص اهميت سازمان دهي دولت و اعمال قدرت سياسي مهمترين سلاح خود را بدست نگرفتند. در روسيه شکست پيچيده تر است. لنينيسم تجربه کمون پاريس را تمام و کمال بکار ميگيرد. اما بعد از پشت سر گذاشتن دوره اي که کمون در آن شکست خورد (يعني دوره تثبيت دولت و حکومت سوسياليستي) در مقابل چالش جديد يعني سازمان دهي اقتصاد سوسياليستي در جامعه فاقد پاسخ روشن بود و درنتيجه سرنوشت جامعه روسيه را به پاسخ جنبش ديگري، جنبش ناسيوناليسم مدرنيست و ترقي خواه روس سپرد. استالين و حزب بلشويک پرچمداران اين جنبش ناسيوناليستي بودند. استالينيسم چيزي فراتر از تجديد نظر در عقايد مارکسيستي يا زير پاگذاردن دمکراسي درون حزب يا درون جامعه است. عقايد استالينيستي بروز نيازهاي انطباق مارکسيسم بر حرکت يک جنبش ديگر، ناسيوناليسم روس، است. به اين معني همانطور که در کمون پاريس کمونيسم مارکس، مارکسيسم، در مقابل امر سازماندهي قدرت دولتي نمايندگي نشد و از طريق ناتواني هاي آنارشيسم به بورژوازي باخت، در مقابل صورت مسئله سازمان دهي اقتصاد سوسياليستي در روسيه هم کمونيسم مارکس و لنين، لنينسم نمايندگي نشد و انقلاب ما به ناسيوناليسم مدرنيست روس باخت.

اين توضيح، توضيحي است که توسط منصور حکمت فرموله شده است که در مقابل توضيح رايج قرار ميگيرد. شاخه هاي مختلف تروتسکيست ها اساسا با توسل به رد پروبلمامتيک خود ساخته "انقلاب سوسياليستي در يک کشور" و تاکيد بر اهميت انقلاب جهاني، ناتواني در پاسخ گوئي به امر سازمان دادن سوسياليستي جامعه را تقديس و تئوريزه ميکنند. مائوئيست ها، استالينيست ها و چپ سنتي، که اين شکست را با رويزيونيسم، ارتداد و تغيير در عقايد توضيح ميدهند. همنيطور توضيح آنارکوسنديکاليستي شکست اين انقلاب را به عدم اتکا به شوارها و جايگزيني حکومت حزب بجاي حکومت طبقه و غيره منسوب ميکند که اساسا يک نقد دمکراتيک و نه سوسياليستي از اين انقلاب است، چپ سنتي امروز در جهان اما ملغمه اي از همه توضيحات است.

موضوع اين سلسله سخنراني ها در انجمن مارکس لندن نتنها باز کردن تزهاي حکمت در مورد انقلاب روسيه بود، بلکه بعلاوه پيش گذاشتن تز جديدي بود که بر طبق آن بلشويسم چيزي جز منشويسم راديکاليزه شده نيست. آنچه در پروسه باسخ گوئي به امر سازمان دان سوسياليستي جامعه در سال هاي ۱۹۲۰ نمايندگي نشد لنينيسم بود. از زاويه اين تز ميتوان به عقب برگشت و کل تاريخ انقلاب روسيه را بر پايه اي قابل فهم تر و قابل يادگيري تر و لذا قابل اجتناب تر قرار داد. موضوع اين سخنراني نشان دادن پايه هاي جنبشي ناسيوناليسم بلشويک ها و منشويک ها در مقابل لنينيسم است. نشان ميدهد که چرا مرحله بندي کردن انقلاب به انقلاب سوسياليستي و دمکراتيک، چه طرفدار انقلاب دمکراتيک باشيد و چه سوسياليستي، در تقابل هم ديدن "تزهاي آوريل" لنين با بحث او در "دو تاکتيک سوسيال دمکراسي..." و بحث دولت دمکراتيک کارگران و دهقانان، تعريف لنينيسم با انضباط و ديسيپلين تشکيلاتي، با مسئله ملي و جنبش ضد امپرياليستي و ... نه تنها ربطي به لنينيسم ندارد بلکه همان افق ناسيوناليستي را در اوضاع و متن جديد نمايندگي ميکنند.

اگر تروتسکيست ها و طرفداران انقلاب جهاني انجام انقلاب سوسياليستي را به يک "معاد سوسياليستي" جهاني و خارج از کنترل انسان احاله ميدهند، اگر مائويست ها و چپ سنتي با توسل به رويزيونيسم، چرخش به راست در عقايد و کلا احاله دادن دليل شکست انقلاب اکتبر به حيطه تفکر، مارکسيسم را به يک مذهب و حزب کمونيستي را به يک فرقه تبديل ميکنند که گويا راه نجات را بايد در يک خلسه دائم ايدئولوژيک و يک انقلاب مداوم ايدئولوژيک جستجو کرد، اگر اينها همه دنياي بيرون و قدرت سياسي و سازمان جامعه را به بورژوازي وا ميگذارند و طبقه کارگر و کمونيست ها را به جست و خيز و به خود مشغولي در دهليزهاي ايدئولوژيک مشغول ميدارند. نقد سوسيالسيتي منصور حکمت به اين تجربه و نقدي که در اين سلسله سخنراني ها ارائه شده است، توجه کمونيست ها و طبقه کارگر را به سه محور معطوف ميکند: اول اينکه انقلاب سوسياليستي ممکن است، دوم اينکه انجام اين انقلاب به دخالت آگاهانه و تحزب يافته سياسي کمونيست ها گره ميخورد و سوم اينکه در مقابل ناتواني هاي عملي انقلاب اکتبر در پاسخ گوئي به سازمان دادن سوسياليستي جامعه راه حل و پاسخ قرار ميدهد. کمونيست ها و طبقه کارگر را به دنياي بيرون و به تغيير اين دنيا معطوف ميکند.

***

اين بحث ها در حزب کمونيست کارگري ايران و در سرنوشت آن نقش داشت. وقتي در توضيح تفاوت بلشويسم و لنينيسم در انجمن مارکس صحبت ميکردم و توضيح ميدادم که چرا بلشويسم خود ناسيوناليسم مدرنيست روس است يکي از شرکت کنندگان پرسيد که آيا با اين توضيح نبايد نتيجه گرفت که ميان کمونيسم کارگري و حکمتيسم هم همين اختلاف وجود دارد؟ در آن جلسه از سوال کننده، شايد به غلط، خواهش کردم که فعلا به اين لانه زنبور چوب فرو نکند اجازه بدهد که بحث ها با ذهن باز تعقيب شود. اما واقعيت اين بود که ارزيابي من از موقعيت کمونيسم کارگري و حکمتيسم هم درست همين بود. اگر به محورهاي بحث در اين سخنراني ها توجه کنيد ميبينيد که اتفاقا همه موضوعاتي هستند که محمل "تکفير" کورش مدرسي و حکمتيست ها توسط بستر اصلي حزب کمونيست کارگري و بويژه سيستم چپ سنتي و ناسيوناليستي حميد تقوائي قرار ميگيرد.

نظر خود منصور حکمت در اين بحث را در دخالتي که در سخنراني دوم دارد ميتوان ديد. منصور حکمت بدون ابهام و بدون اما و اگر در تاييد تزهاي مطرح شده در اين سخنراني اظهار نظر ميکند. در آن زمان اين سخنراني با استقبال و گريه و زاري و اشک شوق کساني روبرو شد که امروز عليه همان تزها به سنگر ناسيوناليسم مدرنيست ايراني خيزيده اند و حزب کمونيست کارگري ايران را به همان سرنوشت حزب بلشويک دچار کردند. در جاي ديگري نظرم در مورد تجربه حزب کمونيست کارگري ايران را مفصل تر توضيح داده ام؛ اما هرکس که به اين سخنراني ها مرجعه کند و مواضع امروز رهبري جديد حزب کمونيست کارگري ايران نگاه بياندازد، متوجه خواهد شد که ريشه هاي اختلافات دروني حزب کمونيست کارگري چيزي عميقتر از خواب نما شدن انقلابي حميد تقوائي و يا "چرخش به راست" کورش مدرسي يا حکمتيست ها است. دو جنبش در مقابل هم ايستاده اند. جدال ما با اينها جدال با بلشويک ها، با توده اي ها، با اکثريتي هاي انقلاب آينده ايران است. اگر چيزي از انقلاب روسيه و تجربه حزب کمونيست کارگري در اين رابطه بايد فهميد اين است که بايد به مقابله تمام عيار با اين جنبش رفت. به اين اعتبار به نظر من بحث هاي مطرح شده در اين سخنراني براي اجتناب از شکست ديگري در انقلابي که در ايران در راه است براي کمونيست ها نقش تعيين کننده دارد. بدون يک خود آگاهي نسبت به اهداف جنبش سوسيالسيتي و بدون يک تعرض فکري و تئوريک به ناسيوناليسم چپ مدرنيست ايران نميتوان طبقه کارگر و کمونيست ها را در مقابل يک شکست ديگر واکسينه کرد. اين بحث علاوه بر بلشويسم و منشويسم، بخش هائي از آناتومي تفکر ناسيوناليسم مدرنيست چپ در ايران هم هست.

***

در آخر اين بخش بنا به خواست تعداد زيادي از کساني که در سخنراني شرکت داشتند، دو سند به عنوان ضميمه اضافه شده است. يک ليست مختصر مطالعاتي و پاره اي از يادداشت هاي سخنران در مورد رزا لوگزامبرگ. به اميد اينکه مفيد واقع شود.

کورش مدرسي

فوريه ۲۰۰٦

 

 

سخنراني اول

حزب کارگران سوسيال دمکرات روسيه، انقلاب ١۹۰۵،

منشويسم، بلشويسم و لنينيسم

شنبه ۲۱ ژوييه ۲۰۰۱

انجمن مارکس - لندن

فهرست

پيشگفتار

فصل ١ - مباني بحث

١ - مقدمه

٢ – جزييات و منابع

٣ - تاريخ ، وقايع نگاري و حقيقت

٤ - طبقات، احزاب سياسي و جنبش هاي اجتماعي

٥ - چرا انقلاب روسيه؟

٦ - مقطع شروع تحليل کجاست؟

فصل ٢ - مقدمه اي بر اوضاع روسيه و نيروهاي مخالف استبداد

١ – بستر عمومي اعتراض - ناسيوناليسم مدرنيست، غرب گرا

٢ - سنت نارودنيسم

٣ - اپوزيسيون راست: سنت ليبرالي

٤ - عروج طبقه کارگر، بازتاب آن در اپوزيسيون چپ

٥ - جدايي سوسيال دمکراسي و نارودنيسم

فصل ٣ - کنگره اول حزب سوسيال دمکرات

فصل ٤ - لنين : تلاش براي ايجاد حزب سوسيال دمکرات

١ – ايسکرا

٢ - اکونوميسم

٣ – جنبش زباتوفيست ها و شوراها

فصل ٥- کنگره دوم : لنين، منشويک ها و بلشويک ها

١ - کنگره دوم: لنين، منشويسم و بلشويسم

٢ - موقعيت تروتسکي

فصل ٦ - انقلاب ١٩٠٥

١ - شروع انقلاب

٢ – شوراي نمايندگان کارگران پتروگراد و دوگانه شدن قدرت سياسي، شکست استراتژي اعتصاب توده اي

٣ – دوره بعد از شکست انقلاب ١٩٠٥

فصل ٧ - درسهاي انقلاب ١۹۰۵

١ - جمعبندي مارتوف

٢ - جمعبندي لنين: ضرورت قيام

٣ – جمعبندي لنين: ديکتاتوري کارگران و دهقانان، دولت موقت انقلابي

٤ - جمعبندي تروتسکي

٥ – مرحله بندي انقلاب

فصل ٨ – بعد از انقلاب ١٩٠٥

١ - کنگره وحدت

٢ - کنگره پنجم – ١۹۰۷

۳ – تشنج در اروپا، تدارک جنگ اول جهاني و انشقاق در سوسيال دمکراسي

سوال و جواب هاي سخنراني اول

ضميمه ۱ - ياداشت هائي در مورد رزا لوگزانبورگ

ضميمه ۲ – ليست مطالعاتي

توضيحات سخنراني اول

فصل ١ - مباني بحث

"تاريخ سياست گذشته است و سياست تاريخ معصر"

اي. آ. فريمن تاريخدان انگليسي (١٨٢٣ – ١٨٩٢)

١ - مقدمه

بحث در مورد انقلاب روسيه از ١۹١۷ تا ١۹٢۷ است. اما ناچاريم بدواً مقدماتي را بپوشانيم. در اين مقدمات بايد با کاراکتر هايي که در انقلاب روسيه شرکت کردند آشنا شويم. منظورم از کاراکتر، فقط اشخاص نيست. اين عنوان همچنين احزاب و سنت هاي سياسي را شامل ميشود. در نتيجه بايد با تاريخي که اين احزاب و سنت ها در آن بار آمده اند و يا در مقابل هم طي کرده اند هم آشنا شد. اگر اين تاريخ و اين کاراکتر ها را نشناسيم انقلاب روسيه و بويژه انقلاب اکتبر و خود قيام اکتبر معني درستي پيدا نميکند.

در نتيجه بحث دو قسمت دارد: سخنراني اول که تا قيام اکتبر ١۹١۷ را شامل ميشود در بحث امروز به آن ميپردازيم و سخنراني دوم، که احتمالا در ماه سپتامبر برگزار ميشود، از تصرف قدرت سياسي توسط بلشويک ها در اکتبر ١٩١٧ تا ١۹٢۷ را دربر ميگيرد. سال ١۹٢۷ مقطعي است که، به اعتقاد من، مسير آينده جامعه روسيه تعيين تکليف نهايي ميشود و به اين اعتبار انقلاب سوسياليستي در مقابل وظايفي که در مقابل خود داشت شکست ميخورد. طي اين دوره (يعني ١٩١٧ تا ١٩٢٧ ) کمونيست ها با مسائل جديدي روبرو ميشوند که پيش از آن بعنوان مسائل بلافصل مطرح نبوده است. اين مسائل طبيعتاً در متن داده هاي آن زمان پاسخ ميگيرد اما در هر حال مسائل جديد هستند، مسائلي مانند چگونگي اداره جامعه سوسياليستي، چگونگي سازمان دادن اقتصاد و غيره که به آنها خواهيم پرداخت.

اما جلسه امروز اساسا معطوف به شناساندن کاراکتر هاي اين انقلاب و تاريخ شان، به همان معني که اشاره کردم تا قدرت گيري بلشويک ها، انقلاب اکتبر ١٩١٧ است.

٢ – جزييات و منابع

تصميم در مورد اينکه در بحث امروز چه موضوعاتي را بايد پوشاند کار ساده اي نيست. گرچه هدف اين بحث نه وقايع نگاري بلکه ارائه يک بحث تحليلي است اما بايد به وقايع برگشت تا تحليل را مستدل کرد. اما چقدر بايد به اين وقايع برگشت براي من کاملا روشن نيست. در ميان مخاطبين اين بحث، چه آنهايي که امروز اينجا نشسته اند و چه کساني که بعدا به آن مراجعه ميکنند، کساني هستند که وقايع را ميدانند و علاقه دارند که بحث بيشر جنبه تحليلي داشته باشد. و البته کساني هم هستند که با تاريخ انقلاب روسيه يا آشنا نيستند و يا آشنايي شان از طريق ادبيات اردوگاهي نظير "تاريخ مختصر حزب کمونيست شوروي (بلشويک)" يا نوشته هاي بعدي "اپوزيسيون چپ" مي آيد که هر دو نا دقيق، غير واقعي، مغشوش و غالبا مخدوش است.

در نتيجه در اين سخنراني ها بايد بحث را طوري بالانس کنم که براي شنونده آشنا با تاريخ خسته کننده و براي شنونده نا آشنا تر غير قابل دنبال کردن نباشد. خواهشم از کساني که اين تاريخ را ميدانند اين است که صبور باشند تا بتوانيم حتي المقدور همه با هم از يک سطح واحد از حداقل اطلاعات لازمه حرکت کنيم. البته مشکل وقت را هم داريم. بحث ما در مورد يک انقلاب است. انقلابي با هزار و يک پيچيدگي، هزار و يک شخصيت و هزار و يک اتفاق که هر کدام ميتوانند موضوع يک سخنراني مستقل باشند. کمبود وقت هم فاکتوري است که بحث را فشرده ميکند و مجبوريم از بسياري از اين پيچيدگي ها، شخصيت ها و يا اتفاقات به نفع مسائل اساسي صرف نظر کنيم.

در مورد منابع براي مطالعه، در آگهي برگزاري اين جلسه، مرور بخشي از ادبيات موجود را توصيه کرده بوديم و به اصطلاح يک ليست مطالعه پيشنهاد کرده بوديم. اين منابع اساسا نوشته هاي لنين، تروتسکي و چند کتاب تاريخ است که در اين زمينه نوشته شده است.

يک منبع مهم ما يک نوشته از منصور حکمت است که من به کرات به آن بر ميگردم. اين نوشته مقاله اي در مورد مارکسيسم و پراتيک انقلابي است که اساسا متد مورد استفاده من در اين بحث را بيان ميکند.

مطالعه نوشته هاي لنين، تروتسکي و ساير شخصيت هاي اين انقلاب بسيار آموزنده است، به شرطي که با آنها مانند کتاب مقدس برخورد نکنيم. به اين نوشته ها بايد بعنوان جدل انسانهاي زنده که با مسائل مشخصي روبرو شدند و سعي ميکردند براي معضلات معيني راه حل پيش پا بگذارند برخورد کرد. در نتيجه، حتي براي درک اين نوشته ها، بايد اين معضلات را شناخت و براي اين کار بايد به کتابهاي تاريخ مراجعه کرد.

"تاريخ روسيه شوروي " اثر اي اچ کار نوشته بسيار ارزشمندي است که مطالعه سه جلد اول آن، که به فارسي هم ترجمه شده است، بسيار مفيد است. اين کتاب البته جلدهاي ديگري دارد که به تفصيل به رويدادها و مسائل روسيه بعد از انقلاب ميپردازد که خواندن آنها هم بسيار مفيد است.

يک مرجع ديگر "تاريخ انقلاب روسيه" نوشته تروتسکي است. اين کتاب، نوشته اي بسيار شيوا است که خواننده را با فضاي انقلاب روسيه آشنا ميکند. کسي که ميخواهد تاريخ انقلاب روسيه را بشناسد بايد حتما اين کتاب را بخواند. بدون خواندن کتاب هايي نظير کتاب تروتسکي، انقلاب روسيه يک پديده خشک، بيجان و بدون روح انساني به نظر ميرسد. تروتسکي بسيار زيبا و دقيق فضاي انقلابي و احساس و عمل انسانهاي واقعي در اين فضاي انقلابي را منعکس ميکند و نشان ميدهد که چگونه فضاي انقلابي از هر انسان معمولي يک قهرمان و يک انسان راستين ميسازد. تروتسکي با قلم شيوا و بسيار با وجدان به اين رويداد ها برخورد ميکند و تا آنجا که به نقش خودش در اين انقلاب برميگردد، به اعتقاد من، بسيار فروتنانه به نقش خود برخورد ميکند که البته چنين برخورد هايي خصلت نماي شخصيت تروتسکي نيست. در اين کتاب تروتسکي نقش خودش را کمتر از آنچه که در واقعيت بوده است منعکس ميکند.

تروتسکي شخصيت بسيار بارزي در انقلاب روسيه است و به اعتقاد من بعد از لنين برجسته ترين شخصيت حزب بلشويک بعد از ١۹١۷ است. علاوه بر قتل او به دستور استالين، تروتسکي از نظر سياسي و تاريخي بشدت مورد بي عدالتي قرار گرفته است. نقد کسي که اينهمه مورد بي عدالتي قرار گرفته و معوّج نشان داده شده ساده نيست. سعي ميکنيم در اين بحث نسبت به تروتسکي، و همه شخصيت هاي اين تاريخ، منصف بمانيم.

نوشته هاي لنين گويا ترين نوشته هاي آن دوران است که خواندن آنها براي کسي که علاقمند به آشنايي با اين تاريخ است، ضروري است.

کتاب بسيار مفيد ديگر بيوگرافي تروتسکي نوشته ايزاک دويچر، در سه جلد، است. عنوان جلد اول "پيامبر مسلح" است. دويچر عنوان کتاب را از ماکياولي گرفته است که جايي ميگويد "پيامبران مسلح پيروز شدند و پيامبران غير مسلح به فنا رفتند". جلد دوم کتاب عنوان "پيامبر خلع سلاح شده" را دارد و تيتر جلد سوم "پيامبر مطرود" است. اين سه جلد کتاب بسيار ارزشمند هستند. ايزاک دويچر البته سمپاتي عميقي به تروتسکي دارد اما در همان حال در اين کتاب ها سعي کرده است که تروتسکي را با يک وجدان آکادميک مطالعه کند. دويچر خود همان متد تروتسکي را دارد و از اين رو در توضيح علل رويدادها دچار ارزيابي هاي اشتباه ميشود. با اين وجود اين سه جلد کتاب، کتابهاي بسيار ارزشمندي هستند که خواندن آنها را توصيه ميکنم.

کتاب "تاريخ مختصر حزب کمونيست شوروي (بلشويک)" هم که گفته ميشود نوشته استالين است کتاب مفيدي است. نه از اين نظر که اطلاعات درستي را بدست ميدهد. بلکه از اين نظر که جعل تاريخ و قلب متد ماترياليستي مارکس چگونه ميتواند واقعيات را وارونه تصوير کند، چگونه مارکسيسم و تاريخ جامعه به يک مذهب تبديل ميشود روشي که در چپ سنتي ريشه عميقي دارد. در اين تاريخ طبقه کارگر هميشه آماده در صحنه است، بلشويک ها بقول استالين از روز اول "از سرشت خاصي" هستند که از اول تا آخر ميدانند چکار ميکنند. تاريخ يک سير از پيش داده مقدّر است که انسانها در آن مطابق قوانين از پيش داده منش و سياست ثابتي دارند. يک تصوير غير واقعي و ايستا از طبقه کارگر، از بلشويک ها، از منشويک ها، شخصيت هاي مختلف و ا ز سير رويدادها را بدست ميدهد.

به هر صورت، مجموعه اين منابع ميتواند سرنخ بسياري از رويدادهاي انقلاب روسيه را به دست علاقمندان بدهد.

٣ - تاريخ ، وقايع نگاري و حقيقت

واضح است که تاريخ، تاريخ اجتماعي، تاريخ کشمکش زنده، تاريخ کشمکش بر سر آنچه که بايد اتفاق بيفتد است. تاريخ يک انقلاب، بويژه، تاريخ جدال اجتماعي در حاد ترين شکل آن است. تاريخ انقلاب تاريخ انشقاق است. تاريخ همدلي و هم کيشي نيست، تاريخ جدا شدن انسانها و قرار گرفتن شان در مقابل يکديگر است. تاريخ يک انقلاب، تاريخ جدا شدن بخشهاي مختلف جامعه از هم و تاريخ مبارزه طبقاتي در شخصيت يافته ترين و شخصي ترين شکل آن است. اما از همه مهمتر تاريخ بطور کلي، و تاريخ انقلاب بطور اخص، يک پديده پيوسته است. هر سير و رويدادي از جايي خلق الساعه و خودبخود شروع نميشود و در جايي هم "قيچي" نميشود. تاريخ جامعه عرصه جدال افکار نيست. عرصه رودررويي سنت ها و افق هاي سياسي و اجتماعي است که افکار متناظر با خود را ايجاب ميکنند. بعدا به اهميت اين تاکيد بر خواهيم گشت و نشان خواهيم داد که چگونه چپ سنتي و راست آکادميک هر دو تاريخ را به محل عروج و افول و نبرد ايده ها و افکار و عقايد تنزل ميدهند و تاريخ٬ تاريخ قهرمانان مومن و کفار و مرتدين است.

به هر صورت، تاريخ دنياي معاصر يک تاريخ پيوسته سنت هاي اجتماعي و سياسي – طبقاتي پيوسته هستند و تاريخ نويس چه اعلام کند و چه اعلام نکند خود يکي از عناصر اين تاريخ است. در يک طرف اين تاريخ ايستاده است، و از حقيقت را از زاويه شخصيت و گرايش "باب طبع" خود ميبيند.

ميگويند تاريخ نگار ابژکتيو کسي است که در هنگام قيام بالاي يک ديوار برود و رويدادها را "از آن بالا" نگاه و ثبت کند. اين تصوير کاذب است. در جامعه و بخصوص در يک انقلاب ديواري وجود ندارد که کسي بالاي آن بايستد. در چنين موقعيتي همه در اين يا آن طرف "ديوار" دعوا ها و آرمان هاي اجتماعي قرار ميگيرند. همه ما شخصيت هاي اين تاريخ پيوسته جهان معاصر هستيم و از اين رويدادها جدا نيستيم در چگونگي ثبت و در نوع روايت اين تاريخ ذي نفع هستيم.

بحث امروز ما هم از اين قاعده مستثني نيست. من هم در اين بحث خود را متعلق به يکي از سنت ها و يکي آرمان هايي ميدانم که در انقلاب روسيه درگير بوده، به يکي از طرف هاي کشمکشي که در آن انقلاب در حال حل و فصل بود ميدانم. بعلاوه خودم را متعلق به سنت تحليلي ميدانم که در پايه اي ترين سطح نام آن را پراتيک انقلابي يا لنينيسم گذاشته ايم. اين سنت به شکل بسيار منسجم و گويايي توسط منصور حکمت تبيين شده است. من هم خود را متعلق به اين سنت ميدانم و در اين چارچوب بحث را ارائه ميکنم.

اما، آيا تعلق به اين سنت بدين معني است که فرد ابژکتيو بودن و وجدان آکادميک و علمي خود را کنار ميگذارد؟ به نظر من پاسخ منفي است. فرد ميتواند واقعيات را بگويد و واقعياتي که خود مهم ميداند را جلو بکشد و خواننده يا شنونده بحث ميتواند با آن موافق يا مخالف باشد. اما متد لنين و ماترياليسم انقلابي مارکس کمک ميکند که از ميان تمام عواملي که در تحولات اجتماعي نقش دارند پايه اي ترين عوامل تشخيص داده شوند. در اين زمينه شما را به مطالعه يا مرور "مارکسيسم و پراتيک انقلابي" از منصور حکمت، "تزهاي در باره فويرباخ" از مارکس و "ايدئولوژي آلماني" از مارکس و انگلس رجوع ميدهم. بحث اساسا بر سر نقش اراده و پراتيک انسان است که مارکس آن را حلقه رابط عينيت و ذهنيت ميداند. اين اساس لنينيسم است. بعدا به اين بحث مفصل تر اشاره خواهيم کرد که اساس تفاوت لنين با بلشويک ها و منشويک ها هر دو به درجه زيادي در همين بحث نهفته است. لنين خود اختلافش با منشويک ها را در پايه اي ترين سطح به تزهاي فويرباخ و بحث ماترياليسم پراتيک تعميم ميدهد. که بعدا به اين مسئله بر ميگرديم.

٤ - طبقات، احزاب سياسي و جنبش هاي اجتماعي

در اين بحث ما مکّّرر به احزاب سياسي، به طبقات و به سنت ها، جنبش ها و گرايشهاي اجتماعي و سياسي اشاره ميکنيم. از اين مفاهيم، چه در ادبيات سياسي و چه در اذهان عمومي، تعاريف متفاوتي وجود دارد که غالبا با آنچه در اينجا مد نظر است تفاوت دارد. در بحث امروز البته امکان بدست دادن تعريف جامع و مانعي از اين مفاهيم نيست. اما براي مفهوم کردن بحث مجبورم بطور مختصر چارچوب عمومي معني بکار برده شده در اين بحث را توضيح بدهم. براي تفصيل ميتوانيد به کتاب ايدئولوژي آلماني و همينطور "تفاوت هاي ما"، "سمينارهاي کمونيسم کارگري" و مقدمه کتاب سياست سازماندهي ما در کردستان نوشته منصور حکمت مراجعه کنيد.

بعنوان مارکسيست همه ما بر اين باور هستيم که جامعه، جامعه اي طبقاتي است و تاريخ، تاريخ مبارزه طبقاتي. اما در مبارزه طبقاتي، طبقات به اصطلاح لخت و مستقيم در مقابل هم قرار نمي گيرند. طبقات اساسا از کانال جنبش هاي اجتماعي و سياسي با بخش هاي مختلف طبقه خود و يا طبقات روبرو ميشوند. انسانها را افق ها و جنبش هاي اجتماعي و سياسي به حرکت در مي آورد که با مفروض گرفتن اين يا آن شکل مناسبات اجتماعي مضمون طبقاتي خود را نشان ميدهند. در جامعه جنبش ها افق ها، سنت هاي اجتماعي، سياسي و فرهنگي متعددي شکل ميگيرد. اين سنت ها هر يک براي دخالت در سياست، احزاب سياسي و نهادهاي سياسي و اجتماعي متناظر با خود را ايجاب ميکنند. اين احزاب، تشکل ها و نهادها و سنت ها هستند که در مقابل هم قرار ميگيرند.

نقطه شروع ما در اين متد مارکسيستي اين است که انسانها تلاش ميکنند زندگيشان را بهبود ببخشند. ميکوشند که آنچه که در مقابل رشد شان قرار گرفته است را در هم بشکنند و زندگي شاد تر، مرفه تر و پربار تر، آزادتر و توام با تعالي فيزيکي و معنوي بيشتري را داشته باشند. در پاسخ به اين نياز است که راه حل ها يعني افق هاي اجتماعي عمومي تري در مقابل جامعه قرار ميگيرد. جامعه طبقاتي است اما هيچ طبقه اي تنها طبقه خود را مورد خطاب قرار نميدهد. کل جامعه را مد نظر دارد و مورد خطاب قرار ميدهد و راه حل هاي خود را در قالب راه حل مسائل انسانهاي دنياي معاصر خود مطرح ميکند. اين افق ها که در مقابل جامعه (و نه تنها يک طبقه ) قرار داده ميشود خصلت و مضمون طبقاتي دارند. اين راه حل ها، اين افق ها، در نهايت بر اساس مفروض گرفتن اين يا آن رابطه طبقاتي خاص استوار اند. راه حل هايي که در مقابل جامعه قرار داده ميشود درنهايت طبقاتي هستند.

مثلا در جامعه معاصر ما با فاشيسم، دمکراسي، ليبراليسم و رفرميسم روبرو ميشويم که عليرغم همه تفاوت ها افق ها و سنت هايي هستند که نظم سرمايه دارانه جامعه، وجود کار مزدي، سود، بازار و پول، را مفروض ميگيرند. اين افق ها يک سامان اقتصادي خاص، يعني وجود کار مزدي، را بعنوان مبنا پذيرفته اند و درست به اين دليل سرمايه دارانه هستند. هيچ درجه اي از اتکا بر دولت رفاه يا اختناق، هيچ درجه اي از تعديل ثروت و يا اليگارشي مالي مضمون طبقاتي اين سنت ها را تغيير نميدهد. مهمتر اينکه بايد توجه داشت که جدال اين سنت ها در جامعه ساختگي نيست. کاملا حقيقي است. سنت هاي مختلف متعلق به يک طبقه به کرات در جامعه در مقابل هم قرار ميگيرند و وارد جدال مرگ و زندگي با هم ميشوند.

وقتي به مضمون طبقاتي يک سنت يا حزب يا راه حل اشاره ميکنيم منظور اين نيست که اين سنت منفعت اقتصادي آني اين يا آن طبقه يا اين يا آن بخش از طبقه را منعکس ميکند، بلکه منظور اين است که در نهايت افقي را در مقابل جامعه قرار ميدهد که در طولاني مدت و در اساس افق و يا سنت اين يا آن طبقه را در خود مستتر دارد.

در اينجا است که رابطه سياست و اقتصاد از مجاري بسيار متنوع و مختلفي رد ميشود که در بسياري از اوقات گمراه کننده هستند. مسئله اين است که طبقات فقط در مورد مالکيت اظهار نظر نميکنند، در باره کل مسائل جامعه خود افق خاصي را قرار ميدهند. تنها با اين شيوه ميشود فهميد که چرا يک طبقه (مثلا بورژوازي) چندين حزب دارد، چرا اين احزاب حتي عليه هم دست به اسلحه ميبرند. تنها با اين شيوه ميشود توضيح داد که چرا مثلا برنامه اقتصادي "نپ" در دوره لنين که بر اساس دادن حق سود بري دهقانان و رشد سرمايه داري استوار است در آن زمان يک سياست پرولتري است و ملي کردن صنايع در کشورهاي جهان سوم و "سوسياليسم" نوع روسي و چيني يک اقدام بورژوايي.

کمونيسم اردو گاهي و چپ سنتي برخوردي بسيار مکانيکي به جامعه و طبقات دارد تصور ميکنند که طبقات مستقيما وارد سياست ميشوند و احزاب نماينده لايه هاي مختلف يک طبقه هستند. اما از آنجا که تعداد احزاب سياسي به شدت از تعداد طبقات موجود در جامعه بيشتر است، اين سنت هاي فکري مرتب طبقه يا لايه جديد از يک طبقه را "کشف" ميکنند. بورژوازي بازار، سودا گر، خرده بورژوازي مرفه، مرفه سنتي، مرفه جديد، توليد کننده شکلات و توليد کننده اسلحه و ... در تحليل اين جريانات براي تحليل جامعه به يک جدول طبقاتي شبيه به جدول تناوبي عناصر شيميايي (جدول مندليف) ميرسند که از يک طرف ساده و شير يا خطي است و از طرف ديگر با ايجاد اغتشاش فکري ميتوانند يک جنبش بورژوايي را کارگري و يا يک حرکت کارگري را بورژوايي قلمداد نمايند. خود اين روش را هم بايد در متن جنش ها اجتماعي له و عليه وضع موجود فهميد.

وقتي با متد مارکس به احزاب سياسي نگاه ميکنيد قبل از هر چيز بايد به سنت، آرمان و افق اجتماعي آنها و به معني طبقاتي اين افق، سنت و آرمان در يک برهه از تاريخ نگاه کنيد و نه به رابطه مستقيم حزب با يک طبقه يا يک لايه از يک طبقه و يا ترکيب طبقاتي اعضاي آن.

وقتي با اين متد به تاريخ نگاه ميکنيد متوجه ميشويد که چرا يک حزب بوجود مي آيد و چرا رشد ميکند و يا چرا رشد نميکند. چرا احزاب مادر ميمانند و احزاب ديگر از ميان ميروند؟ چرا در ايران جبهه ملي و حزب توده عليرغم همه خراب کاري هاي شان ميمانند و سازماني مانند پيکار از ميان ميرود؟ دليل اين "بقا" هوشيار تر بودن يا انقلابي تر بودن حزب توده و جبهه ملي نيست. اگر اين فاکتور ها هم در ميان بود ميبايست قضيه به عکس ميبود. واقعيت اين است که مکانيسم پايدار تري در پشت احزاب سياسي عمل ميکنند. مهمترين اين مکانيسم ها فاکتور سنت و جنبش اجتماعي - سياسي است.

کتاب هاي جامعه شناسي و يا علوم سياسي که امروز در دانشگاه ها درس ميدهند عروج و افول احزاب را يا توتولوژيک، با اجزا خود صورت مسئله، توضيح ميدهند و يا دنياي سياست را تماما يک قمارخانه تصوير ميکنند که بعضي از احزاب از روي شانس قرعه به نامشان در مي آيد و رشد ميکنند و بعضي شانسي از ميان ميروند.

کساني که علاقمند اند که بيشتر در مورد اين بحث بدانند را بايد به منابع ديگري از جمله "ايدئولوژي آلماني" نوشته مارکس و انگلس، "مبارزه طبقاتي و احزاب سياسي"، "سمينارهاي کمونيسم کارگري"، "جمعبندي تجربه شوروي" از منصور حکمت و " حزب کمونيست کارگري عراق، مصاف ها و چشماندازها" نوشته کورش مدرسي و رحمان حسين زاد مراجعه کنند. از اين ميان بخصوص مطالعه نوشته "درباره فعاليت حزب در کردستان" از منصور حکمت که احزاب سياسي و مبارزه طبقاتي يک فصل آنست را توصيه ميکنيم.

در نتيجه در بحث مربوط به انقلاب روسيه ما قبل از هر چيز به سنت ها و افق هاي سياسي و اجتماعي نگاه ميکنيم. بر متن اين افق ها و سنت ها است که احزاب و شخصيت هارا توضيح ميدهيم. بر اين اساس نشان خواهيم داد که چگونه منشويسم و بلشويسم دو جناح مختلف يک جنبش واحد، جنبش ناسيوناليستي روس، هستند. و چگونه لنين از آنها متمايز ميشود و در مقاطع حساس (مثلا در ١٩١٧) در مقابل هر دو قرار ميگيرد و با حذف فاکتور لنينيسم از صحنه (بعد از مرگ لنين) جامعه روسيه عرصه بلا منازع افق ناسيوناليسمي ميشود که استالين پرچم آن را بر ميدارد و تقريبا کل منشويسم و بلشويسم را پشت سر خود بسيج ميکند. و نشان خواهيم داد که چرا بر اين اساس ميتوان متوجه شد که تروتسکي، با هر درجه مخالفت با استالين و سياست هاي آن دوره، کماکان در چارچوب عمومي نظامي است که در روسيه حاکم است و استالين نمايندگي بستر اصلي آن را برعهده دارد.

٥ - چرا انقلاب روسيه؟

چرا اصولا بايد در باره انقلاب روسيه بحث کرد؟ بويژه بعد از سقوط بلوک شرق بررسي اين انقلاب چه اهميتي دارد؟

فکر ميکنم بررسي اين انقلاب به دلايل مختلفي مهم است:

اولا – انقلاب روسيه مهمترين اتفاق قرن بيستم است. اين انقلاب مهمترين اتفاق قرن است نه به اين دليل که ما موافق آن هستيم، بلکه به اين دليل که تعداد کساني که تحت تاثير اين انقلاب يا پيامدهاي آن قرار گرفتند بسيار عظيم است. هيچ پديده اي در قرن بيست اينهمه جوامع انساني را تحت تاثير خود قرار نداده است. کل جمعيت روسيه، اروپاي شرقي، کشورهاي مستعمره، جنبش هاي ناسيوناليستي و استقلال طلبانه "جهان سوم"، جنبش کارگري، جنبش رهايي زن، جنبش ها و مکاتب فلسفي، فکري و هنري قرن بيست، سياست بين المللي در قرن بيست و پديده جنگ سرد و غيره همه مستقيم يا غير مستقيم از نتايج تبعي آن بودند و يا عميقا تحت تاثير آن قرار گرفتند.

هيچ رويدادي در قرن بيست مردم را در اين ابعاد تحت تاثير خود قرار نداده است. مستقل از درجه موافقت يا مخالفت ما با اين انقلاب و اينکه کجا شکست خورد، بطور ابژکتيو اين رويداد و نتايج آن جهان ما را بيش از هر رويداد اجتماعي ديگري تحت تاثير خود قرار داده است. حتي مسيحيت انسانها را در اين ابعاد تحت تاثير قرار نداده است.

به همين دليل هم در باره اين انقلاب وسيعا اظهار نظر شده است. ميليون ها کتاب و مقاله و ميليونها ساعت برنامه راديويي و فيلم و برنامه تلويزيوني و کتاب درسي در باره آن نوشته شده است.

ثانيا –انقلاب روسيه بخشي از تاريخ ماست. در ابتداي اين بحث اشاره کردم که به عنوان کسي که خودش را متعلق به اين تاريخ، يکي از جبهه هاي اين جدال عظيم، ميداند وارد بحث ميشوم. براي کسي که ميخواهد عليه نظم موجود برخيزد بايد بداند که سنت اش در اين انقلاب چه کار کرد؟ کجا جلو آمد و کجا نتوانست جلو بيايد؟ و کجا به سنت هاي ديگر باخت؟ امروز و فردا در مقابل چه مسائلي قرار ميگيرد؟ و اگر بخواهد اين سنت را ادامه دهد چه بايد بکند؟ ما بايد لااقل بدانيم تا کجا آمديم و کجا شکست خورديم. انقلاب ما بعد از انقلاب کبير فرانسه ، انقلابات ١۹۴۸ و کمون پاريس اتفاق مي افتد و آرمان رهايي و برابري انسان در مرکز آن قرار دارد. همه اين انقلابات، انقلابات دنياي مدرن هستند که، مستقل از اينکه برابري را چگونه تعريف ميکنند، آينده را در برابري انسان ها جستجو ميکنند.

بسياري از ايده هاي انقلاب اکتبر از انقلاب فرانسه نشات ميگيرد و در بسياري از موارد اين ايده ها پيش تر برده ميشود. اين هم نقطه قدرت و هم نقطه ضعف انقلاب روسيه است. نقطه قدرت آن است زيرا انقلاب اکتبر، به تبع مفاهيم داده انقلاب فرانسه ( که اولين انقلابي بود که در عصر جديد بطور کامل کل نظام سياسي و اجتماعي را سرنگون ساخت) اقدام به سرنگوني کامل نظام کرد. انقلاب فرانسه آزادي و برابري را بعنوان حقوق اساسي انسان اعلام کرد و همانطور که ميرابو، خطيب مشهور اين انقلاب، ميگويد انقلاب بيش از آنکه ناشي از ايده آزادي خواهانه يا دمکراسي طلبانه باشد ناشي از آرمان برابري طلبانه بود. انقلاب روسيه درست مانند انقلاب فرانسه آرمان اش را در آينده جستجو ميکند نه در گذشته. بدنبال احياي دنياي خوب قديم نبود، ميخواست دنياي جديدي را خلق کند. انقلاب روسيه اولين انقلابي در تاريخ است که متعهد به تامين عدالت از طريق کنترل اقتصاد بعد از تصرف قدرت سياسي ميشود.

به عنوان نقطه ضعف رابطه دو انقلاب بايد گفت انقلاب روسيه در چارچوب پاره اي از مفاهيم و افق هاي داده هاي انقلاب فرانسه محبوس ماند. در تفکر انقلاب فرانسه قدرت توليد و قابليت ازدياد نعمات مادي (رشد نيروهاي مولد) پک مفهوم محوري است که به سرعت بر آرمان برابري تقدم ميگيرد. هم گرايي آرمان خواهي برابري طلبانه با نياز بورژوازي، بعنوان پک طبقه، محور انقلاب فرانسه است. اين انطباق همچنان در حزب بلشويک محور حاکم بر افق انقلاب روسيه باقي ميماند. بخصوص بعد از مرگ لنين و در مقابل مسئله باز ساختمان اقتصادي جامعه بعد از ١۹٢١ افق رشد نيروهاي مولده است که دست بالا را پيدا ميکند و دست آخر سر انجام اين تجربه را رقم ميزند.

اما در تمايز از انقلاب فرانسه، انقلاب روسيه تحت تاثير فلسفه دخالت گر و تغيير دهنده مارکس، که لنين بزرگترين متفکر و پراتيسين آن است، قرار دارد. انقلاب اکتبر اولين انقلاب بزرگ در تاريخ است که آگاهانه و از قبل، نقشه ريزي ميشود و به اجرا در ميايد.

انقلاب اکتبر ١۹١۷ روسيه انقلابي بود که آگاهانه ميخواست انقلاب فرانسه را تکرار کند. به پک معنا اين انقلاب هم مانند انقلاب فرانسه انقلاب روشنفکران بود. اما انقلاب روشنفکراني بود که تنها گذشته را ترک نميکردند، بلکه براي آينده نقشه داشتند. عنصر خودآگاهي يا تصميم آگاهانه براي تغيير واقعيت – آنچه به آن پراتيسيسم انقلابي لنين مي گوييم- در تاريخ معاصر و در سنت ما جايگاه محوري دارد.

بسياري در چپ ميگويند جهش از مارکس به لنين، جهش از مارکس به ژاکوبنيسم است. اما چنين نيست. در متن اوضاع آن دوره لنين به لحاظ متد و فلسفه سياسي بازگشت به مارکس است.

ثالثا – در مورد اين تاريخ اظهار نظر هاي بشدت متفاوتي شده و ميشود که بر جنبش ما تاثيرات بسياري برجاي گذاشته و در بسياري از اوقات داده فکري متفکرين و کانون هاي فکري جنبش ما شده است. مثلا ميگويند قيام بلشويک ها کودتا بود، ميگويند استالين ادامه لنين است در نتيجه بايد همراه استالين، لنين را هم کنار گذاشت و غيره.

اين بستر اصلي نقد تجربه انقلاب سوسياليستي در روسيه است. اين بينش پايه نقد دمکراتيک از تجربه شوروي هم هست که راديکال ترين چپ ها هنوز در چارچوب آن دست و پا ميزنند. تروتسکي فرموله کننده اصلي آن نقد است. در اين نقد دليل شکست انقلاب روسيه در اين مکتب فقدان آزادي، ديکتاتوري حزب، نشستن حزب بجاي طبقه، استبداد، عدم امکان ساختمان سوسياليسمِ در "يک کشور" و غيره مطرح ميشود که بعدا به آنها خواهيم پرداخت. اين نقد بي جوابي طبقه کارگر به مسئله ساختمان سوسياليسمِ را تئوريزه ميکند. اين سنت رسما ضرورت ادامه يک نظم اجتماعي متکي به کارمزدي، بازار و سود را، تا انقلاب جهاني که به اندازه "ظهور مهدي" محتمل است، رسميت ميبخشد.

ارکان اين نقد متعدد اند: دمکراسي درون حزبي نبود، سيستم تک حزبي بود، پلوراليسم نبود، به قول تروتسکي "تروميدوري ها" انقلاب را از دست "ژاکوبن ها" گرفتند، "بناپارتيسم" غالب شد. مدافعين اين تبيين نميتوانند به اين سوال پاسخ دهند که اين ديکتاتوري در خدمت تثبيت کدام نظم يا مناسبات است؟ چگونه ميشد از آن پرهيز کرد؟ سلطه بناپارتسيم يا قدرت گيري تروميدوري ها در انقلاب فرانسه ادامه "منطقي" آن انقلاب در تثبيت مناسبات بورژوايي بود. در انقلاب روسيه اين سير و پيوستگي از کجا ناشي ميشود؟ به اين مسائل بعد در بررسي سالهاي ١۹٢۳ تا ١۹٢۷ خواهيم پرداخت.

به هر صورت نقد دمکراتيک از انقلاب روسيه امروز، بعد از سقوط بلوک شرق، در ميان باقي ماندگان چپ به بستر اصلي جمعبندي از انقلاب روسيه تبديل شده است. نقد تجربه شوروي به نقد استالين و استالينيسم، بعنوان يک پديده ضد دمکراتيک، تبديل شده است و امروز کتاب هايي که از اين زاويه نوشته شده اند بازار را پر کرده اند.

نسل امروز جوان و روشنفکر و فعال و رهبر کارگري در ايران، و در ساير نقاط دنيا، در بهترين حالت با اين نقد چشم به دنياي سياست کمونيستي باز ميکند. کل اين کانون فکري کمونيستي در ايران دانش اش از انقلاب روسيه، لنين، استالين و غيره را از ادبيات مجاز در ايران ميگيرند که در بهترين حالت نقد دمکراتيک را ارائه ميدهند. امروز در ايران نقد دمکراتيک از تجربه شوروي بستر اصلي جمعبندي از اين تجربه است. بسياري از پيشروان فکري اين نسل خودشان را با ي، گرامشي، تروتسکي، کمونيسم شورايي و غيره تداعي ميکنند و با مفاهيمي که اين ايسم ها را، به گمان آنها، از هم متمايز ميکند سر و کله ميزنند. همه اين مکاتب در اساس در چارچوب نقد دمکراتيک اين تجربه، در تفاوت با نقد سوسياليستي آن، قرار ميگيرند.

اين جمعبندي ها جامعه و طبقه کارگر را در مقابل يک ليست نادرست "ميشود" ها و "نميشود" ها و بکنيد و نکنيد ها قرار ميدهد: برابري طلبي عملي نيست، وقتش نشده، بايد منتظر انقلاب جهاني شد، حزب قدرت را نبايد بگيرد، سوسياليسمِ را با دمکراسي بايد تلفيق داد و غيره که لازم است پاسخ بگيرند. کسي که بخواهد در انقلاب آتي ايران ورق را به نفع يک انقلاب پرولتري برگرداند ناچار است به اين مسئله هم بپردازد، در مورد اين تاريخ جمعبندي، نقد و روايت خود را ارائه بدهد.

٦ - مقطع شروع تحليل کجاست؟

از کجا بايد اين بحث را شروع کرد؟

ميشود بحث را از فوريه ١۹١۷ شروع کرد. اما همانگونه که اشاره شد، اين نقطه شروع کمک زيادي نميکند چون بازيگران اين تاريخ، کاراکتر هاي اين تاريخ، را درست نميشناساند. اشاره کردم که منظور از بازيگران تنها افراد نيستند، احزاب، سنت هاي سياسي و اجتماعي را هم هست. آن جامعه تاريخي داشته است. بازيگران اين تاريخ در متن روابط و سنت هاي اقتصادي، فکري، سياسي و اجتماعي خاصي، چه در روسيه و چه در اروپا، ساخته شده اند، جلو آمده اند، به زبان اين تاريخ و در ادامه اين تاريخ و در پاسخ به سوالات اساسي که اين تاريخ در مقابل آنها قرار ميدهد خود را بيان کرده اند. و مستقل از اين تاريخ قابل فهم نيستند. بسياري از چرا هاي انقلاب روسيه در تاريخ سياسي و اجتماعي و فکري و اوضاع اقتصادي روسيه و دنياي اول قرن بيست ريشه دارد.

گفتيم تاريخ يک پروسه پيوسته است. خط هاي فکري، سنت هاي سياسي و اجتماعي، رويدادها و شخصيت ها "ناگهان" و بي مقدمه پيدا نميشوند. يک واقعه تاريخي محل تلاقي سنتهاي اجتماعي، احزاب و شخصيت هاي سياسي در متن يک شرايط اجتماعي مشخص است. بنابراين بايد اوضاع، سنتها، آرمانها، جنبشها، احزاب و شخصيت ها را شناخت. انقلاب روسيه واقعه اي نبود که توسط افرادي که روز قبل از آن بدنيا آمدهاند، احزابي که همان روز تشکيل شده اند و جامعهو طبقاتي که همان روز تصميم گرفته اينکار را بکند، انجام شده باشد. بسياري از کاراکتر هاي اين تاريخ مثل نارودنيک ها، تزاريسم، جنبش اصلاح طلبي بورژوايي، منشويسم، بلشويسم، و حتي جنبش اشرافي عليه تزاريسم، همه قديمي هستند. انقلاب روسيه مانند هر واقعه ديگري شخصيتهاي تاريخ خود را دارد. شخصيت هايي که داده هاي معيني از دنياي خود دارند و از قبل در سنگر هايي نشسته اند. بايد اين سنگر ها را شناخت و براي اينکار هر چقدر لازم است بايد به عقب برگشت.

بنابراين بايد به پيش از ١۹١۷ برگشت. به گمان من اگر حدود ١۷ سال به عقب، يعني به حدود سال ١۹۰۰، برگرديم اطلاعات کافي براي بررسي اين تاريخ را خواهيم داشت.

فصل ٢ - مقدمه اي بر اوضاع روسيه و نيروهاي مخالف استبداد

١ – بستر عمومي اعتراض - ناسيوناليسم مدرنيست، غرب گرا

در جامعه روسيه اوائل قرن بيست گرچه زمين داري و فئوداليسم شيوه غالب در توليد است، سرمايه داري به سرعت در حال رشد است. سرواژ، يعني وابستگي دهقان به زمين، بيداد ميکند. اعتراضات دهقاني در روسيه وسيع است. همراه رشد سرمايه داري علاوه بر طبقه کارگر، تحصيل کردگان و روشنفکران که لازمه رشد سرمايه داري هستند، به سرعت در حال گسترش هستند. اين تحصيلکردگان بر متن کشمکش اجتماعي بسيار فعالي که براي تغيير وضع در جريان است رشد ميکنند.

اعتراض عليه تزاريسم و مبارزه براي بيرون کشيدن روسيه از عقب ماندگي به شدت و با وسعت زياد در جريان است. اين مبارزه ابعاد و اشکال مختلفي به خود ميگيرد. اما شايد مهمترين خصوصيت اين دوره وسعت جنبشهاي اصلاح طلبي مبتني بر افق و آرمان مدرن شدن، غربي شدن، صنعتي شدن، خروج از عقب ماندگي، تجدد، مدرنيسم و خواست پيوستن به قافله تمدن اروپاي غربي است که توسط بخش هاي مختلف سنت ناسيوناليسم روسيه نمايندگي ميشود. در کنار اين عطش براي پيشرفت و تغيير سکون سيستم تزاري، مقاومت تمام و کمال تزاريسم در مقابل ايجاد تغييرات عميق و پايه اي در سيستم و ايستادگي و مقاومت در مقابل باز کردن فضا براي رشد سريع سرمايه داري و صنعتي شدن روسيه، اوضاع را به سمت يک بن بست کامل سوق ميدهد. اين مقاومت در مقابل کساني که تغيير ميخواستند راهي جز براندازي را باقي نميگذارد.

سرنگوني تزاريسم در اين متن معني عمومي انقلاب ميشود و انقلابي کسي بود که ميخواست تزاريسم را به شيوه قهر آميز سرنگون کند. انقلاب يک مفهوم روشن و داده است: انقلاب قرار است تزاريسم را سرنگون کند و روسيه مدرن؛ متجدّد، غربي و صنعتي و پيشرفته را جايگزين آن کند. انقلاب مساوي سرنگوني ميشود. و همين واقعيت مباني سيطره افق ناسيوناليستي طرفدار غرب و مدرنيست بر کل جنبش اعتراضي عليه تزار ميشود.

مخالفت با تزار محدود به دايره کارگران، دهقانان و محرومان نيست. حتي در بالاترين سطح اشراف هم مخالفت با تزاريسم (لااقل به شکل موجود آن) پا ميگيرد، سمپاتي نسبت به مخالفان استبداد و انقلابيون بالاست و اصولا ت مخالفت با تزار يک علامت "مدرنيته" به حساب مي آمد و "مُــد" بود، وجهه، شخصيت و احترام جلب ميکرد.

٢ - سنت نارودنيسم

يک مشخصه جامعه روسيه در اواخر قرن نوزده و اوائل قرن بيست وجود اعتراضات وسيع دهقاني است. وجود چنين جنبشي وسيع يک افق را در مقابل جامعه باز ميکند و در مقابل جامعه يک راه عملي براي درهم شکستن مقاومت تزاريسم و رهايي از فقر و عقب ماندگي را قرار ميدهد. اين راه اتکا به جنبش دهقاني است. جنبشي که در آن زمان وسيعترين و ميليتانت ترين اشکال مبارزه عليه نظم موجود را از خود نشان ميدهد. اين افق البته توسط بخشي از تحصيلکردگان (intelligencia) تئوريزه شد و بر طبق آن دهقانان نيروي رهايي بخش جامعه معرفي شدند.

بر متن اين افق يک جنبش سياسي موسوم به نارودنيسم، شکل ميگيرد. که سازمانهاي مختلفي بوجود مي آورد. از جمله نارودنايا وليا (Narornaya Volya) و زملياي وليا (Zemlya i Volya) – را شکل ميدهند. سر انجام در سال ١٨٩٧ حزب سوسيال رولوسيونر (اس آر) به رهبري چرنف را تشکيل ميدهند.

نارودنيک ها (طرفداران خلق يا خلقيون) بر اين باور اند که تنها راه نجات جامعه از چنگال تزاريسم قيام دهقانان است و اين راه و به تبع آن دهقان و زندگي روستايي ايدآليزه ميشود. سيل روشنفکران به سمت روستا براي آگاه کردن و سازمان دادن دهقانان شروع ميشود و اين حرکت به سمت روستا به شدت در ادبيات و فرهنگ روشنفکران آن زمان تقديس ميشود.

اما اين حرکت که با سرکوب زمين داران و تزاريسم و از طرف ديگر با کندي دهقانان در متحد شدن و پاسخ به فراخوان هاي نارودنيک ها در دفاع از آنها در مقابل زمين داران و تزاريسم روبرو ميشود- اين دو عامل ناردنيک ها را به اين نتيجه ميرسد که دهقانان به نيروي خود بارو ندارند بايد آنها را بيدار کرد و آسيب پذيري نظام را نشان داد. براي جلب نظر دهقانان و نشان دادن آسيب پذيري تزاريسم و زمين داران، ناردنيک ها دست به ترور ميبرند. ايده اين است که تزاريسم و زمين داران امکان فعاليت سياسي را به کسي نميدهند در نتيجه مردم در طلسم اينکه تزار شکست ناپذير است گرفتار شده اند. بايد اين طلسم را شکست و با ترور مقامات دولتي و زمين داران نشان داد که سيستم شکننده است. براي کساني که با جريانات چريکي دهه ٦٠ – ٧٠ ميلادي در آمريکاي لاتين، خاورميانه و از جمله ايران آشنا هستند اين عقايد چندان بيگانه نيست. اين همان داستان موتور بزرگ و موتور کوچکي است که مبناي جنبش چريکي در دهه ۶۰ ميلادي بود که طي آن قرار بود "موتور کوچک" جريانات چريکي استارت "موتور بزرگ" مردم را بزند.

نارودنيک ها بر اين باورند که در روسيه زمين مسئله اصلي است و دهقانان نيروي قادر به تغيير دادن جامعه هستند. بر اين باورند که روسيه لازم نيست از مرحله سرمايه داري، که از نظر آنها مستلزم کندن دهقانان از زمين است، عبور کند. روسيه ميتواند مستقيما و بر اساس مالکيت مشترک بر زمين به پيشرفت، آزادي و برابري انسانها دست يابد. براي نارودنيک ها کمونهاي دهقاني پايه عبور به "سوسياليسم" هستند. کل اين سيستم يک تب عشق رمانتيک به خلق و انقلاب خلق را دامن ميزند و با اين تب رمانتيسم انقلابي در اوائل قرن بيست نارودنيک ها حدود ۵۰۰ نفر از مقامات دولت تزاري را در سال ترور ميکنند.

اين سياست به جايي نميرسد،اما اعتبار زيادي براي نارودنيک ها، بعنوان قهرمانان خلق، فراهم مي کند. و وقتي ناردنيک ها حزب رسمي شان، حزب سوسيال رولوسيونر (اس آر) را تشکيل ميدهند، اين حزب پر نفوذ ترين حزب سياسي روسيه است، ظاهرا سوسياليست است و به انترناسيونال دوم ميپيوندد.

اس آر ها قائل به انقلاب دو مرحله اي بودند و به اين منظور برنامه حداقل و برنامه حداکثر داشتند. برنامه حداقل آنها تقسيم اراضي و بخشي از مطالبات کارگري سوسيال دمکرات ها بود. برنامه حداکثر اجتماعي کردن زمين، جلوگيري از رشد سرمايهداري صنعتي بود. دهقانان در ابعاد وسيعي به اس آر ها سمپاتي داشتند و تا ۱۹۱۷ فعالين اس آر در اکثر اعتراضات و شورشهاي شهري و روستايي نقش اصلي را بازي ميکردند.

٣ - اپوزيسيون راست: سنت ليبرالي

نيروي ديگر اپوزيسيون بورژوا،اپوزيسيون راست بود که بر سنت ليبراليسم روسيه استوار بود. اين اپوزيسيون دو جريان اصلي را از خود بيرون ميدهد. جريان موسوم به "کادت ها" و جريان موسوم به "ائتلاف ترقي خواهان".

کادت ها (Kadets) مشروطه طلبان هستند که حکومت مشروطه تزار را مطلوب ميدانند. اين جريان خود را دمکرات هاي مشروطه طلب (Constitutional Democrats) ميخواند و رهبري آنها را ميليکوف، يک استاد دانشگاه، در دست دارد. کادت جرياني است که مخالف استبداد تزاري و فئوداليسم است و معتقد به اهميت وجود قانون و قانونيت در جامعه است. کادت ها معتقدند که اتکا بر قانون براي تضمين امنيت و فضاي لازم براي عملکرد سرمايه و همچنين اصلاحات ارضي و کندن دهقانان از زمين براي تامين نيروي کار لازم در شهر براي روسيه حياتي است. در عين حال کادت ها معتقدند که، با توجه به تاريخ و نقش سلطنت، تزار ميتواند خود را بر فراز طبقات قرار دهد و باني ثبات جامعه به نفع نظم آينده (بورژوايي) باشد. در نتيجه معتقدند که به تزاريسم و دستگاه دولت آن براي تامين ثبات و نظم در جامعه روسيه احتياج هست.

اين جريان حتي از ترور هاي نارودنيک ها ناراضي نيست و با اعلام اينکه مقاومت تزاريسم باعث اين عکس العمل ها شده است، آنرا بطور ضمني تاييد ميکنند. کادت ها معتقد بودند که تروريسم نارودنيک ها فضا و فرصت را براي آنها باز تر ميکند و ميتواند به عنوان يک اهرم فشار بر تزاريسم از آن استفاده کنند. کنگره کادت ها در سال ١٩٠٥ تشکيل ميشود و از ۱۹۰۷ خود را به فعاليت قانوني محدود و مقيد اعلام ميکند، که بعدا به اين مقطع خواهيم پرداخت.

بخش ديگر در سنت ليبرالي در اپوزيسيون راست تزاريسم، سنت ليبرالي به معني کلاسيک تر آن، يعني سرمايه داري بازار آزاد، است. اين بخش خود را ترقي خواه مينامند. هدف آنها اروپايي، صنعتي و مدرن کردن کامل روسيه است. معتقدند که اين تحول با وجود تزاريسم ممکن نيست، تزاريسم نقطه ضعف باقي ميماند و بايد مسيري مانند بقيه کشورهاي اصلي اروپا را طي کرد و جمهوري تشکيل داد. اينها ائتلاف ترقي خواهان را شکل ميدهد که بعدا بويژه بعدا در ۱۹۱۷ در دوما نقش بازي ميکنند. به اين معني، اين ها در واقع کادت هاي جمهوري خواه هستند و خواستار سرنگوني تزاريسم و برقراري جمهوري هستند.

٤ - عروج طبقه کارگر، بازتاب آن در اپوزيسيون چپ

رشد سرمايه داري در روسيه طبقه کارگر و جمعيت شهرها را به سرعت افزايش ميدهد. در کارخانه ها شرايط کار به شدت وحشيانه است. کارگران عملا حقوقي ندارند. در نتيجه همراه با اين رشد سرمايه داري، اعتراضات کارگري در ابعاد وسيع و در اشکال ميليتانت وسعت ميگيرد.

اعتراضات وسيع و ميليتانت کارگران جامعه در مقابل دريچه خروج از شرايط تزاريسم قرار ميدهد و جامعه در مقابل تصوير جديدي قرار ميگيرد. نيروي جديدي وارد صحنه سياسي شده است. غول جديدي زاده شده که از دهقانان ميليتانت تر، معترض تر و متحد تر است. ورود اين طبقه به عرصه مبارزه اجتماعي، بجاي روستاها، شهرها را به کانون اصلي و داغ مبارزه تبديل ميکند. اين واقعيت جديد انعکاسي قابل مشاهده در سنت هاي اعتراضي عليه تزاريسم پيدا ميکند: همه، بويژه اپوزيسيون چپ و راديکال، متوجه ميشود که بايد اين نيروي جديد را، نه تنها در سطح تاکتيکي بلکه در يک سطح عمومي و تجريدي تر، به حساب آورد و در "تئوري" خود براي آن "جا باز کند".

اما به اين واقعيت جديد و به اين نياز "تئوريک" از دو زاويه يا از زاويه دو جنبش يا دو افق متفاوت برخورد ميشود و براي آن "جا باز ميشود". از يک طرف سنت خلقي نارودنيک است که از سر تاکتيکي به اهميت کارگران در تحقق افق خود ميرسد. براي اين افق، در چارچوب همان هداف سابق، کارگر بجاي دهقان مينشيند. جايگزيني کارگر با دهقان و لاجرم توجه آنها به مارکسيسم ربطي به چرخيدن آنها به سوسياليسمِ مارکس و سوسياليسمِ طبقه کارگر ندارد. "نيروي محرکه" يا ابزار رسيدن به هدف تغيير ميکند اما هدف در اساس و در مضمون طبقاتي آن همان که بود باقي ميماند. اين شيفت ابزاري يا تاکتيکي به سادگي بر اين مشاهده استوار است که طبقه اي که ميتواند تزاريسم را سرنگون کند دهقانان و نيروي روستا نيست، کارگر و اعتراض شهري است.

در تمايز از سنت ناردنيکي، يک جريان ديگر که در پاسخ به اين واقعيت تغيير يافته جامعه روسيه، شکل ميگيرد. اين جريان سوسيال دمکراسي و نقد مارکسيستي به جامعه سرمايه داري است که عروج ميکند. وقتي به اين سنت مارکسيستي نگاه کنيد متوجه شخصيت هايي ميشويد که از جنبش ناردنيکي به سوسيال دمکراسي روي مي آورند و مارکسيسم را مطرح ميکنند و شروع به نقد باورهاي پايه اي نارودنيسم ميکنند. مرکز اين نقد، نقد اين باور است که روسيه جامعه سرمايه داري نيست و ميتواند با اتکا به کمون هاي دهقاني به سوسياليسمِ عبور کند.

پلخانف شايد برجسته ترين شخصيت اين نقد نارودنيسم است. اما در اين سنت سوسيال دمکراسي، چه در نوشته هاي پلخانف و چه در سنتي که با آن شکل ميگيرد، مرکز بحث بر سر ارزيابي و تحليل علمي از جامعه است و معرفي نيروي انقلابي واقعي است. هنوز مسئله کدام انقلاب نقش برجسته اي را ندارد.

همانطور که اشاره شد بر متن جنبش سرنگوني تزار انقلاب اساسا يک پديده داده و از قبل تعريف شده و مورد توافق است و اين لنين است که در کل اين صورت مسئله تجديد نظر ميکند، که بعدا به آن خواهيم پرداخت.

بهر حال حول اين مسئله که "نيروي انقلاب کدام است؟" جدل بسيار حادي در ميگيرد که طي آن علاوه بر پلخانف شخصيت هاي ديگري به دفاع از مارکسيسم، در واقع دفاع از تز "طبقه کارگر نيروي محرکه انقلاب است" پا به ميدان ميگذارند. علاوه بر پلخانف، شخصيت هاي ديگري مانند ورا زاسوليچ، که در دوره فعاليت ناردنيکي خود با نارنجک به يکي از مقامات تزاري حمله کرده بود، و اکسلرد کارگر را داريم که از قهرمانان نارودنيسم هستند و شروع به نقد نارودنيسم ميکنند که موجب توجه جامعه و روشنفکران به مارکسيسم و جايگاه طبقه کارگر ميشود.

٥ - جدايي سوسيال دمکراسي و نارودنيسم

بر اين متن در اواخر قرن ۱۹ انشقاق ميان سوسيال دمکراسي و نارودنيسم در سطح وسيعي انجام ميشود. تعريف و خود آگاهي سوسيال دمکراسي يک تعريف و يک خود آگاهي نا دقيق و مبهم است. در اين دوره منظور از سوسيال دمکراسي جرياني است که معتقد است که سرمايه داري در روسيه در حال رشد است، نيروي انقلابي (کدام انقلاب هنوز مورد بحث نيست) کارگران هستند و براي وقوع انقلاب بايد کارگران را متحد کرد. اين تعريف عمومي از سوسيال دمکراسي است. هنوز چيز زيادي در باره انقلاب سوسياليستي و اينکه طبقه کارگر چه انقلابي را ميخواهد مطرح نيست يا وسيعا مورد بحث نيست.

اين انشقاق ميان نارودنيسم و سوسيال دمکراسي اساسا در سطح "بالا" يا در سطح تيوريسين ها و رهبران اتفاق مي افتد. در "پايين" و در بدنه جنبش انقلابي، گروههايي شروع به شکل گيري ميکنند که اساسا مبناي شهري دارند و معطوف به محيط هاي کارگري هستند. "اتحاد مبارزه براي آزادي طبقه کارگر" که لنين عضو آن است از جمله اين گروهها است. اما در شهرهاي اصلي روسيه، يعني پتروگراد، مسکو، اودسا، کيف و غيره تعداد بسيار وسيعي از اين گروهها شکل ميگيرند. اين گروهها معطوف به کارگران در کارخانه ها هستند و براي آنها کارگر کارخانه آن قهرماني است که قرار است بجاي دهقان جامعه را "نجات" دهد. گرچه در "بالا" جدايي سوسيال دمکرات ها و نارودنيک ها روشن شده است، در "پايين" اکثريت قريب به اتفاق اين تشکل ها را مخلوطي از نارودنيک ها و سوسيال دمکرات ها و کساني که علي العموم راديکال و انقلابي تشکيل ميدهند که باهم در محيط شهر و کارخانه ها و محلات کارگري فعاليت ميکنند.

با شکل گيري اين تشکل ها طبيعتاً ضرورت متحد شدن آنها و ايجاد يک حزب سياسي (حزب کارگران سوسيال دمکرات روسيه) براي دخالت در عرصه سياسي مطرح ميشود. تقريبا تمام تشکل هاي موجود معطوف به مبارزه اقتصادي کارگري، افشا گري در محيط کارخانه ها هستند. اين تشکل ها اساسا توسط روشنفکران يعني دانشجويان، دانش آموزان و تحصيلکردگاني که خود را مارکسيست ميدانند تشکيل شده است. مثلا "اتحاديه کارگران جنوب روسيه" – که ابتدا توسط زاسلاوسکي تشکيل شد و در ١٨٧٥ توسط پليس منحل شد- مجددا در ١٨٩٧ مجددا توسط تروتسکي ايجاد شد. اينها با مخلوطي از عقايد سوسيال دمکراسي و نارودنيسم به کارگر روي آوردند.

فصل ٣ - کنگره اول حزب سوسيال دمکرات

حزب کارگران سوسيال دمکرات روسيه بطور اسمي در مارس ۱۸۹۸ تشکيل ميشود. اولين کنگره حزب در اين تاريخ در مينسک تشکيل ميشود. کنگره اي است که ۹ نماينده از گروههاي مختلف محلي از پتروگراد، مسکو و کيف و نماينده اتحاديه کارگران يهودي (بوند) در آن شرکت دارند. کنگره چند روز جلسه دارد و بعد متفرق ميشود و بلافاصله همه شرکت کنند گان در کنگره دستگير ميشوند و از آن کنگره چيزي جز يک بيانيه باقي نمي ماند. بيانيه اما از يک نظر مهم است. اين بيانيه بحث هاي مهمي را باز ميکند که خود بعدها موجب انشقاق اساسي در جنبش کمونيستي ميشود..

بيانيه توسط يکي از شخصيت هاي اين کنگره پيتر استروه نوشته شده است. استروه بعدا به يکي از مارکسيست هاي قانوني تبديل ميشود که رگه ي "قانوني شده"، "تلطيف" و "مجاز" شده اي از مارکسيسم روسيه را پيش ميگذارد.

به هر صورت، بيانيه کنگره اول حزب سوسيال دمکرات ميگويد:

"در اروپا، هرچه به طرف شرق برويم بورژوازي به معناي سياسي کلمه ضعيف تر و پست تر و زبون تر ميشود، و وظايف فرهنگي و سياسي اي که برعهده پرولتاريا مي افتد سنگين تر ميگردد. طبقه کارگر روسيه بايد بار تسخير آزادي سياسي را بر دوش تواناي خود بکشد، و خواهد کشيد. اين گام اساسي است، اما فقط گام نخستين است، در راه انجام دادن رسالت بزرگ تاريخي پرولتاريا، و پي ريزي يک نظام اجتماعي که در آن استثمار انسان از انسان محلي نداشته باشد."

بيانيه به اين مسئله اشاره ميکند که کارگران در روسيه با مسئله خاصي روبرو هستند که کارگران در غرب، مثلا در آلمان و فرانسه، با آن روبرو نيستند. مسئله اين است که در روسيه تلاطم انقلابي جامعه حول خواست هايي شکل ميگيرد که اساسا هنوز بورژوايي هستند، مبارزه سياسي براي دمکراسي در مرکز مبارزات اجتماعي قرار گرفته است. گرچه مثلا مارکس در رابطه با آلمان در اين درباره اظهار نظر کرده است، اما اين اولين بار است که به اين صراحت به مسئله مبارزه سوسياليستي طبقه کارگر در جوامع مختنق اشاره ميشود.

در انگليس يا فرانسه و آلمان در اين زمان آزادي هاي سياسي، آزادي بيان يا تشکل مثلا، کمابيش وجود داشتند و طبقه کارگر با وظيفه مبارزه براي آزادي بيان و آزادي تشکل و غيره، که طبقات ديگري هم مستقيما در آن ذي نفع و درگير هستند، روبرو نيست. در حاليکه در جامعه روسيه هيچ يک از اين آزادي ها وجود ندارد و همانطور که اشاره شد، کارگران به مبارزه اي کشيده ميشوند که يک سر آن کادت ها هستند و يک سر ديگرش سوسيال دمکراسي روسيه. مبارزه براي آزادي هاي سياسي کاراکتر يا خصوصيت دمکراتيک دارند و بدون سوسياليسمِ هم ميتوانند عملي شوند. کاراکتر اين خواست ها با مثلا کاراکتر خواست از ميان رفتن کار مزدي کاملا متفاوت است.

اينجا ميخواهم روي مسئله کاراکتر يا خصلت تاکيد کنم به اين دليل که بعدها اين خصلت و اين کاراکتر طبقاتي مطالبات و جنبش هايي که حول آن شکل ميگيرد تبديل به مرحله بندي ميشود که مطلقا به بحث مارکس يا لنين مربوط نيست و بعدا مفصل تر به آن بر خواهيم گشت.

به هر صورت، در جامعه اي نظير روسيه طبقه کارگر با مسئله آزادي هاي سياسي روبرو است. در نتيجه کاراکتري يا خصوصيتي که اعتراض در جامعه از خود نشان ميدهد در چارچوب مطالبات دمکراتيک است و بدون سوسياليسمِ هم قابل عملي شدن هستند، همانطور که در غرب عملي شده اند. بنابراين طبقات ديگر بورژوايي هم به اين مبارزه ميپيوندند.

سوال اين است که در چنين مواردي طبقه کارگر بايد چکار کند و چه سياستي را در پيش گيرد؟ آيا بايد در اين مبارزه شرکت کند؟ اگر آري با چه هدفي؟ يا شايد بهتر است طبقه کارگر به اين مبارزه کاري نداشته باشد و مبارزه براي مطالبات خود را دنبال کند؟

بيانيه کنگره اول حزب سوسيال دمکرات در روسيه به اين مسئله اشاره ميکند و ميگويد سرمايه داري در روسيه در حال رشد است، طبقه کارگر با مسئله مبارزه براي دمکراسي روبرو است، بورژوازي از ترس طبقه کارگر و با تجربه اي که از انقلاب فرانسه و کمون پاريس (که با اين مقطع تنها بيست و چند سال فاصله دارد و پديده زنده اي است) دارد حاضر نيست از خود راديکاليسم نشان دهد، دستگاه دولت را در هم بکوبد و فراخوان قيام بدهد و يا از يک قيام توده اي حمايت کند. بورژوازي خواهان تغيير به اصطلاح "نيم کلاچ" و کنترل شده اوضاع است تا بتواند در ضمن تغيير، کنترل خود بر جامعه و بر طبقه کارگر را حفظ کند. بورژوازي ديگر متوجه شده که اگر فرضاً در انقلاب فرانسه خود در رهبري انقلاب قرار داشت، امروز هر تحرک اجتماعي طبقه کارگر و سوسياليست ها را به ميدان ميکشد که ميخواهند جامعه را به جاي ديگري ببرند. درست شبيه وضعيتي که امروز در ايران با آن روبرو هستيم. بورژوازي از مردمي که آزادي را ميخواهند بيشتر از رژيم که آزادي را نميدهد نفرت دارد. بورژوازي اين نفرت و ترس خود را البته به عنوان نگراني براي کل جامعه و "هرج و مرج" ناشي از انقلاب به خورد جامعه ميدهد.

بيانيه کنگره اول حزب سوسيال دمکرات روسيه اين واقعيت را به رسميت ميشناسد. اما سوالي که در اين کنگره پاسخ نميگيرد اين است که نحوه دخالت طبقه کارگر و جنبش سوسياليستي در چنين تلاطم انقلابي و يا چنين تحرکي که خصلتا دمکراتيک است چيست؟

اشاره کرديم که خود مسئله قديمي تر است و مارکس در اين مورد اظهار نظر ميکند. مارکس و انگلس در مانيفست ميگويند:

"در آلمان حزب کمونيست، تا زمانيکه بورژوازي روش انقلابي دارد، همراه بورژوازي بر ضد سلطنت مستبده و مالکيت ارضي فئودال و جنبه ارتجاعي خرده بورژوازي گام برميدارد"

" کمونيستها توجه اساسي خود را به آلمان معطوف ميدارند زيرا آلمان در آستانه يک انقلاب بورژوايي قرار دارد و اين تحول را در شرايط يک مدنيت اروپايي بطور کلي مترقي تر و يک پرولتارياي بمراتب رشد يافته تري نسبت به انگلستان قرن هفدهم و فرانسه قرن هجدهم انجام خواهد داد. لذا انقلاب بورژوايي آلمان ميتوان فقط پيش درآمد بلاواسطه يک انقلاب پرولتاريايي باشد."...

"خلاصه کمونيستها همه جا از هر جنبش انقلابي بر ضد نظام اجتماعي و سياسي موجود پشتيباني ميکنند."

بحث مانيفست اين است که طبقه کارگر نميتواند به مبارزه عليه فئوداليسم يا مبارزه براي آزادي هاي سياسي بي اعتنا بماند. طبقه کارگر در اين مبارزات شرکت خواهد کرد. اما اين مبارزه و اين شرکت براي طبقه کارگر يک تخته پرش است براي انقلاب سوسياليستي. طبقه کارگر قرار نيست به وکالت از جانب بورژوازي انقلاب بورژوايي را انجام دهد. بحث بر سر يک فعل و انفعال انقلابي در جامعه است که بجز طبقه کارگر طبقات ديگر هم در آن شريک اند و هر يک از اين طبقات ميخواهد اين تحول انقلابي را بعنوان تخته پرش براي انجام انقلاب خود مورد استفاده قرار دهد. طبقه کارگر با شرکت در مبارزه براي مطالبات دمکراتيک بايد خود را به نيروي اصلي اين تحرک تبديل کند تا بتواند به ساده ترين وجه و بلافاصله به يک انقلاب پرولتاريايي گذار کند. مانيفست ميگويد براي طبقه کارگر "انقلاب بورژوايي آلمان ميتواند فقط پيش در آمد بلاواسطه يک انقلاب پرولتاريايي باشد."

اين تزها اساس بحث انقلاب مداوم است که بعدا مارکس، بخصوص در سخنراني اش خطاب به اتحاديه کمونيستها در١٨٥٠، فرموله ميکند.

از اين بحث دو تعبير ميشود. اول اينکه فعلا نوبت کمونيست ها نيست. بايد به بورژوازي کمک کرد تا انقلاب بورژوايي اش را بکند بعد نوبت ماست. و دوم اينکه هدف بلاواسطه انقلاب سوسياليستي است و براي کمونيست ها و طبقه کارگر وظايف دمکراتيک و سوسياليستي پديده واحد و انتگره اي هستند. اين تعبير لنين است که با تعبير مارکس در مورد انقلاب آلمان کاملا همخواني دارد که بايد در مورد آن کمي تامل کنيم.

برداشت اول اين است که انقلاب در اين گونه جوامع يک انقلاب بورژوايي يا دمکراتيک است و از آنجا که طبقه کارگر تنها در شرايط يک جامعه پيشرفته سرمايه داري ميتواند انقلاب سوسياليستي خود را انجام دهد، بايد بدواً کاري که بورژوازي، به دليل ترس خود از انقلاب، نميخواهد انجام دهد را انجام دهد. اين برداشت از اين تز درست که در چنين جوامعي مطالباتي که انقلاب را به حرکت در مي آورد داراي خصلت يا کاراکتر دمکراتيک هستند به اين تز نادرست ميرسد که اصولا انقلاب در اين کشورها دو مرحله اي است و فعلا مرحله انقلاب دمکراتيک و بعد انقلاب سوسياليستي ميرسد و اين دو انقلاب را يک دوره تکامل اجتماعي تا اقتصادي کمابيش طولاني از هم جدا ميکند.

اين سيستم از اين واقعيت که کاراکتر اعتراض دمکراتيک است به اين ميرسند که:

اولا انقلابي که در ميگيرد و يا بايد در بگيرد يک انقلاب بورژوايي است

ثانيا تنها در چارچوب يک مدنيت بورژوايي طبقه کارگر ميتواند رشد کند و انقلاب خود را سازمان بدهد.

ثالثا از آنجا که بورژوازي از ترس طبقه کارگر در اين انقلاب "ناپيگير" است کار احزاب طبقه کارگر، يا حزب کمونيستي، اين است که در اين انقلاب نيروي فشاري بر احزاب بورژوايي باشند تا مطالبات راديکالتر و خواستهاي انقلابي تري را انجام دهند.

در اين تحول نقش کمونيست ها و طبقه کارگر اين است که گروه فشاري بر بورژوازي براي ايجاد يک جامعه دمکراتيک باشند تا طبقه کارگر بعدا در متن اين جامه بورژوايي خود را گسترش دهد و متشکل کند و انقلاب سوسياليستي خود را انجام دهد. اين برداشت تيپيک سوسيال دمکراسي اروپا و همچنين جرياني در حزب سوسيال دمکرات روسيه است که به نام منشويک مشهور شد.

برداشت دوم، برداشت لنين است، که به اعتقاد من با نظر مارکس و انگلس همخواني دارد. اين برداشت اين است که:

اولا امروز جهان و همه کشورها به انقلاب سوسياليستي احتياج دارند.

ثانيا ملزومات ابژکتيو (عيني) اين انقلاب فراهم است. نقش پراتيک آگاهانه انسان و جنبشي که ميداند اين سوسياليسمِ چيست عنصر تعيين کننده در تحقق يا عدم تحقق سوسياليسمِ است. به محض اينکه عنصر سوبژکتيو (ذهني)، يعني فاعل تغيير، که در اينجا يک بخش قابل توجه طبقه کارگر است، آماده شود، انقلاب سوسياليستي ميتواند و بايد انجام شود.

در نتيجه نقش حزب کمونيستي اين است که طبقه کارگر را از هر طريق ممکن براي انجام اين وظيفه بسيج کند، آماده نمايد و او را در بهترين موقعيت قرار دهد. يعني در جامعه اي که مطالبات دمکراتيک عروج کرده و اين مطالبات محمل تحول انقلابي جامعه شده است کار حزب کمونيست اين است که طبقه کارگر را در راس چنين تحولي قرار دهد و تا با پيروزي اين انقلاب يا تحول انقلابي طبقه کارگر در موقعيتي قرار گيرد که بتواند بلاواسطه و بدون هيچ مرحله ديگر و فورا انقلاب سوسياليستي خود را انجام دهد، طبقه کارگر را به قدرت برساند و توده مردم را به دنبال خود بکشاند. مطالباتي که خصلت دمکراتيک دارند مطالبات طبقه کارگر هم هست. اين مطالبات نيازهاي روزمره طبقه کارگر است و طبقه کارگر در تحقق آنها مانند هر انسان ديگري در جامعه ذي نفع است. اما در همان حال اين مطالبات تنها بخشي از مطالبه و نياز طبقه کارگر است و اين طبقه بايد از چنين مبارزه اي که بخش اعظم جامعه از کارگر يا غير کارگر را به حرکت در مي آورد استفاده کند و چنين تحول انقلابي را به تخته پرش براي رسيدن بلاواسطه به سوسياليسمِ استفاده کند.

از نظر مارکس و لنين طبقه کارگر انقلاب دمکراتيک نميخواهد. طبقه کارگر انقلاب سوسياليستي ميخواهد و فقط همين. مسئله اين است در جامعه اي که مستقل از تمايل ما درگير يک تحول انقلابي با خصلت غير سوسياليستي است، طبقه کارگر چگونه ميتواند به سرعت هرچه بيشتر و با کمترين دردسر در بهترين موقعيت قرار ميگيرد تا انقلاب سوسياليستي خود را انجام دهد و جامعه سوسياليستي را متحقق کند

مارکس و هم لنين در مقابل اين نظر که شرايط تحقق سوسياليسمِ فراهم نيامده است نقد مارکس به فويرباخ را قرار ميدهند که بر پراتيک انقلابي و نقش اراده و آگاهي انسانها تاکيد ميکنند. با اتکا به همين تز ها است که از نظر لنين مهم نيست سرمايه داري چقدر رشد کرده است، اگر طبقه کارگر بداند سوسياليسمِ ميخواهد و اگر طبقه کارگر بتواند توده وسيع مردم را با خود همراه کند سوسياليسمِ عملي و قابل تحقق است. و هدف حزب کمونيستي هم تحقق اين پيش شرط ها است و نه رفع موانع رشد سرمايه داري.

علاوه بر اين برداشت ها در روسيه، مارکسيسم قانوني – پيتر استروه – را هم داريم. اين جريان بر تحليل "مارکسيستي" از روسيه و همچنين نقد نارودنيسم استوار است. اين جريان بر اساس سلب محتواي انقلابي مارکسيسم و تبديل آن به يک سري مسائل روشنگرانه و علمي استوار است. اينها ارتباط نزديکي با تمايلات تجديد نظر طلبي، برنشتاين و ديگران، در آلمان و فرانسه داشتند و بر اين باور بودند که روسيه بايد از دوران سرمايه داري عبور کند تا بتواند به سوسياليسم برسد. دوران اخير را دوره رشد سرمايه داري، رشد نيروهاي مولده و غيره ميدانست. معتقد بود انقلاب بورژوايي است و بايد کمک کرد بورژوازي خود انقلاب اش را انجام دهد تا بعد نوبت کارگران و سوسيال دمکرات ها فرا رسد. فعاليت اين جريان از جانب دولت تزاري، که هنوز نارودنيک ها را منشا خطر اصلي براي خود ميداند، مورد اغماض قرار ميگيرد و اجازه انتشار نشريات و ادبيات آنها هست.

فصل ٤ - لنين : تلاش براي ايجاد حزب سوسيال دمکرات

١ – ايسکرا

تلاش براي تجديد سازمان حزب بعد از کنگره اول مجددا شروع ميشود. محور اين تلاش لنين است که تلاش اش براي تجديد سازمان حزب دقيقا بر برداشت او از مارکس در مورد سوسياليسمِ، که به آن اشاره شد منطبق است.

بحث لنين اين است که اگر سرانجام سوسياليسمِ موکول به دخالت آگاهانه در سياست است، آنوقت سازمان دادن ابزار دخالت در سياست، يعني حزب سياسي، اهميت محوري پيدا ميکند. محافل پراکنده پاسخگوي نياز پرولتاريا و کمونيست ها نيستند. شرکت در مبارزه اقتصادي پاسخ نياز فوري طبقه کارگر نيست. سياست محور تغيير است و بايد در سياست درگير شد. بايد حزب سياسي ايجاد کرد، بايد نيروي سياسي شد تا بتوان براي قدرت سياسي تلاش کرد. بحث ضرورت تصرف قدرت سياسي يکي از محورهاي لنينيسم است. براي لنين، و براي مارکس، تصرف قدرت سياسي مسئله محوري انقلاب سوسياليستي است.

با اين برداشت است که لنين از روسيه خارج ميشود و براي تشکيل حزب عازم سويس ميشود تا نظر "قديمي ها" (پلخانف، زاسوليچ، اکسلرد و ...) را به تشکيل مجدد حزب جلب کند. ايده لنين مثل هميشه دخالت فعال براي تغيير است. ايده اين است که براي تشکيل اين حزب نبايد منتظر ماند. بايد نقشه اي براي متحد کردن سريع محافل سوسيال دمکرات داشت.

طرح لنين ايجاد يک نشريه است. نشريه اي که در دست محافل سوسيال دمکرات ميگردد، دست به دست ميشود و حول اين فعل و انفعال سازمانها را با هم مرتبط ميکند، اين نشريه بحث در مورد اهميت درگير شدن طبقه کارگر در مبارزه سياسي و ايجاد حزب را راه مي اندازد و محافل و جريانات سوسيال دمکرات را بهم نزديک مي نمايد. لنين با اين تز و با اين نقشه به سويس ميرود و با توافق گروه "آزادي کار" که پلخانف، زاسوليچ و اکسلرد ايجاد کرده بودند، اقدام به انتشار دو نشريه را ميکنند. نشريه اي بنام "ايسکرا" (اخگر) و نشريه اي بنام "زاريا" (سحر). "زاريا" يک نشريه تئوريک است و "ايسکرا" نشريه اي سياسي است که اساسا براي داخل کشور منتشر ميشود و قرار است نقش مرتبط کننده محافل و سازمان هاي سوسيال دمکرات را بازي کند. هيات تحريريه اين نشريات با توافق دو طرف تعيين ميشود. تحريريه "ايسکرا" شش نفر اند؛ سه نفر از گروه آزادي کار، پلخانف، ورا زاسوليچ و اکسلرد و سه نفر از "جديدي" ها يعني اتحاد مبارزه براي آزادي طبقه کارگر، لنين، مارتوف و پتروسوف.

مارتوف يکي از شخصيت هاي برجسته سوسيال دمکراسي روسيه، نويسنده اي است که با يکي از قويترين قلم هاي آن دوران را دارد. اولين شماره ايسکرا در اول دسامبر ١٩٠٠ در اشتوتگارت و اولين شماره زاريا در آوريل ١٩٠١ چاپ ميشوند.

در جريان انتشار ايسکرا و زاريا مباحث مختلفي پيش کشيده ميشوند و مورد بحث قرار ميگيرند. از جمله نقش طبقه و نقش حزب در مبارزه سياسي، رابطه حرکت خودبخودي در محيط هاي کارگر با آگاهي و تشکل، رابطه حزب و طبقه، تفاوت بلانکيسم با مارکسيسم ، ژاکوبنيسم، نقش روشنفکران و غيره.

٢ - اکونوميسم

تلاش براي ايجاد حزب از يک طرف با استقبال و از طرف ديگر با مخالفت و مقاومت روبرو ميشود. مهمترين جرياني که در مقابل ايجاد حزب مقاومت ميکند جرياني است که بنام "اکونوميستها" معروف شدند. اکونوميسم پايه عميق و واقعي در جامعه دارد. اين جرياني است که به درجه اي تحت تاثير رفرميسم در جنبش کارگري در اروپاي غربي است. تصوير عمومي که اين جريان از سير اوضاع اين است که بايد فعلا رفت اتحاديه هاي کارگري را تشکيل داد، مذاکره کرد و براي معيشت کارگران امتياز گرفت، فعلا بايد کارگران را آماده کرد و دخالت در سياست کمکي در اين زمينه نميکند. يک رگه قوي ديگر در اکونوميست ها، نارودنيک هايي هستند که از پايين به جنبش کارگري روي آورده اند و يا به آن جذب شده اند و اصولا، به تبع پيشينه ناردنيکي خود، با اين رويکرد که قرار است در روسيه سرمايه داري مستقر شود و طبقه کارگر بايد به سياست دست ببرد مسئله دارند. علاوه بر اينها اکونوميست ها بر محدود نگري بخشي از فعالين محلي کارگري اتکا دارند که معتقدند بقول معروف نان امشب را بچسب سياست پيش کش! علاوه بر اينها بونديست ها، جريان اتحاديه کارگران يهودي، که در اين زمان حزب شان را هم تشکيل داده اند و صهيونيسم (ناسيوناليسم يهودي) در آن نفوذ دارد هم در اين ميان اکونوميست ها نفوذ دارد. بوند بيشتر تمايل دارد که حزب فدراليستي يا خود مختارانه اي وجود داشته باشد تا آنها بتوانند کارگران يهودي را جذب و سازمان دهند. ايجاد يک حزب متمرکز براي بوند به معني انحلال سازمان قومي آنها بود و با آن مخالف بودند.

براي دادن تصويري از ديدگاههاي اکونوميست ها به بيانيه اي که در آن دوره منتشر ميکنند و بنام "کـِردو" ( Credo ) مشهور ميشود ميتوان رجوع کرد. لنين در کتاب "چه بايد کرد؟" به کرات آن را به عنوان يک بيانيه هويتي اکونوميست ها مورد نقد قرار ميدهد. اکونوميست ها که البته خود را سوسيال دمکرات ميخوانند که در اين سند افق و خواست شان را چنين ترسيم ميکنند:

"بحث هاي مربوط به يک حزب کارگري مستقل سياسي چيزي نيست جز نتيجه انتقال وظايف بيگانه و دستاورد هاي بيگانه به خاک ما. يک دسته کامل شرايط تاريخي مانع از اين ميشود که ما نظير مارکسيست هاي غربي باشيم و از ما نوع ديگري از مارکسيسم را طلب ميکنند که با محيط روسيه تناسب دارد و ضروري است. نبودن هرگونه احساس سياسي در يکايک شهروندان روسيه البته با بحث هاي سياسي يا با توسل به يک نيروي موهوم جبران نميشود. اين حس سياسي را فقط با تعليم يعني با شرکت در زندگي (هرچند غير مارکسيستي) که واقعيات روسيه فراهم ميسازد امکان پذير ميشود. براي مارکسيست روسي فقط يک راه گريز وجود دارد. پشتيباني از مبارزه اقتصادي پرولتاريا و شرکت جستن در مبارزه ليبرالي."

در اين رابطه نوشته اي از مارتف هست تحت عنوان "مناجات آخرين سوسياليست روسي" که به طنز از زبان اکونوميست ها ميگويد:

"اي مردم فريبان توده هاي رنجبر! سر ما را با سياست بافي خود شيره نماليد و با کمونيسم خود گوش مان را ميازاريد که ما به نيروي صندوق تعاون ايمان آورده ايم."

ايسکرا به شدت با اين جريان درگير ميشود. اکونوميسم در واقع طليعه جنبش اتحاديهاي در روسيه است که با پراکندگي در درون طبقه، قهرمان گرايي نارودنيسم، و آخرين گرايشهاي رفرميستي در اروپا و بويژه در انگليس، آلمان و فرانسه پيوند دارد.

٣ – جنبش زباتوفيست ها و شوراها

جريان ديگري هم در جنبش کارگري روسيه هست که اينجا بايد به آن اشاره کرد. اين جريان بنام زباتوفيست ها شناخته ميشود.

زباتوف رييس پليس تزاري است. اما يک رييس پليس "ليبرال" است. تز زباتوف اين است که براي جلوگيري از انقلابي شدن کارگران بايد راه مبارزه قانوني را براي کارگران باز گذاشت. بايد امکان داد و دريچه اي را باز کرد تا کارگران براي هر خواست اقتصادي به اعتراض ميليتانت و سياست کشيده نشوند. بر اين اساس زباتوف، با تاييد دولت، حرکتي را تشويق ميکند که به نام جنبش زباتوفيست ها مشهور ميشود که با نقد وسيع مارکسيست ها روبرو ميشود. اما در هر حال اين جنبش شکل ميگيرد. اين جنبش حول سه حرکت در سه شهر شکل ميگيرد. اول حرکتي است در مسکو بنام "حرکت براي رفع اختلاف" که بر اين اساس استوار است که اگر کارگران در محيط کارخانه به مشکلي برخوردند نماينگان کارگران ميتوانند به پليس مراجعه کنند و شکايت کنند و رييس پليس بلافاصله در محل حاضر ميشود و به شکايت کارگران رسيدگي ميکند. در نتيجه اين سياست، کارگران لازم بود نماينده هاي خود را انتخاب کنند. اين پديده مهمي است زيرا براي اولين با در روسيه کارگر بطور قانوني مجاز ميشود نماينده انتخاب کند. اين ابتکار با استقبال کارگران روبرو ميشود و در اکثر کارخانه هاي مسکو کارگران شروع به انتخاب نماينده ميکنند.

در عمل وقتي اين سياست دچار مشکل کندي رسيدگي پليس به شکايات کارگران ميشود، قانون به اين شکل تغيير داده ميشود که نماينده کارگران ميتوانند بدون حضور نماينده پليس با کارفرما مذاکره کنند. به اين ترتيب در اکثر کارخانه هاي مسکو، تحت نظر دولت، هيات هاي نمايندگي کارگران براي مذاکره با کارفرما تشکيل ميشود، چيزي شبيه شوراهاي اسلامي در ايران.

اين پديده به تدريج به شهر هاي صنعتي ديگر روسيه گسترش مي يابد. در يکي از کشمکش هاي ميان کارگران با کارفرمايان در پتروگراد، نمايندگان کارگران در چارچوب حرکت زباتوفيستي از کارخانه هاي مختلف براي هماهنگي در مذاکره با کارفرمايان اجلاسي تشکيل ميدهند که آن را "سويت" (شورا) نمايندگان کارگران نام ميگذارند. اين اولين باري است که نام سويت يا شورا مطرح ميشود. بايد توجه داشت که اين شورا اجلاس نمايندگان کارگران است و نه مجمع عمومي کارگران.

حرکت دوم که جنبش زباتوفيستي با آن تداعي ميشود، و اساسا در پتروگراد سازمان پيدا ميکند. اين حرکت جنبش "اوقات فراغت" نام دارد.ايده اساسي اين حرکت اين است که کارگران را بايد جمع کرد تا اوقات فراغت شان را صرف "امور مفيد" کنند. فعالين جنبش اوقات فراغت براي کارگران جلسات سخنراني، کلاسهاي آموزشي درباره دستمزد، قوانين کار، در باره تاريخ، در باره تکامل، و غيره تشکيل ميدهند و از روشنفکران و استادان دانشگاه دعوت ميکنند که براي کارگران سخنراني کنند. در کنار اين فعاليت، کلوپ هاي مختلف مثل کلوپ هاي رقص، ورزش، موسيقي و همچنين پيک نيک هاي کارگري و غيره را نيز تشکيل ميدهند. در پتروگراد کشيشي بنام "گاپون" در راس اين حرکت قرار ميگيرد که بعدا در انقلاب ١۹۰۵ نقش مهمي بازي ميکند.

حرکت سوم جريان زباتوفيستي ها تلاش براي يک تشکل مستقل کارگران يهودي است که قرار است جاي "بوند" (اتحاد کارگران يهودي) را بگيرد. اين حرکتي تماما ناسيوناليستي يهودي است و خود را بر اين انتقاد متکي کرده است که گويا "بوند" با سوسيال دمکرات ها، که نماينده کارگران روسيه است، متحد شده است و منفعت کارگران يهودي را "فروخته " است و "بوند" بجاي اينکه بفکر احقاق حقوق کارگران يهودي باشند، خود را با سياست سراسري روسيه قاطي کرده است.

اين جريان در اودسا کارگران زيادي را به دور خود جمع ميکند. بعدها به تدريج کنترل آن به دست صهيونيست ها مي افتد و در سال ١۹۰٢ حزب مستقل کارگران يهودي را تشکيل ميدهند و پليس آن را منحل ميکند.

کل جريان زباتوفيستي يک جريان دولتي بود که به درست مورد نقد و افشا گري مارکسيست ها قرار گرفت. اما به عکس آنچه که تاريخ نگاري نوع "تاريخ مختصر" ادعا ميکند، فعالين آن جاسوس و پليس نبودند. بخش زيادي از آنها از اکونوميست ها و فعالين محلي کارگري بودند که واقعاً فکر ميکردند که از اين طريق وضع کارگران را بهبود ميدهند. از ميان نهادهايي که اين حرکت زباتوفيستي در پتروگراد تشکيل داد، شورا (سويت) نمايندگان کارگران کارخانه هاي پتروگراد بود که کشيش گاپون آنرا تشکيل داد. رئيس اين شورا رسما حقوق بگير دولت بود. نه بعنوان پليس، بلکه به عنوان کمک دولت به تشکل هاي کارگري. اين حقوق علنا اعلام ميشد و معادل حقوق يک کارگر بود.

فصل ٥- کنگره دوم : لنين، منشويک ها و بلشويک ها

١ - کنگره دوم: لنين، منشويسم و بلشويسم

کنگره دوم حزب سوسيال دمکرات روسيه در ژوييه و اوت ١٩٠٣ تشکيل شد. کنگره ابتدا در بروکسل تشکيل شد و سپس تحت فشار پليس بلژيک به لندن منتقل گرديد. رييس کنگره پلخانف است. کنگره ٤٢ نماينده با ٥١ راي دارد و از کل نمايندگان ٤ نفر کارگر هستند. در اين کنگره برنامه حزب، کمابيش بدون مشکل، تصويب شد اما در بحث اساسنامه و بخصوص در بحث آرايش ارگانهاي رهبري، کنگره به دو بخش اکثريت (بلشويک) و اقليت (منشويک) تقسيم گرديد. اين تقسيم گرچه در بحث اساسنامه و آرايش ارگانهاي رهبري صورت گرفت، اما به عکس برداشت عمومي چپ در مورد علل اين انشقاق، شکاف بر سر مسائل بسيار پايه اي تري است.

چپ، چه بلشويک و چه منشويک، از اين انشقاق يک تصوير تشکيلاتي ارائه ميدهند که واقعيت را منعکس نميکند. کنگره دوم، در کنار شکاف ميان بلشويسم و منشويسم، اولين جدايي لنينيسم از بستر عمومي سوسيال دمکراسي هم هست. بخش اعظم صورت جلسات اين کنگره در کتابي بنام ١۹۰۳ همان زمان چاپ شد و ترجمه بخشي از آن، به فارسي، در دو جلد توسط حزب کمونيست ايران انتشار يافته است.

کنگره دوم کنگره جالبي است. کنگره با هدف متحد کردن سوسيال دمکرات ها براي ايفاي نقش در سياست در روسيه تشکيل شده، اما کنگره اي است که انشقاق جديدي در سوسيال دمکراسي روسيه را رسمي ميکند. در اين کنگره سوسيال دمکراسي به دو شاخه تقسيم ميشود. يک شاخه به اسم بلشويک (يعني اکثريت) است، که اساسا توسط لنين نمايندگي ميشود و يک شاخه به اسم منشويک (يعني اقليت)، که اساسا توسط مارتف و بعدا پلخانف و تروتسکي نمايندگي ميشود.

کنگره به چند بحث ميپردازد، بحث در مورد اکونوميست ها، بحث در مورد بوند، يعني تشکل کارگران يهودي است که خواستار ايجاد يک تشکل ملي خودمختار در حزب است و بحث در مورد برنامه و اساسنامه حزب.

قبل از ورود به کنگره کساني که از نزديک با سوسيال دمکراسي روسيه درگير بودند متوجه يک شکاف در هيات تحريريه ايسکرا بودند. شکافي که در ساير محيط هاي سوسيال دمکراسي نظير سوسيال دمکراسي آلمان، فرانسه و انگليس هم قابل مشاهده بود. در هيات تحريريه ايسکرا، اعضاي هيات تحريريه خود را به ايسکرايي هاي "نـَـرم" (soft) و ايسکرايي ها "سخت" (hard) تقسيم ميکردند و از قبل از کنگره اين دو رگه در ايسکرا از هم قابل تفکيک شده بودند. نماينده ايسکرايي هاي "سخت" لنين و نماينده ايسکرايي هاي "نــَرم" مارتوف بود.

اختلاف از اينجا شروع ميشود که سوسيال دمکراسي در اروپا تماماً به کار پارلماني و قانوني و مذاکره رو آورده بود. چهره سوسيال دمکراسي ديگر با خواست پيشروي تدريجي، فقدان عجله براي تغيير انقلابي اوضاع و اتکا صرف به تغيير وضع از طريق مکانيسم پارلماني و غيره شناخته ميشد. چيزي شبيه سوسيال دمکراسي کنوني که بيشتر سخنگوي افق سنديکاليستي و اتحاديه اي است تا افق کمونيستي در جنبش کارگري.

اين تغيير در سوسيال دمکراسي اروپا، در سوسيال دمکراسي روسيه هم منعکس ميشود. خط متاثر از بستر اصلي سوسيال دمکراسي اروپا اساسا حزب را بعنوان ابزار فشار بر بورژوازي ميخواهد. حزب براي اين جريان ابزار سازمان دادن يک واقعيت جديد يا ابزار پراتيک انقلابي براي تغيير انقلابي اوضاع نيست و عجله خاصي براي تغيير انقلابي ندارد. در نتيجه تصويري که از سازمان حزب در روسيه دارد تصوير يک سازمان "شُــل" تر و غير ديسيپلينه تر از آن حزبي است که کساني که خواستار دخالت در اوضاع و تغيير انقلابي جامعه هستند داشتند. شکاف ميان گرايش ها در ايسکرا در همين حد يعني کساني که عجله دارند، تند هستند و جوش ميزنند و کساني که آرام تر و نرم تر هستند تقسيم ميشد. لنين بعنوان سمبل کسي که تعجيل دارد، ميخواهد يک سازمان منضبط و با "ديسيپلين نطامي" ايجاد کند مشهور بود. در مقابل مارتف به سمبل جرياني که جنبشي تر کار ميکند و سازمان "سفت و سختي" نميخواهد شناخته ميشود. با اين شکاف ساده و "سطحي" همه وارد کنگره دوم ميشوند.

پيش نويس اول برنامه حزب را پلخانف نوشته که لنين آن را رد ميکند، بعد لنين يک پيشنويس مينويسد که پلخانف آن را رد ميکند. هر دو پيشنويس را به يک کميسيون داده ميشود که مخرج مشترکي از دو پيش نويس را تهيه ميکند که تصويب ميشود. يکي از گره گاه هاي برنامه مطالبه زمين توسط دهقانان است. سوال اين است که آيا با توجه به ماهيت بورژوايي و عقب مانده خواست تقسيم زمين بايد از اين خواست دهقانان دفاع کرد؟

از نظر منشويک ها، که بعدا به آن خواهيم پرداخت، دهقانان نه تنها يک نيروي ضد انقلابي و غير قابل اعتماد است، بلکه طبقه کارگر بايد همراه بورژوازي خواست هاي ضد انقلابي و ارتجاعي دهقانان را سرکوب کند. در نتيجه از همان ابتدا سند حمايت از مطالبه تقسيم زمين توسط دهقانان با مخالفت منشويک هاي بعدي روبرو ميشود. اما به هر حال بحث برنامه به يک بحث جدي در کنگره تبديل نميشود و برنامه کمابيش با سهولت تصويب ميشود.

بحث مربوط به بوند يک بحث جدي است. کنگره با خواست بوند براي داشتن تشکيلات ويژه کارگران يهودي موافقت نميکند و نمايندگان بوند کنگره را ترک ميکنند. در مورد اکونوميست ها هم تقريبا تمام شخصيت هاي اصلي کنگره عليه آنها بحث ميکنند. اکونوميست ها هم که دو نماينده در کنگره داشتند شکست ميخورند.

با بحث سازمان و انتخاب ارگانهاي رهبري حزب، کنگره منفجر ميشود. بحث را لنين شروع ميکند. بحث لنين بر اين اصل استوار است که سوسيال دمکراسي احتياج به حزبي کارا دارد و چنين حزبي محتاج يک مرکزيت کارا است. در نتيجه نشريه مرکزي حزب احتياج به يک هيات تحريريه کارا و پر راندمان دارد. در هيات تحريريه شش نفره سابق ايسکرا بجز لنين، پلخانف و مارتوف، بقيه (اکسلرد، زاسوليچ و پتروسف) کار زيادي نميکردند، توليد زيادي نداشتند، ايده خاصي ندارند و مقاله منتشر شده چنداني هم ندارند. لنين معتقد است که اين تحريريه راندمان ندارد بايد يک هيات تحريريه سه نفره انتخاب کرد و اين تحريريه داراي درجه اي اختيار در اتخاذ سياست باشد.

بحث ديگر لنين اين است که اگر کنگره کميته مرکزي اي انتخاب کند و به روسيه بفرستد، همه دستگير ميشوند و ادامه کاري حزب مختل ميشود. پيشنهاد لنين اين است که از هيات تحريريه ايسکرا، که در خارج است، و کميته مرکزي، که حزب را اداره ميکند، هيات سومي براي رهبري حزب سازمان داده شود که حزب در هيچ شرايطي بي مرکز يا بي "صاحب" نماند.

معني طرح لنين در عمل به اين منتهي ميشود که سه نفر "کم راندمان" از هيات تحريريه ايسکرا کنار گذاشته شوند و تعدادي، از جمله خود لنين، "از خارج" در هدايت تشکيلات نقش رسمي پيدا کنند.

بر متن شکافي که قبل از کنگره وجود داشت، اختلاف بر سر طرح ارگانهاي رهبري حزب اين گونه نمايانده ميشود که گويا لنين ميخواهد "قديمي ها" يا "نرم" ها را کنار بگذارد و يک حزب متمرکز تحت کنترل خود را سازمان دهد.

در کنار اين مجادله، بحث حول عضويت در حزب هم بالا ميگيرد. کل مسئله اينگونه تصوير ميشود که از نظر لنين عضو حزب کسي است که انقلابي تمام وقت يا حرفه اي است. اين تصوير کليشه اي و بسيار نا دقيقي است که متاسفانه امروز اکثريت موافقين و مخالفين لنين، به يکسان، لنين را با آن تداعي ميکنند. بحث انقلابيون حرفه اي و نظم و ديسيپلين تشکيلاتي، بعنوان مبناي لنينيسم، تصوير منشويکي از بحث لنين است. اين بحث ها کنگره را منفجر ميکنند.

قبل از بحث رسمي در مورد ارگانهاي رهبري حزب، بند اساسنامه اي پيشنهادي لنين که معتقد است که عضو حزب بايد بصورت متشکل با حزب فعاليت کند، در مقابل بند پيشنهادي مارتوف که معتقد است عضو حزب لازم نيست بصورت متشکل با حزب فعاليت کند بلکه کافي است به نوعي حزب را ياري رساند، راي نمي آورد و بند پيشنهادي مارتوف تصويب ميشود.

تصوير مارتوف از عضويت در حزب جنبشي تر از تصوير لنين است. در تصوير لنين فعاليت متشکل اهميت بيشتري دارد. تا اينجا در اختلاف هاي ميان مارتوف و لنين طرفداران مارتوف اکثريت را دارند. اما با ترک کنگره توسط نمايندگان بوند تناسب آرا در کنگره، به نفع لنين، تغيير ميکند و در بحث آرايش رهبري حزب طرح لنين راي مي آورد. از اينجا به طرفداران لنين در اين کنگره بلشويک (اکثريت) و طرفداران مارتوف منشويک (اقليت) نام ميگيرند.

در مورد کنگره دوم حزب کارگران سوسيال دمکرات روسيه کتاب ها و مقالات زيادي نوشته شده است. شايد از شاخص ترين کتابها، يکي کتاب لنين تحت عنوان "يک گام به پيش دو گام به پس" و ديگري کتاب تروتسکي است تحت عنوان "وظايف سياسي ما".

در "يک گام به پيش دو گام به پس"، لنين خصلت "نرم" منشويک ها و تناقضات آنها را نشان ميدهد و اختلاف متدولوژيک خود با آنها را گوش زد ميکند اما هنوز کل ابعاد اختلاف ظهور نکرده است.

اگر امروز به کتاب تروتسکي، "وظايف سياسي ما"، رجوع کنيد آن را کتاب عجيبي مي يابيد. کتابي اساسا غير سياسي که هدف آن شخصيت و کاراکتر لنين است. کتاب سراسر کنکاش انگيزه هاي لنين است. فحاشي و اتهامات به لنين که براي مستدل کردن هيچ يک خود را ملزم به ارائه هيچ استدلالي نمي يابد. حتي ايزاک دويچر که سمپاتي عميقي به تروتسکي دارد اين کتاب را فاقد هيچ پايه و غير قابل توجيه ميداند. در اين کتاب لنين کسي است که ميخواهد توطئه کند، بد دهن است، کسي است که حزب ژاکوبني ميخواهد (اين دوره بحث ژاکوبنيسم داغ است). لنين کسي است که بجاي حزب سياسي، ميخواهد يک سازمان متمرکز نظامي ايجاد کند و کودتا ميخواهد بکند و براي جنبش کارگري خطر مهمي است.

علاوه بر تروتسکي و منشويک ها شخصيت هاي اصلي سوسيال دمکراسي آلمان هم عليه لنين وارد مناقشه ميشوند. يکي از اين شخصيت ها رزا ي و ديگري کائوتسکي است که اولي علني و دومي بطور غير علني وارد جدل ميشوند.

اينکه اين برچسب ها و اتهامات به لنين چقدر واقعي است مسئله کسي نيست، بر متن اختلاف سياسي موجود، اتهامات به لنين سرازير ميشود. بعدا خواهيم ديد در ١۹۰۵ وقتي جامعه از نظر سياسي باز ميشود و احزاب سياسي غير قانوني، نظير حزب سوسيال دمکرات روسيه علني ميشوند، تنها کسي که بلافاصله خواستار انتخابي شدن کليه ارگانهاي حزب ميشود لنين است. لنين است که اعلام ميکند اختناق ضعيف شده و حزب ميتواند تمام ارگانهاي اش را به شکل انتخابي تعيين کند. اين حکم را در ١۹۰۵ وقتي احزاب علني ميشوند، حتي منشويک ها هم صادر نميکنند. اما حتي اين واقعيت هم نوع تبليغات عليه لنين را تغيير نميدهد. کسي توجه نميکند که لنين در مورد يک دوره خاص و مشخصات حزب در اين دوره خاص صحبت ميکند. بحث لنين اين است که با آماتوريسم نميشود با اختناق و دستگاه پليس تزار در افتاد. اگر کسي واقعاً ميخواهد مبارزه کند و تنها منتظر فرصت نباشد بايد يک حزب مبتني بر کادرهاي حرفه اي را سازمان دهد که بتواند خود را در مقابل پليس حفظ کند. با حزبي که هر روز رهبران و کادرهايش را دستگير و تبعيد ميکنند و دائما در حال انحلال است نميشود چيزي را تغيير داد. به کسي که واقعاً بخواهد اوضاع را تغيير دهد "عقل سليم" حکم ميکند که حتي براي متصل نگاه داشتن حزب يک سازمان حرفه اي ضروري است. در شرايط اختناق تزاري سازماني از انقلابيون حرفه اي که ديسيپلين داشته باشد، هم خط باشد و بتواند حزب را هم خط و هم آهنگ در عمل نگاه دارد و بتواند در غياب امکان انتخابات و جلسات بزرگ کار کند حياتي است. هيچ سازمان سياسي در شرايط اختناق با يک اسکلت آماتور امکان مقاومت در مقابل سرکوب پليس را ندارد. بحث لنين به همين سادگي است. و درست به همين دليل به محض اينکه در ١۹۰۵ شرايط تغيير ميکند، لنين بحث سازمان انقلابيون حرفه اي، انتصابي بودن مسئولين را کنار ميگذارد و خواستار عضويت وسيع و انتخابي شدن همه ارگانهاي رهبري حزب از بالا تا پايين ميشود.

نکته اي که اينجا مورد تاکيد است اين است که بحث سازمان و تشکيلات منضبط که بعدا يکي از محورهاي خودآگاهي بلشويک ها و همينطور يکي از مشخصات بلشويسم از نظر منشويک ها است، يک بحث کليدي در لنينيسم نيست. بحثي است بر سر اينکه در يک شرايط معين ميتوان يک سازمان انقلابي ايجاد کرد و آنرا فعال و زنده نگاه داشت. با تغيير شرايط لنين از اين بحث فاصله ميگيرد يا مجددا به آن بر ميگردد.

از طرف ديگر منشويک ها اصولا به يک سازمان انقلابي احتياج نداشتند. بنا به تعريف "منتظر فَـَرج" هستند و خيال تغيير دنيا را ندارند تا به چنين سازماني احتياج داشته باشند. ابزار مورد نياز منشويک ها براي سياست شان يک حرکت جنبشي، بدون بـُـعد سازماني و تشکيلاتي سفت و سخت است. منشويک ها تا آخر هم يک جنبش بسيار وسيع باقي ميمانند. براي تضمين ادامه کاري يک سازمان فعال و انقلابي در شرايط اختناق محتاج تضمين ادامه کاري هدايت، تمرکز و وحدت اراده سياسي و تضمين رهبري سلسله "عصبي" حزبي است و وقتي چنين شرايطي از ميان رفت اين درجه از ديسيپلين و تمرکز غير لازم ميشود. نتيجتا تز "سازمان انقلابيون حرفه اي" و تز سازمان متمرکز و ديسيپلينه انتصابي، بر عکس آنچه که از طرف موافقين و مخالفين لنين تصور ميشود، جايگاه قائم بالذاتي در تفکر لنين و در لنينيسم ندارد. يکي از راههايي است که لنين براي تامين دخالت انقلابي در اوضاع در شرايط سرکوب و اختناق پيش پا ميگذارد. راهي که با تغيير شرايط، خود لنين اولين کسي است که آن را تغيير ميدهد.

کساني که در اين دوره در مقابل لنين مي ايستند، بجاي اينکه در مقابل بحث اصلي لنين، يعني امکان و ضرورت دخالت مستقيم پرولتاريا در اوضاع موجود براي تحقق انقلاب سوسياليستي، به ايستند، به بحث تشکيلات که "ساده تر" است و به برچسب هاي حاضر و آماده در بازار سياست متوسل ميشوند.

به لنين برچسب ژاکوبنيسم ميزنند. لنين جواب جالبي به آنها ميدهد. ميگويد هيچ سوسيال دمکرات واقعي نميتواند ژاکوبنيست هم نباشد. اما ژاکوبنيستي است که پشتش را به طبقه کارگر داده، منافع اين طبقه را ميشناسد، ژاکوبنيستي است که آرماني براي آن جامعه دارد و سعي ميکند توده مردم را بسيج کند و به جنبش هاي اجتماعي آزاديخواهانه دوره خود اتکا دارد. ميگويد اختلاف ما با ژاکوبنيست ها اين نيست که چرا يک سازمان حرفه اي متمرکز و مخفي، اکتيو، ميليتانت و به اصطلاح توطئه گر ايجاد ميکنند. اختلاف بر سر چارچوب و افق فعاليت و سياست آن ها است.

در واقعيت،اما، اين انشقاق در حزب سوسيال دمکرات روسيه اساسا تنها در بالاي حزب اتفاق مي افتد. در انشقاق بلشويسم و منشويسم، به جز لنين، که هنوز شخصيت شناخته شده بين المللي نيست، تقريبا کل شخصيت هاي شناخته شده و مشهور سوسيال دمکراسي روسيه با منشويک ها ميروند. پلخانف، اکسلرد، ورا زاسوليچ، تروتسکي و غيره. همچنين شخصيت هاي اصلي سوسيال دمکراسي اروپا، مثل کائوتسکي و رزا ي از منشويک ها حمايت ميکنند.

بعد از کنگره ارگانهاي منتخب کنگره توسط منشويک ها بايکوت ميشوند، لنين از تحريريه ايسکرا استعفا ميکند و پلخانف همه منشويک ها را به ارگانهاي حزبي فرا ميخواند. آنچه که به نام حزب هست تماما منشويک است و همه ارگانهاي حزب بدست منشويک ها مي افتد. بلشويک ها عملا جمع کوچکي هستند که از حزب کنار گذاشته شده اند. با استعفاي لنين همه منشويک ها به سر پست هاي تشکيلاتي که بايکوت کرده بودند بر ميگردند و اين بار لنين را متهم به فراکسيونيسم ميکنند!

اکثر مناطق صنعتي اصلي و کارگران صنايع پيشرفته به منشويک ها تمايل پيدا ميکنند. منشويک ها در امکانات، پول، شخصيت ها و غيره دست بالا را دارند.

در روسيه، براي اکثريت فعالين سوسيال دمکراسي، انشقاق بين بلشويک ها و منشويک ها قابل فهم نيست. آن را پديده "خارج کشوري" و بقول خودشان "اِميگره" (مربوط به مهاجرين در خارج) ميدانند. تشکيلات و کميته ها مخلوط ميمانند و بر اساس اکثريت تصميم گيري ميکنند. اما افق فعالين کارگري و جنبش سوسيال دمکراسي روسيه، بويژه در مراکز اصلي کارگري، کارگران صنايع پيشرفته، و کارگران متمرکز شهري يک افق منشويکي است و با لنين و بلشويک ها نزديکي خاصي ندارند. گرايش وحدت طلبانه بسيار وسيع است. لنين در مقابل اين وحدت طلبي مي ايستد و معتقد است که سوسيال دمکرات ها بايد راه خود را از اپورتونيسم منشويکي جدا کنند.

بعد از کنگره منشويک ها در خارج ارگانهاي حزبي را تحريم ميکنند، مراکز حزبي خودشان را سازمان ميدهند. جالب است منشويک ها رفتاري را ميکنند که خود لنين را به آن متهم مينمايند. منشويک ها لنين را متهم به ديکتاتوري و زير پا گذاشتن موازين حزب ميکنند. اما خود متوسل به زير پا گذاشتن مصوبات کنگره و کميته مرکزي منتخب کنگره ميشوند.

سال ۱۹۰۴ لنين در ژنو (سويس) ۲۲ نفر از بلشويک ها را جمع ميکند و در مقابل وضعي که پيش آمده، و لنين آن را کودتاي منشويک ها ميخواند، دفتر کميته هاي اکثريت، دفتر کميته هاي بلشويکي، را تاسيس ميکند که وظيفه آنها سر و سامان دادن به تشکل هاي بلشويکي در داخل روسيه است. لنين نشريه جديدي بنام وپريود (به پيش) را منتشر ميکنند و يکي از وظايفي که دفتر کميته هاي اکثريت (بلشويکي) در دستور خود قرار ميدهد فراخواندن کنگره سوم است. لنين در آوريل ١۹۰۵ کنگره سوم حزب را فرا ميخواند. اين کنگره در لندن تشکيل ميشود که منشويک ها آن را تحريم ميکنند. در نتيجه کنگره، اساسا کنگره جناح بلشويک ها است. منشويک ها همزمان کنفرانسي را در ژنو فرا ميخوانند که طبعا بلشويک ها در آن شرکت نميکنند.

بعنوان جمعبندي بايد گفت کنگره دوم حزب که در سال ١۹۰۳ تشکيل ميشود حزب را به دو جناح بلشويک و منشويک تقسيم ميکند. اختلاف ظاهرا بر سر مسائل تشکيلاتي است. برداشت عمومي اين است که بلشويسم به معني قائل بودن به ضرورت يک حزب متمرکز، منضبط زير زميني انقلابيون حرفه اي است و منشويسم به معني قائل شدن به ضرورت يک حزب باز تر و جنبشي تر.

اين برداشت عمومي گرچه نشاني از واقعيت اختلاف را دارد اما نه تنها تمام واقعيت را نمايندگي نميکند، بلکه حتي بخش مهمي از اختلاف را هم نشان نميدهد.

اختلاف بر سر اين است که چگونه بايد در تغيير واقعيت دخالت کرد؟ اصولا وظيفه کمونيست ها و سوسيال دمکرات ها در اين رابطه چيست؟

تز لنين اين است که بايد انقلاب سوسياليستي را سازمان داد، بايد واقعيت را تغيير داد و عملا اين انقلاب را ممکن ساخت. براي لنين پيش شرط سوسياليسم به قدرت رسيدن طبقه کارگر است و ابزار اين کار يک حزب سياسي است.

منشويک ها از طرف ديگر معتقدند که سوسيال دمکرات ها و طبقه کارگر بايد به عنوان اهرم فشار بر بورژوازي عمل کنند تا اصلاحات هرچه وسيع تري انجام دهد و بعد با شکل گيري يک جامعه کلاسيک سرمايه داري شکل ميگيرد و طبقه کارگر مي تواند، مانند اروپاي غربي، در بطن دمکراسي پارلماني بسوي سوسياليسم پيشروي کند.

درست به دليل همين عمق اختلاف است که مدت کوتاهي بعد از کنگره بحث "سازمان" کنار ميرود، و بويژه در رابطه با انقلاب ١٩٠٥، بحث هاي پايه اي تري به محمل اختلاف لنين با منشويک ها تبديل ميشود.

در مجموع منشويک ها، بخصوص بعد از کنگره، چهره آگاه تري از خود نشان ميدهند. چرخش پلخانف به منشويسم نمونه بارز اين مسئله است. مسئله گرهي اين است که حزب را براي چه ميخواهيد؟ براي حضور در انقلاب يا براي سازمان دادن انقلاب؟ اين يکي از نقاط تمايز مهم باقي ميماند.

٢ - موقعيت تروتسکي

از آنجا که تروتسکي در انقلاب ١۹۰۵ به يکي از شخصيت هاي مهم سوسيال دمکراسي روسيه تبديل ميشود، لازم است توضيحي در مورد موقعيت او در آستانه اين انقلاب داده شود.

پيش از کنگره دوم تروتسکي جواني است که، مدت کوتاهي قبل از کنگره، به اروپا ( لندن) آمده است. لنين در اين مقطع ساکن لندن است. در اين دوره تروتسکي طرفدار خط ايسکرا و عليه اکونوميست ها است. از همين دوره ما شاهد شکل گرفتن رابطه خاصي ميان لنين و تروتسکي هستيم که تا مرگ لنين بجاي خود باقي است، اين رابطه بر اساس تلاش دائم لنين براي جذب يا جلب تروتسکي است. در هر مقطعي که به اين رابطه نگاه کنيد متوجه ميشويد که لنين چندين قدم پيش آمده تا تروتسکي را جذب کند و تا آستانه انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ شکست ميخورد.

تا کنگره دوم تروتسکي روي خط لنين است، يعني خط آنها متمايز نيست. اما تروتسکي، صرف نظر از جنبه عقايد سياسي و اختلافات اش با اين و آن، خصوصيتي دارد که ايزاک دويچر هم به آن اذعان ميکند. تروتسکي متاسفانه با همه توانايي، نبوغ و قدرتي که دارد نميتواند ميان افراد و ايده ها تفاوت قائل شود و به اصطلاح امروز اخلاقي و محفلي است. با گرفتن ارزيابي منفي از شخصي يک نفر ميتواند از نظر سياسي از او فاصله بگيرد و در صف سياسي مقابل او به ايستد. اين خصوصيت تا آخر عمر همراه او ست. رابطه تروتسکي با افراد شخصي است نه سياسي و رابطه سياسي او با يک نفر عميقا از رابطه او با آن فرد تاثير ميپذيرد.

اين خصوصيت بارها تروتسکي را، خوب يا بد، از صفي که واقعاً به آن تعلق دارد جدا نگاه ميدارد. تروتسکي نميتواند ايده و نظرات يک فرد را از شخصيت او جدا کند و درباره هر کدام به اعتبار و با معيار هاي مربوطه به خودشان قضاوت نمايد. در نتيجه وقتي از يک فرد فاصله ميگيرد ديگر به ايده هاي آن فرد توجهي ندارد و هر اتهام و ناروايي را به سمت او پرت ميکند. اين حکم به اعتقاد من هم در رابطه تروتسکي با لنين و هم در رابطه تروتسکي با استالين، هر يک به نوعي، قابل مشاهده است که ربطي به هم خطي يا اختلاف او با لنين يا با استالين ندارد. در بسياري از مواقع تروتسکي هرچند در ايده هاي مخالف خود هم که شريک باشد، در مقابل او مي ايستد.

در دوره کنگره دوم تروتسکي علاوه بر لنين شيفته مارتوف، ورا زاسوليچ و اکسلرد است. اينها قهرمانان او هستند. بعلاوه با مارتوف و زاسوليچ در يک خانه در لندن باهم زندگي ميکنند و به لحاظ عاطفي به شدت به اينها نزديک است. آنها را دوست دارد، قبول شان دارد و به آنها احترام ميگذارد.

وقتي تروتسکي در کنگره احساس ميکند که برخورد لنين با اين ها تند و غير منصفانه است و به نظرش ميرسد که لنين دارد اينها، بخصوص اکسلرد و زاسوليچ را کنار ميگذارد، در مقابل لنين مي ايستد. تروتسکي مطلقا به اين واقعيت توجه ندارد که تصور او از تحول دمکراتيک در جامعه و نقشي که طبقه کارگر بايد در آن بازي کند به تصور لنين نزديک تر از تصور مارتوف، زاسوليچ، اکسلرد و پلخانف است. اين خصوصيت، بعنوان يک رهبر سياسي، براي تروتسکي مهلک است. بعدا بيشتر در باره اختلاف تروتسکي و لنين بحث خواهيم کرد. اما درجه اختلاف سياسي تروتسکي با بلشويک ها مطلقا درجه خصومت او با لنين و قرار گرفتن دائم او در کنار منشويک ها را توضيح نميدهد.

برداشت شخصي تروتسکي از يک نفر ميتواند او را در دنياي سياست در مقابل آن فرد قرار دهد. اگر اين "خصوصيت" براي هر کس قابل قبول باشد، همانطور که گفته شد، براي يک سياستمدار و يک رهبر کشنده است. قادر بودن به ارزيابي ابژکتيو از ايده ها و عقايد يک فرد، مستقل از ارزيابي او از خصوصيات اخلاقي و شخصي او، هنري است که هر کمونيست و هر رهبر کمونيست بايد داشته باشد و تروتسکي ندارد.

اگر مسئله تغيير دنيا است و اگر سياست و جامعه عرصه تغيير دنيا است آنگاه جايگاه سياسي و اجتماعي هر کس به اين اعتبار تعيين ميشود و نه به اعتبار سليقه ها و برداشت هايي که دو دوست را کنار هم قرار ميدهد. به عکس تروتسکي، لنين شخصيتي است که تماما چنين خصوصيتي را دارا است.

در مقطع بعد از کنگره تروتسکي ظاهرا نماينده جناح وحدت طلب است و در واقع نماينده عدم بلوغ بدنه و فعالين حزب سوسيال دمکرات روسيه، در آن مقطع، است. در اين دوره علي رغم نزديکي که در ايده هاي خود با لنين دارد ( به نحوي که در کنگره تروتسکي را مخالفين لنين، "شاگرد لنين" نام ميگذارند) فاصله با لنين را نگاه ميدارد. در همان حال تروتسکي عليرغم نچسبي کامل عقايد اش به ايده هاي منشويکي با سران منشويک دوست است و از نظر سياسي در کنار آنها مي ايستد.

در چنين فضايي، تروتسکي در ١۹۰۵ کار در خارج را رها ميکند و به روسيه برميگردد و به همين دليل با بالاگرفتن انقلاب ١۹۰۵ تنها شخصيت سوسيال دمکرات است که در محل حضور دارد تروتسکي است.

سوسيال دمکراسي روسيه با اين شکل و شمايل فکري، سياسي و تشکيلاتي وارد انقلاب ١۹۰۵ ميشود. بقول اي اچ کار، انقلاب ١۹۰۵ زود تر از آني شروع شد که بلشويک ها و منشويک ها خط شان را از هم جدا کنند و دير تر از آني شروع شد که سوسيال دمکراسي بعنوان يک پيکره واحد وارد آن شود.

فصل ٦ - انقلاب ١٩٠٥

١ - شروع انقلاب

روسيه (دولت تزار) در سال ۱۹۰۴ بر سر مناطقي از چين (منچوري) با ژاپن وارد جنگ ميشود. دولت روسيه به دليل وجود منابع طبيعي غني اين منطقه علاقمند به کنترل آن است و ژاپن هم درست به همين دليل در اين منطقه حضور پيدا کرده است و دو طرف در سال ۱۹۰۴ بر سر کنترل اين منطقه عليه يکديگر وارد جنگ ميشوند.

در وهله اول جنگ و تبليغات دولتي در ميان مردم، و کارگران، احساسات ناسيوناليستي را دامن ميزند. حتي باعث کاهش اعتراضات ميشود. نيروهاي روسيه در اول کار پيروزي هايي را کسب ميکنند که باعث بالارفتن بيشتر احساسات ناسيوناليستي در جامعه ميشود. اما دو فاکتور اين فضا را به هم ميزند و اعتراضات را مجددا شکل ميدهد.

فاکتور اول شروع شکست نيروهاي روسيه در مقابل نيروهاي ژاپني است. ناوگان دريايي روسيه در شرق توسط نيروهاي ژاپني بکلي نابود ميشود، تلفات نيروهاي روسي به سرعت افزايش پيدا ميکند. فاکتور دوم افزايش قيمت نان، پايين آمدن دستمزد ها و افزايش سريع تورم در نتيجه جنگ است.

در سال ١٩٠٤ نخست وزير تزار پلهوه (Plehve) ترور ميشود. تزار براي آرام کردن وضع پرنس ميرسکي(Mirsky) را به نخست وزيري منصوب ميکند که قرار است آشتي بوجود آورد. سياست دولت ظاهرا بر گشايش سپاسي قرار گرفته ميگيرد. اين اولين دور انقلاب است که نام "بهار سياسي" (the political spring) مشهور ميشود..

نخست وزير براي جلب ليبرال ها و اپوزيسيون راست در ١٢ دسامبر ١٩٠٤ بيانيه اي صادر ميکند که در آن وعده حکومت قانون، کاهش سانسور مطبوعات، آزادي بيشتر مذهبي را ميدهد. اما بيانيه سخني از متکي کردن حکومت به انتخابات و يا هيچ ارگان انتخابي را به ميان نمي آورد. در فضاي ملتهب تقريباً همه اپوزيسيون بيانيه را رد کردند و با اوج گرفتن فعاليت احزاب غير قانوني و اعتراضات مردم نخست وزير استعفا ميدهد. حکومت براي کنترل اوضاع به شدت عمل روي آورد اما ظرف چند هفته وضعيت سياسي کلا از هم گسيخته ميشود.

تزار براي رسيدگي به اعتراض کارگران دستور تشکيل کمسيوني را ميدهد. اين کميسيون از کارگران ميخواهد تا نمايندگان خود را براي بحث با کميسيون انتخاب کنند. گرچه در جلسه اول که اين کميسيون، که در ١٣ اکتبر تشکيل شد، فقط نمايندگان يک محله شرکت ميکنند، اما بهر صورت انتخاب نماينده مجاز اعلام شده بود و کارگران شروع به انتخاب نمايندگان خود ميکنند.

در اوائل سال ١۹۰۵ "مجمع عمومي نمايندگان کارگران پتروگراد"، که زباتوفيست ها (گاپون) آنرا تشکيل داده بود براي اولين بار فراخوان اعتصاب در کارخانه پوتيلوف، يکي از کارخانه هاي اصلي پتروگراد، را ميدهد. با توجه به محيط نا آرام شهري، اين اعتصاب در ظرف يک روز تبديل به اعتصاب عمومي ميشود. تقريبا همه کارخانه ها به اعتصاب ميپيوندند. مطالبه اعتصاب کنند گان آزادي سياسي و بعضي خواست هاي دمکراتيک ديگر است.

در ژانويه ١۹۰۵ گاپون بيانيه اي خطاب به تزار منتشر ميکند و از او درخواست ميکند آزادي هاي سياسي را براي اتباع و رعاياي خود به رسميت بشناسد. بيانيه تزار را به عنوان "پدر خوانده" تمام ملت مورد خطاب قرار ميدهد و از او ميخواهد که به داد کارگران و مردم برسد. گاپون براي تقديم عريضه يک راهپيمايي به سمت کاخ تزار را سازمان ميدهد که در آن چند صد هزار نفر شرکت ميکنند. اما قبل از رسيدن راه پيمايان به کاخ، قزاق ها و ساير نيروهاي نظامي و انتظامي به مردم حمله ميکنند و در اين حمله حدود هشتصد نفر از مردم کشته ميشوند.

اين اقدام تزار شوک بزرگي به جامعه روسيه است و توهم هاي بسياري را ميريزد. تزار مستقيما و بلاواسطه در مقابل مردم قرار ميگيرد و مردم به او لقب "قصاب بزرگ" را ميدهند. در کل جامعه خواست سرنگوني تزار به بستر اصلي مبارزه تبديل ميشود. ديگر بحث بر سر نخست وزيري اين و آن و يا اصلاحات حکومتي نيست. مردم مشکل را مستقيما از تزار ميبينند. اين موقعيت تزار در مقابل مردم تا سرنگوني تزار در فوريه ۱۹۱۷ تغيير نميکند.

با عکس العمل تزار در مقابل راهپيمايي آرام کارگران پتروگراد، اعتراض در پتروگراد همگاني ميشود. علاوه بر کارخانه ها، همه مدارس و دانشگاه ها تعطيل ميشوند، شبکه راه آهن متوقف ميشود. محکوميت کشتار مردم همگاني ميشود. حتي کادت ها، يعني مشروطه خواهان، اين اقدام را محکوم ميکنند. جنايت آنقدر صريح، بي دليل و غير قابل دفاع است که کسي نميخواهد با آن تداعي شود. در اين جريان طبقه کارگر براي اولين بار به مبارزه سياسي کشيده ميشود. خواسته هايي که مطرح ميشود خواست آزادي سياسي و خواست مجلس موسسان براي تنظيم يک قانون اساسي است.

در کنار اين رويدادها شورش در واحد هاي نظامي شروع ميشود، سويت هاي سربازان شکل گرفت. دهقانان نيز شروع به حمله به املاک ملاکين و مقامات دولتي ميکنند.

در تاريخ روسيه اين اولين انقلاب توده اي و اعتراض شهري توده اي عليه دولت است. قبل از اين اعتراضات شهري اساسا در مورد مسائل اقتصادي و معيشتي است که اين يا آن بخش کارگران و مردم را در بر ميگيرد. اعتراضات سال ١۹۰۵ يک اعتراض همگاني است که به سرعت وسعت پيدا ميکند. ابتدا شهرهاي ديگر به اعتراض مردم پتروگراد ميپيوندند و بعد به تدريج دهقانان نيز به حرکت در مي آيند. دهقانان شروع به مصادر زمين ها، حمله به املاک اربابي ميکنند و کنترل اوضاع به تدريج از دست دولت خارج ميشود.

تزار عقب نشيني ميکند و بيانيه اي صادر مينمايد، قول ميدهد يک سري حقوق دمکراتيک مردم را به رسميت بشناسد. تزار از يکي از وزرايش ميخواهد که با کارگران وارد مذاکره شود. وزير مربوطه از کارگران دعوت ميکند که نمايندگانشان را براي مذاکره بفرستند. اما اين نمايندگان حاضر به مذاکره با وزير نميشوند و شورا (سويت) نمايندگان کارگران پتروگراد را تشکيل ميدهند.

٢ – شوراي نمايندگان کارگران پتروگراد و دوگانه شدن قدرت سياسي، شکست استراتژي اعتصاب توده اي

۱۷ اکتبر ١۹۰۵ مجمع نمايندگان شوراهاي کارگري يک هيات اجرايي انتخاب ميکند که قرار است در غياب نشست شورا کارها را انجام دهد. در اين هيات اجرايي علاوه بر کساني که انتخاب ميشوند، سه نفر، يعني يک نفر از بلشويک ها، يک نفر از منشويک ها و يک نفر از اس آر ها به اين جمع انتخابي اضافه ميشوند. گرچه تروتسکي رسما در خارج کشور از فراکسيون مَنَشويک استعفا داده بود در شورا سخنگوي اصلي منشويک ها است، تروتسکي نماينده منشويک ها است، رادين نماينده بلشويک هاست. هيات اجرايي قصد برگزاري کنگره سراسري شوراها را دارد که موفق نميشود.

با تشکيل شوراي نمايندگان کارگران پتروگراد اتفاق مهمي روي ميدهد. جامعه با يک واقعيت سياسي ديگري روبرو ميشود. واقعيت اين است که هر کس که شکايت يا کار اداري دارد بجاي مراجعه به نهادهاي دولتي به اين شورا (سويت) مراجعه ميکند. هر بخش از کارگران که ميخواهد تکليف کار در کارخانه خود را روشن کند، يا موارد غذايي را توزيع نمايد و يا برق به جايي برساند، خط تراموا يا قطار جايي را کار بياندازند از شوراي نمايندگان کارگران پتروگراد کسب تکليف ميکند.

شورا جايي است که در آن کارگران و مردم احساس قدرت ميکنند و واقعاً هم قدرت دارند. کساني که انقلاب ۵۷ ايران در شهرهاي بزرگ را بياد دارند با اين احساس قدرت گيري (empowerment) توده اي و فضاي انساني و رفيقانه و برابري که ايجاد ميکند آشنا هستند. توده اي که قدرت را گرفته است اين احساس انقلابي را پيدا ميکند که يک انسان بسيار "عادي" ميتواند بر مقدرات زندگي خود کنترلي داشته باشد، او ديگر فرد "عادي" يا "عوام" نيست، افراد و انسانها همه مهم و بقول انگليسي VIP هستند، انسانهايي که ديگر نه تنها در جامعه سرکوب شده و سر کوفته نيستند بلکه، خود را داراي حق ميدانند و از کسي هيچ تحقير يا نا برابري را نميپذيرند. در نتيجه قدرت بوروکراسي از ميان ميرود. هر کس ميتواند با هر مسئول و رييسي ، بطور برابر، بحث کند و او را قانع به اتخاذ تصميمي نمايد. اين روحيه اي است که تنها در دوره هاي انقلاب بروز ميکند. اين روحيه اي است که مردم را نگاه ميدارد، به آنها خوشبيني ميدهد و باعث ميشود "معجزه" کنند. اين فضايي است که بعد از کمون پاريس اولين بار است که در روسيه دوباره تجربه ميشود. شخصيتي که شوراي پتروگراد، بعنوان يک مرجع حاکميت و قدرت، پيدا ميکند تنها نمايانگر يک تغيير اداري نيست. بيش از هر چيز کل روانشناسي جامعه و حتي افراد را تغيير ميدهد. از همه مهمتر مردم تضمين آزادي هاي سياسي و تشکيل مجلس موسسان از شورا، و نه از دولت تزار، ميخواهند. شوراي نمايندگان کارگران پتروگراد يک سري مطالبات اوليه مربوط به قانون کار و مطالبات دمکراتيک را تصويب و اعلام ميکند.

جالب اين است که رهبران شورا خود اين شخصيت و جايگاه را براي شورا نميخواهند. منشويک ها بکلي مخالف بازي کردن چنين نقشي از جانب شورا هستند. اس آر ها (سوسيال رولوسونر ها) نيز خواستار ايفاي چنين نقشي نيستند. اما موقعيت را جامعه به شورا تحميل ميکند.

اما همراه با اين شکل گيري قدرت سياسي، يا دولت دوم، در جامعه، يک ابهام جدي وجود دارد که نتايج عميقي را از خود برجاي ميگذارد.

ابهام در پاسخ به اين سوال است که اصولا نقش شوراي نمايندگان کارگران پتروگراد چيست؟ آيا قرار است شورا قدرت را از دولت بگيرد و آيا شورا آلترناتيو قدرت است؟ جواب به اين سوال ها مثبت است. ابزار اعمال اراده شوراي نمايندگان کارگران پتروگراد چيست؟ با اتکا به چه نيرويي و چگونه مصوبات خود را اجرا ميکند؟

اگر قرار نيست که شورا خود قدرت را بگيرد و قرار است تنها ابزار اعمال فشار بر دولت موجود، براي تصويب و اجراي خواسته هايش باشد، در اين صورت اگر دولت اين خواسته ها را نپذيرفت چه؟ شورا چگونه ميتواند دولت را به انجام کاري وا دارد؟

اشاره کرديم که در فوريه ١٩٠٥ تروتسکي به روسيه برميگردد و در اين مقطع در روسيه است. کميته مرکزي تشکيلات بلشويک ها، که به دنبال يک آژيتاتور و مروج توانا ميگردند، از طريق کراسين، عضو اين کميته، تروتسکي را در اين موقعيت به همکاري دعوت ميکند. تروتسکي بتدريج به آژيتاتور اصلي محافل کارگري متمايل به بلشويک ها، ، تبديل ميشود. تروتسکي از زبردست ترين سخنرانان تاريخ معاصر است. مشهور است که ميگويند که مهم نبود که جمعيت چقدر با تروتسکي موافق يا مخالف بود، تروتسکي با قدرت و نفوذ کلامش آنها را مجذوب، مبهوت و "برق زده" ميکرد.

ساير رهبران منشويک و بلشويک همه در خارج کشور هستند و در اين رويدادها مستقيما نقشي ندارند. تروتسکي با نقش مهمي که بازي ميکند به عضويت هيات رييسه شوراي نمايندگان کارگران پتروگراد انتخاب ميشود و بعد از دستگيري رييس شوراها، به رياست شوراي پتروگراد انتخاب ميشود.

شوراي نمايندگان کارگران پتروگراد اولين نهاد انتخابي است که بخش اعظم طبقه کارگران را نمايندگي ميکرد. در حکومتي که اساسا هر نوع نمايندگي را مخالف وجود خود ميدانست، وجود اين ارگان انتخابي بلافاصله آن را تبديل به آلترناتيو دستگاه دولتي کرد.

به هر صورت شوراها در مقابل سوال "چه بايد کرد؟" قرار ميگيرند. راديکال ترين خط که بلشويک ها و بخشي از منشويک ها را شامل ميشود، اين است که بايد به دولت فشار آورد. بايد اعتراض کرد و خواست هاي شورا را به زور به دولت قبولاند. ابزار اين کار اعمال قدرت توده اي توسط اعتصاب عمومي يا اعتصاب توده اي است.

در اين راستا چندين اعتصاب عمومي سازمان داده ميشود. دولت در مقابل اين اعتصاب ها کار خاصي نميکند و مردم به تدريج که خسته ميشوند به خانه هاي شان بر ميگردند.

در طي اعتصاب عمومي آب، برق، ترانسپورت عمومي، و غيره از کار مي افتند و مايحتاج مردم يا توليد نميشود يا قابل دسترس نيست. چنين اعتصاب عمومي چندين بار در ١۹۰۵ از جانب شوراها سازمان داده ميشود. در مقابل دولت که تلاش در محدود کردن امکانات و قدرت دخالت شورا ها را دارد، شورا تنها ابزار دفاعي اش فراخوان مجدد به اعتصاب عمومي است.

در پاسخ به آخرين اعتصاب، در اواخر ١۹۰۵، تزار قول هايي، از جمله قول دعوت دوما "مجلس مشورتي"، به رسميت شناسي حق راي همگاني و آزادي فعاليت احزاب سياسي را ميدهد. مردم زير فشار گرسنگي و فقدان امکانات و بيشتر از هر چيز زير فشار بلاتکليفي سياسي نسبت به "چه بايد کرد؟" بعدي، به تدريج پراکنده ميشوند و روز به روز از جمعيت فعال و حاضر در خيابان کاسته ميشود. فضاي انقلابي به تدريج فروكش ميکند تا جايي که بيانيه تزار، که وعده هاي فوق در آن داده بود، مورد استقبال مردم خسته، فرسوده و بي افق واقع ميشود. بيانيه عليرغم تبليغ سوسياليست ها از طرف کارگران و مردم با اشتياق گرفته شد و تعداد زيادي سر کار برگشتند. اين بيانيه اعتصاب عمومي را خاتمه داد. در اين ميان ليبرال ها به اشرافيت پيوستند، از حکومت پشتيباني کردند و خواستار آرامش شدند و بخش وسيعي از خرده بورژوازي نيز خواستار آرامش و قبول آنچه که تزار وعده داده بود شدند.

طي ماه نوامبر و دسامبر نخست وزير (ويت) بتدريج کنترل ارتش، راه آهن و دهقانان را بدست آورد. تعرض متقابل راديکال ها - بخصوص تروتسکي در راس سويت پتروگراد- ايزوله ماند و با تعرض پليس روبرو شد و همه دستگير شدند. در اعتراض به اين حمله مجددا فراخوان اعتصاب عمومي صادر ميشود که تبديل به نوعي قيام مسلحانه شد اما اين قيام از ارتش و پليس شکست خورد.

تلاش آژيتاتور هاي سوسياليست که ميخواهند مردم را متوجه کنند که با کنار رفتن از صحنه مستقيم سياست دولت با همه قدرت باز خواهد گشت، تاثيري در کارگران و در مردم مستاصل نميگذارد. بلاتکليفي سياسي و فکري در رهبري شورا، که خود را در مردم منعکس ميسازد، بيش از هرچيز موجب استيصال و بلاتکليفي است.

در مقابل اين بلاتکليفي يک تز مهم شروع به شکل گيري و پيدا کردن زمينه ميکند و آن تز قيام براي سرنگون کردن دولت است. اين يکي از جمعبندي هاي لنين از انقلاب ١۹۰۵ است که بعدا به آن خواهيم پرداخت. اين تز بر اين استدلال استوار است که دولت خود بخود ساقط نميشود و اعتصاب توده اي و عمومي، که تز محوري ي در مقابل لنين است، راه به جايي نميبرد مگر اينکه سازمان دادن سرنگوني قهر آميز دولت (قيام) در مرکز اين سياست پيش بيني شده باشد و در اين صورت بايد ايده تصرف قدرت سياسي توسط قيام در مرکز سياست قرار گيرد.

اينجا يکي ديگر از مقاطعي است که پراتيسيسم انقلابي و مارکسيستي لنين خود را نشان ميدهد. لنين بار ديگر افق انتظار، بلاتکليفي و منتظر رويدادها ماندن را ميشکند. ميگويد بعنوان يک قاعده، و نه استثنا، دولت و يک نظام را با اعتصاب عمومي نميشود سرنگون کرد. دولت و نظام حکومتي هميشه ميتواند مخلوطي از سرکوب و امتياز دادن را در پيش بگيرد تا مردم را خسته و متفرق کند. اين دايره بسته را تنها با قرار دادن سياست تصرف قدرت دولتي و توسط قيام ميتوان شکست.

در اواخر دوره فعاليت شوراي نمايندگان کارگران پتروگراد، بخش هايي به تدريج به ايده قيام متمايل ميشوند. در اواخر ١۹۰۵ شوراها شروع به صحبت کردن از ضرورت مسلح شدن ميکنند. اما اين اقدام هيچگاه صورت نميگيرد. نه خواست و نه ضرورت آنقدر آگاهانه نيست که در اين راه قدم برداشته شود. در جريان محاکمات هيات اجرايي يکي از اتهامات تروتسکي هم تلاش براي مسلح کردن شوراها است.

کشمکش در ١۹۰۵ پيچيده است و اينجا امکان بررسي تفصيلي آن نيست. مثلا مانور هاي ليبرال ها و کادت ها که از يک طرف به شوراها فشار مي آورند و از طرف ديگر سعي ميکنند از وجود شوراها و قدرت کارگران براي گرفتن امتياز از تزار استفاده کنند و حکومت مشروطه شان را مستقر کنند يا سياست هاي اس آر ها اينجا مورد بحث نيست. خوانند علاقمند ميتواند به مراجع مربوطه رجوع نمايد.

اما در حزب سوسيال دمکرات اعم از بلشويک يا منشويک يک تصور عمومي وجود دارد که، جز لنين، همه در آن شريک هستند. تصور اين است: انقلاب دمکراتيک است، کشمکش در جامعه بر سر دمکراسي است و ما بايد فعلا انقلاب دمکراتيک را به پيروزي برسانيم. اين تصور داده و حاکم در سوسيال دمکراسي ، حتي در صفوف بلشويک ها، است.

خودآگاهي بلشويسم تا اينجا عبارت است از اعتقاد به اين ايده است که يک سازمان فشرده از انقلابيون حرفه اي لازم است تا در اوضاع دخالت کرد. به عکس منشويک ها، بلشويک ها معتقدند که نبايد منتظر بورژوازي ماند، بورژوازي وظايف انقلاب دمکراتيک را انجام نميدهد و انجام انقلاب دمکراتيک کار طبقه کارگر و سوسيال دمکرات ها است. به اين معني در سيستم بلشويک ها تصرف قدرت سياسي جاي مهمي دارد اما اين قدرت را قبل از هر چيز براي انجام انقلاب دمکراتيک ميخواهند.

اين لنينيسم نيست. لنينيسم پراتيسيسم انقلابي براي انجام فوري انقلاب سوسياليستي است، لنينيسم خيره شدن به قدرت سياسي است براي انقلاب پرولتري و از پيش پا برداشتن همه موانع آن است. بلشويسم هنوز معني تشکيلاتي دارد. بلشويسم هنوز در افق اينکه چه انقلابي بايد کرد از منشويسم نبريده است و يک راديکاليسم تشکيلاتي و عمل گرايي را نمايندگي ميکند که البته يک جنبه مهم لنينيسم است. اما اين راديکاليسم تشکيلاتي و اين نوع پراتيسيسم نه همه لنينيسم است و نه هسته آن. اگر از لنينيسم هدف فوري و محوري انقلاب سوسياليستي گرفته شود، به يک منشويسم ميليتانت ميرسيد که بلشويسم، و بويژه استالين، نماينده آن است.

انقلاب ١۹۰۵ در طي رويداد هايي که به آن اشاره شد، شتاب و دور خود را از دست ميدهد و در آخر سال ١۹۰۵ پليس و ارتش وارد جلسه شوراي پتروگراد ميشوند و همه را دستگير و روانه زندان ميکند.

٣ – دوره بعد از شکست انقلاب ١٩٠٥

شورا منحل ميشود اما هنوز خوشبيني نسبت به وعده هاي تزار هست. خوشبيني به اينکه تزار قول ها و وعده هايي که داده است را عملي خواهد کرد. فعاليت علني احزاب هنوز در جريان است، نشريات سياسي احزاب کماکان بصورت علني منتشر ميشوند و ظاهرا قرار است که دوما، مجلس نمايندگان مردم، توسط تزار تشکيل شود.

در مورد شخصيت هاي اين انقلاب، از شخصيت هاي شناخته شده سوسيال دمکرات ها، از هر دو جناح، جز تروتسکي کسي در روسيه نيست. همه در خارج کشور هستند و لنين در اوائل نوامبر ١۹۰۵، که تقريبا آخر کار است، ميتواند به روسيه برگردد.

با فروكش کردن موج انقلاب تروتسکي همراه ساير اعضاي هيات اجرايي شوراي پتروگراد محاکمه و به زندان محکوم ميشوند. محاکمه که علني است و بشکل دقيق در نشريات گزارش ميشود، انعکاس اين محاکمات نقش بسيار مهمي در محبوبيت تروتسکي دارد. در جريان محاکمه، همه متهمين از خود دفاع ميکنند و به دولت حمله ميکنند و تروتسکي، که در زمان دستگيري رييس شوراي پتروگراد است، ستاره اين محاکمات ميشود. تروتسکي بعد از اين محاکمات و بعد از ١۹۰۵ يک شخصيت شناخته شده توده اي در سراسر روسيه است. قطعا شناخته شده ترين رهبر سوسيال دمکراسي روسيه است.

بعد از محاکمات، تروتسکي و بقيه اعضاي هيات اجرايي به سيبري تبعيد ميشوند که تروتسکي در ميان راه فرار ميکند و به اروپاي غربي برميگردد. لنين هم بعدا به خارج باز ميگردد. تروتسکي بعد از ١٩٠٥ رسما اعلام ميکند که ديگر به جناح منشويکي حزب تعلق ندارد اما تا ۱۹۱۲ کماکان جامعه وي را بعنوان منشويک ميشناسد و او هم نزديکي خود با منشويک ها را حفظ ميکند و در بسياري از نشست هاي رسمي قبول ميکند که به عنوان نماينده منشويک ها شرکت کند.

افق کار در شرايط نيمه دمکراتيک ناشي از بيانيه اکتبر تزار و چشمانداز رشد جنبش، منشويک ها و بلشويک ها را بهم نزديک کرد. روحيه وحدت طلبي به شدت قوت گرفت بود و تروتسکي بيش از هر کس ديگري نماينده اين وحدت طلبي بود. اين روحيه منجر به اين شد که بلشويک ها و منشويک ها سه شماره يک نشريه مشترک بنام "سورنيي گولوس" را منتشر کردند و در دسامبر ١٩٠٥ کنفرانس بلشويک ها، که در تامر فورس فنلاند برگزار شد، ادغام کميته هاي هر دو جناح بمنظور تشکيل کنگره مشترک را تصويب کرد.

انقلاب ١۹۰۵ اختلاف ميان بلشويک ها و منشويک ها را حاد تر و عميقتر ميکند. مسائل تشکيلاتي کاملا کنار ميرود و مسائل جدي تري نظير اينکه "خصلت انقلاب چيست؟"، "هدف پرولتاريا از شرکت در اين انقلاب کدام است؟" و غيره به جلو صحنه رانده ميشود.

طي دوره انقلاب ١۹۰۵ روحيه وحدت طلبي در ميان سوسيال دمکرات ها، چه بلشويک و چه منشويک در داخل کشور به شدت تقويت ميشود. زير فشار اين روحيه وحدت طلبي است که کميته اي از بلشويک ها و منشويک ها براي تدارک کنگره وحدت تشکيل ميشود. در دسامبر ١۹۰۵ کنفرانس بلشويک ها در فنلاند برگذار ميشود.

بعد از انقلاب ١۹۰۵ براي يک دوره محدود هنوز آزادي هاي سياسي وجود دارد و اين دوره، لااقل براي منشويک ها، دوره خوش بيني است. خوش بيني به اينکه آزادي هاي سياسي در روسيه بوجود آمده و ميشود فعاليت کرد و متشکل شد. اما به فاصله کوتاهي (از ۱۹۰۶ ) دولت تزاري شروع به تعرض به آزادي هاي سياسي کسب شده ميکند. تزار دوما را منحل ميکند و نمايندگان بلشويک، منشويک و اس آر در دوما همه تبعيد ميشوند، نشريات تعطيل ميشوند، تعداد کثيري از سوسيال دمکرات ها دستگير و به زندان انداخته ميشوند، تعداد زيادي در زندان کشته ميشوند و تعداد بيشتري تبعيد ميشوند.

در نتيجه تعرض دولت، روحيه ارعاب وسيعي در جامعه بوجود مي آيد. در ١۹۰۵ بسياري افتخار ميکردند که خود را سوسيال دمکرات بخوانند و اين کار نوعي مباهات و حتي فخر فروشي شده بود، اما بعد از ۱۹۰۶ ديگر تعداد بسيار اندکي خود را سوسيال دمکرات ميخوانند. روحيه سرخوردگي، ياس، موج ترک صف مبارزه و ترک تشکيلات احزاب سياسي راديکال (سوسيال دمکرات ها و اس آر ها) و تبليغ و احساس پوچي (نهيليسم) بشدت وسعت پيدا ميکند.

نخست وزير در اين دوره استوليپين است که اين سرکوب را با مجموعه اي از رفرم ها و اقدامات اقتصادي براي تسهيل گسترش سرمايه داري همراه ميکند.

شکست مقدار زيادي صفبندي منشويک و بلشويک را بهم ريخت. بلشويک ها را يک برنامه عمل بهم متصل نگاه ميداشت منشويک ها را يک فلسفه مشترک سياسي. مستقليون زياد بودند. برجستهترين شان تروتسکي است .

ناتواني بورژوازي حتي در دفاع از ميوههاي انقلابي که اساسا توسط کارگران و دهقانان بدست آمده بود براي بسياري شوکه کننده بود. خفقان و سرکوب در صفوف کارگران و سوسيال دمکراسي روحيه ياس عميق و وسيعي را دامن ميزند. از يک طرف نااميدي به فعاليت متشکل و از طرف ديگر تروريسم بالا ميگيرد. بخشي از اس آر ها دوباره به تروريسم رو مي آورند.

اما علت بوجود آمدن ياس صرفا اختناق نيست. دليل مهمتر آن شکست آرمان ها و انتظارات انقلاب ١٩٠٥ است. انقلابي شکل ميگيرد، شوراها بوجود مي آيند، بخش اعظم سوسيال دمکرات ها آنچه که ميدانند و ظاهرا مارکسيسم و علم انقلاب به آنها گفته است را انجام ميدهند اما انقلاب شکست ميخورد. نه در اثر سرکوب. بيشتر در اثر خستگي و ياس مردم. اين شکست ناشي از خستگي و ياس مردم خود ياس عميقي نسبت به کارا بودن عقايد سوسيال دمکراسي بوجود مي آيد.

بر اين متن در صفوف سوسيال دمکراسي دو گرايش شکل ميگيرد. يک گرايش که اساسا در ميان منشويک ها نفوذ دارد بر اين باور است که اصولا ايجاد سازمان مخفي بي فايده است و اين کار بويژه بعد از انقلاب ١۹۰۵ نه درست است و نه ميتوان مجددا آن را بوجود آورد. تنها حاصل اين کار دستگيري، زندان و اعدام و تبعيد است. تنها راه درست فعاليت سياسي در چارچوب قوانين موجود است. اين گرايش به اين نتيجه ميرسد که با استفاده از فعاليت قانوني بايد تلاش کرد که تناسب قوا و در نتيجه قانون را تغيير داد و از اين طريق پيش رفت. اين گرايش به نام "انحلال طلبان" معروف ميشوند. کساني که خواهان انحلال سازمان مخفي حزبي و فعاليت در چارچوب قانون هستند.

در مقابل در ميان بلشويک ها گرايشي شکل ميگرد که معتقد است فعاليت در سازمانهاي توده اي به جايي نميرسد و فعاليت قانوني نميتواند منشا اثري شود، کل اين فعاليت ها را بايد بايکوت کرد. تنها هسته هاي تماما مخفي حزبي از انقلابيون حرفه اي ميتوانند در مقابل پليس تزار مقاومت کنند، بمانند و انقلاب را رهبري کنند. اين گرايش نام "بايکوتيست" را ميگيرد. لنين تنها کسي است که هر دو گرايش "انحلال طلب" و "بايکوتيست" را به نقد ميکشد.

در اين دوره بازهم قطب نماي لنين اعتقاد به امکان و ضرورت دخالت و تغيير در متن اوضاع جديد، امکان سازمان دادن انقلاب سوسياليستي، متحد کردن مردم و بويژه صف کارگران براي ايجاد سازمان دادن اين انقلاب است.

در ميان منشويک ها مارتوف و پلخانف (که جناح چپ منشويک ها هستند) تا حدي در مقابل انحلال طلبان شروع به مقاومت ميکنند اما کار زيادي از پيش نميبرند. علت اين عدم کارايي مارتوف و پلخانف در مقابله با انحلال طلبان اين است که نظرات انحلال طلبان در پايه تفاوت اساسي با نظرات بستر اصلي منشويک ها ندارد. پيش تر گفتيم که منشويک ها اصولا جنبشي تر بودند و نياز چنداني به وجود يک سازمان منضبط حزبي نميديدند. در مجادلات خود حول اختلافات شان با لنين در کنگره دوم بعضا نوک تيز حمله را بر همين جنبه از بحث هاي لنين قرار داده بودند. در نتيجه منشويک ها از بالا نسبت به نظرات انحلال طلبان آسيب پذير تر بودند و دامنه عمل نشان در مقابل بالاگرفتن اين نظرات در صفوف شان زياد نبود.

فصل ٧ - درسهاي انقلاب ١۹۰۵

از تجربه انقلاب ١۹۰۵ سه جمعبندي متفاوت ميشود که سنت هاي سياسي و اجتماعي درون سوسيال دمکراسي را نشان ميدهند. سه جمعبندي عبارتند از جمعبندي مارتوف است که جمعبندي منشويک ها ميشود، جمعبندي لنين، موضع رسمي بلشويک ها ميشود و جمعبندي تروتسکي.

هر سه جمعبندي از انقلاب ١۹۰۵ در يک نقطه با هم مشترک هستند که قبلا به آن اشاره شد: بورژوازي انقلاب نميخواهد، بورژوازي بيشتر از استبداد از کارگراني که به ميدان آمده باشند و در قدرت سياسي نقش بازي کنند ميهراسد و ابا دارد. بورژوازي تلاش ميکند که اوضاع را کژ دار و مريز و به تدريج به نوعي تغيير دهد که عقب نشيني استبداد تزاري در اثر طغيان يا قيام مردم نباشد که در نتيجه آن مردم و بخصوص طبقه کارگر به ميدان کشيده شدن بيايند. در نتيجه اصلاحات هميشه نيم بند است. در نتيجه تحقق آزادي هاي سياسي و تغيير بنيادي حکومت تزاري برعهده طبقه کارگر است. اين درک عمومي سوسيال دمکرات ها از اوضاع است که همانطور که اشاره شد در مانيفست کنگره اول به قلم استروه هم منعکس است. و اين نقطه عزيمت هر سه جمعبندي از تجربه انقلاب ١۹۰۵ هم هست.

١ - جمعبندي مارتوف

مارتوف، از جانب منشويک ها، تجربه انقلاب ١٩٠٥ را جمعبندي ميکند. مارتوف معتقد است که انقلاب ١۹۰۵ درستي خط منشويک ها در مقابل لنين را اثبات کرده است. تزهاي او اينها هستند:

  • انقلاب سوسياليستي بدون وجود يک پرولتارياي نيرومند ممکن نيست.
  • پرولتارياي روسيه فقط از طريق رشد سرمايه داري ميتواند رشد کند و نيرومند گردد.
  • تزاريسم مانع اصلي در راه رشد سرمايه داري است و سرمايه داري روسيه فقط توسط يک انقلاب بورژوايي ميتواند رشد کند.
  • ميان انقلاب سوسياليستي و انقلاب دمکراتيک در روسيه نه تنها به لحاظ مضموني تفاوت هست، که همه و از جمله لنين اين تفاوت مضموني را قبول دارند، بلکه بين دو انقلاب به لحاظ زماني فاصله کمابيش طولاني اي هست. انقلاب دمکراتيک ناظر بر شکل گيري يک دوران است که طي آن آزادي هاي سياسي ريشه ميگيرد، سرمايه داري، و طبقه کارگر، رشد ميکنند، و جامعه روسيه وارد شرايطي نظير اروپاي غربي ميشود.
  • پرولتاريا در اين دوره بايد بعنوان متّفق بورژوازي ظاهر شود. طي دوران مبارزه براي آزادي هاي دمکراتيک پرولتاريا متحد بورژوازي است و بايد به عنوان گروه فشار بر بورژوازي وارد عمل شود. طي اين دوره هرگونه تدارک انقلاب سوسياليستي آوانتوريسم،اراده گرايي و ماجراجويي است. هرگونه تدارک انقلاب سوسياليستي در روسيه پوچ است.
  • دهقانان را نميتوان با کارگران متحد کرد. دهقان خرده بورژوازي و اساسا يک نيروي ضد انقلاب و ارتجاعي هستند که ميخواهند جامعه را به عقب برگردانند. طبقه کارگر نميتواند با آنها اتحادي را بوجود آورد. تنها راه رهايي از عقب ماندگي دهقاني رشد سرمايه داري است. منشويک ها حکم تروتسکي را تاييد ميکردند که "انقلاب ١٩٠٥ را ارتش دهقاني شکست داد". اين البته يک واقعيت است که در جمعبندي لنين هم منعکس است اما لنين از اين مشاهده در انقلاب ١۹۰۵ اين نتيجه را ميگيرد که بايد دهقانان را جذب کرد و بورژوازي و تزاريسم را از اين نيرو محروم کرد.
  • از لحاظ سازماني جمعبندي مارتف مخالفت با کار پنهاني يا تدارک قيام بود، و در نتيجه مخالفت با تمام برداشت لنين از حزب.

منشويک ها در کنفرانس خود که در ژنو در سال ١۹۰۵ تشکيل ميشود طي مصوبه اي اعلام ميکنند که:

"فقط در يک صورت سوسيال دمکراسي به ابتکار خود اقدام به گرفتن قدرت و نگه داشتن آن تا سرحد امکان خواهد کرد. و آن عبارت است از گسترش انقلاب در کشورهاي پيشرفته اروپاي غربي، که شرايط براي تحقق سوسياليسم تا حدي آماده است. در چنين صورتي محدوديت هاي انقلاب روسيه تاحد زيادي رفع ميشود و امکان پيشرفت در جاده تحولات سوسياليستي فراهم ميآيد."

به عبارت ديگر، در روسيه تنها به شرطي ميشود انقلاب سوسياليستي کرد که در اروپاي غربي انقلاب سوسياليستي شده باشد. آنوقت به اتکا به نيروي اين انقلاب ميشود مثلا دهقانان و بورژوازي را سرکوب کرد. اکسلرد در کنگره استکهلم که کنگره وحدت منشويک ها و بلشويک ها است و بعدا به آن خواهيم پرداخت ميگويد:

"روابط اجتماعي در روسيه تاکنون فقط براي انقلاب بورژوايي آمادگي دارد، کشش تاريخ خود، کارگران و انقلابيون را با نيروي بسيار بيشتري به سوي انقلاب گرايي بورژوايي ميبرد و هر دو را به خدمتگزاران ناخواسته بورژوازي مبدل ميکند، تا روزي که نوعي انقلابيگري، که اصولا سوسياليستي باشد، پرولتاريا را از لحاظ تاکتيک و سازمان براي تفوق سياسي آماده سازد."

اکسلرد ميگويد که اين دوره، مرحله انقلاب دمکراتيک است و جبر زمانه کارگران را به خدمتگزاران نا خواسته بورژوازي تبديل ميکند و راه ديگري نيست. قوانين تکامل اجتماعي را نميشود دور زد.

مارتينف در همان کنگره ميگويد:

"در دوره جاري راه وارد کردن دمکراسي بورژوايي به زندگي سياسي، به پيش راندن آن و راديکال ساختن جامعه بورژوا وظيفه حزب سوسيال دمکرات روسيه است".

 

٢ - جمعبندي لنين: ضرورت قيام

لنين از طرف بلشويک ها جمعبندي ديگري از تجربه انقلاب ١۹۰۵ بدست ميدهد. نظرات لنين در نوشته هايي که در ليست مطالعاتي آمده منعکس است. از جمله در "دو تاکتيک سوسيال دمکراسي در انقلاب روسيه"، "درسهاي انقلاب"، "وظايف سوسيال دمکراسي در قبال دهقانان". توضيح داديم که مسئله برخورد به دهقانان و به جنبش دهقاني به يکي از موضوعات اصلي مورد بحث تبديل شد. جمعبندي لنين در واقع ادامه بحث هاي اش در "وظايف سوسيال دمکرات هاي روس" و "چه بايد کرد؟" است.اساس تزهاي لنين اين ها هستند:

  • پرولتاريا نشان داد که نهتنها نيروي علاقمند به درهم کوبيدن استبداد بلکه آماده اقدام به اين درهم کوبيدن دولت است.
  • بورژوازي روسيه نه ميخواهد نه ميتواند به تنهايي اين انقلاب را انجام دهد. بنابراين پرولتاريا وظيفه انجام دادن انقلاب دمکراتيک را برعهده دارد.
  • انقلاب مورد نياز جامعه و طبقه کارگر انقلاب سوسياليستي است. وقتي انقلاب بورژوايي به سرانجام رسيد دهقانان ديگر انقلابي نخواهند ماند. پرولتاريا بايد در مرحله دوم پيش بيفتد عناصر نيمه پرولتر را در توده مردم با خود همراه سازد و تزلزل خورده بورژوازي و دهقانان را فلج سازد. مرحله بلاواسطه بعد از انقلاب دمکراتيک انقلاب سوسياليستي است. طبقه کارگر اروپا به کمک پرولتارياي روسيه خواهد آمد. و راه را نشان خواهد داد. لنين قائل به فاصله زماني بي قيد و شرط بين دو انقلاب نيست. تحقق انقلاب سوسياليستي را به همان دو شرط منوط ميکند: پشتيباني بخش نيمه پرولتر دهقانان و پشتيباني انقلاب سوسياليستي در اروپا
  • براي لنين راه رسيدن به سوسياليسم رهبري تحول دمکراتيک جاري در جامعه است. راه ديگري وجود ندارد. نميشود در اين تحول کنار ايستاد. پرولتاريا بايد رهبر آن شود.
  • اعتصاب تودهاي راه به جايي نميبرد. پرولتاريا بايد شکل عالي تر انقلاب يعني قيام مسلحانه را در مرکز استراتژي خود قرار دهد. لنين تاکيد ميکند که در پروسه پيشروي انقلاب، تظاهرات و اعتصاب توده اي تا جايي که مردم را متحد ميکند و به آنها قدرت ميدهد درست است اما پرولتاريا، و مردم انقلابي، را به پيروزي نميرساند. براي تضمين پيروزي بايد قدرت سياسي را با قيام تصرف کرد. در نتيجه بايد تدارک قيام را ديد. عدم تدارک قيام و محدود ماندن به اعتراضات و اعتصابات توده اي از جايي مهلک است.

٣ – جمعبندي لنين: ديکتاتوري کارگران و دهقانان، دولت موقت انقلابي

از نظر لنين انقلاب روسيه يک انقلاب سوسياليستي است. اما بايد در تحول انقلابي جامعه شرکت کند، بايد آن را رهبري کند تا بتواند از آن تخته پرش اي براي گذار بي واسطه، بلا وقفه، به انقلاب سوسياليستي خود استفاده کند. لنين قائل به وجود بيقيد و شرط يک فاصله زماني بين انقلاب دمکراتيک، يعني سرنگوني دولت مستبد تزار، و انقلاب سوسياليستي نيست.

نيروي سرنگون کننده تزار حول يک برنامه مشترک کارگران و دهقانان ميتواند متشکل و بسيج شود. تنها راه جذب دهقانان جلب آنها به زير چنين پلاتفرم مشترکي است. در نتيجه حکومت قيام کنندگان ديکتاتوري پلاتفرم مشترک کارگران و دهقانان، چيزي که لنين آن را ديکتاتوري دمکراتيک کارگران و دهقانان ميخواند است.

ترم دولت دمکراتيک کارگران و دهقانان ظاهرا يک تناقض است. زيرا مارکسيسم دولت را دولت يک طبقه ميداند و قائل به حکومت دو طبقه نيست. اما ما در بخش دوم اين سلسله بحث ها در بحث پيرامون تزهايي که منصور حکمت تحت عنوان "دولت در دوره هاي انقلابي" مطرح کرده است، نشان خواهيم داد که چنين تناقضي وجود ندارد. دولت کارگران و دهقانان مربوط به بحث دولت در دوره هاي انقلابي است که خصلت دولت در دوره هاي غير متعارف، انقلابي، را توضيح ميدهد. از جمله خصلت طبقاتي دولت بعد از انقلاب اکتبر در فاصله ۱۹۱۷ تا ۱۹۲۱، دولت بعد از انقلاب فوريه ۱۹۱۷، دولت جمهوري اسلامي، جمهوري دمکراتيک انقلابي، که در برنامه حزب کمونيست ايران وجود داشت، را به روشني توضيح ميدهد. دولت در دوره هاي انقلابي يک دولت متعارف نيست. دولتي است که در آن سياست و تضمين حاکميت دولت به نسبت مقتضيات اقتصادي دست بالا پيدا ميکند. براي لنين دولت ديکتاتوري دمکراتيک کارگران و دهقانان يک دولت موقت در يک دوره انقلابي است پلي است بين يک گذشته به يک آينده. براي لنين انقلاب دمکراتيک اصولا چنين پلي است. گذشته استبداد تزاري است و آينده سوسياليسم. عبور از اين پل براي لنين بدون توقف است. استدلال لنين ساده است. انقلابي که انجام ميشود به نياز هاي پرولتاريا در چارچوب اين انقلاب (برنامه حداقل) و نياز دهقانان (تقسيم زمين) پاسخ ميدهد و ضد انقلاب را در دفاع از اين دو منشور سرکوب ميکند. اين چيزي جز دولت کارگران و دهقانان نيست. گيرم که خصلت گذرا داشتن باشد. اين انقلاب براي پرولتاريا پل به سوسياليسم است که بايد فورا و بلاواسطه طي شود. لنين فاصله ميان انقلاب دمکراتيک و سوسياليستي را به يک چيز منوط ميکند و آن جلب توده هرچه وسيعتر، بويژه قشر پايين دهقانان، به تبعيت از پرولتاريا براي سرنگوني بورژوازي و انجام انقلاب سوسياليستي است. لنين قائل به هيچ شرط ديگري، بخصوص تکامل تاريخي يا تکامل نيروهاي مولده، نيست.

لنين در روش سوسيال دمکراسي نسبت جنبش دهقانان ميگويد:

"ما پس از انجام انقلاب دمکراتيک بلافاصله و درست به ميزان نيروي خود، که نيروي پرولتارياي آگاه و متشکل باشد، انقلاب سوسياليستي را آغاز خواهيم کرد. ما هوادار انقلاب مداوم هستيم. ما در نيمه راه توقف نخواهيم کرد. در حال حاضر حساب کردن ترکيب قوايي که فرداي انقلاب دمکراتيک درون توده دهقاني وجود خواهد داشت تخيلي و پوچ است. ما بدون اينکه دچار ماجراجويي شده، بدون اينکه به وجدان علمي خود خيانت نموده باشيم و بدون اينکه در تقلاي کسب وجهه سطحي باشيم فقط يک چيز ميتوانيم بگوييم و ميگوييم: ما با تمام نيروي خويش به تمام دهقانان در انجام انقلاب دمکراتيک کمک خواهيم کرد تا بدين وسيله انتقال هرچه سريعتر به وظايف عالي تر يعني انقلاب سوسياليستي براي ما، يعني حزب پرولتاريا، آسان تر گردد. ما وعده هيچگونه هماهنگي، هيچگونه مساوات و هيچگونه اجتماعي کردن را پس از پيروزي قيام فعلي به دهقانان نمي دهيم. بر عکس مبارزه جديد، عدم مساوات جديد و انقلاب جديدي را وعده ميدهيم و در راه آن مجاهدت ميکنيم. شيريني آموزش ما از قصه هاي سوسيال رولوسيونر ها کمتر است. ولي هر کس که فقط ميخواهد شيريني به او به خورانند بگذار به طرف سوسيال رولوسيونر برود ما به اين اشخاص خواهيم گفت بفرماييد راه باز و جاده دراز. "

 

و در جاي ديگر در مقابل کساني که از آن طرف ميکشند و معتقدند که کميته هاي انقلابي دهقاني بايد سازمان داد ميگويد:

"ما در هر جا که ممکن باشد کوشش خواهيم کرد که کميته هاي خود، يعني کميته هاي حزب کارگران سوسيال دمکرات را تشکيل دهيم. در آنها هم دهقانان هم بينوايان هم روشنفکران هم فاحشه ها هم سربازان هم آموزگاران هم کارگران، خلاصه تمام سوسيال دمکرات ها، و فقط سوسيال دمکرات ها، داخل خواهند شد. اين کميته ها تمام کارهاي سوسيال دمکراسي را با تمام عمق و وسعت آن انجام خواهند داد و در عين حال سعي خواهند کرد بخصوص و بطور ويژه اي پرولتارياي روسيه را متشکل سازند زيرا سوسيال دمکراسي حزب طبقاتي پرولتاريا است. پرولتارياي شهري و صنعتي ناگزير هسته اصلي حزب کارگران سوسيال دمکرات ما خواهد بود. ولي همانطور که در برنامه ما آمده است بايد تمام زحمتکشان و استثمار شدگان و بدون استثنا همه را اعم از پيشه وران، بينوايان، گدايان، نوکرها، ولگردان و فاحشه ها را جلب کرد و در تنوير آنها بکوشيم و متشکل شان سازيم. البته بديهي است با اين شرط لازم و حتمي که آنها به سوسيال دمکراسي بگروند و نه سوسيال دمکراسي به آنها. آنها نظر پرولتاريا را بپذيرند نه پرولتاريا نظر آنها را."

بحث روشن است. بحث لنين بحث دخالت است. بحث اين است که انقلاب را چگونه ميتوان به سرانجام رساند. بحث بر سر اين است که سوسيال دمکرات ها را بايد متحد کرد. بحث اين است که شرکت کردن در تحولي که خصلت دمکراتيک دارد فقط براي تامين پيش شرط انقلاب سوسياليستي است. کار حزب سوسيال دمکرات و کار طبقه کارگر فقط انقلاب سوسياليستي است. اين همان متد عميق لنيني است. اين لنينيسم است. پراتيسيسم انقلابي است. آن چيزي است که هسته لنينيسم است. از لنينيسم تعاريف متفاوتي بدست داده شده است. اما به اعتقاد من پراتيسيسم انقلابي، راه پيدا کردن انقلابي براي تغيير واقعيت براي بسيج انسانها، آگاه کردن آنها، متحد کردن آنها و فشار آوردن بي وقفه براي رسيدن هرچه سريعتر به هدف، يعني جامعه کمونيستي معني لنينيسم است. تسليم شرايط نشدن، تکيه ندادن، صبر نکردن، راه پيدا کردن براي تغيير واقعيت. بحث لنين انقلاب مداوم است. و بحث لنين اين است که از انقلاب دمکراتيک بايد بلاواسطه به انقلاب سوسياليستي رفت. اين ادامه خط مارکس، ادامه تزهايي در نقد فويرباخ و هسته ماترياليسم پراتيک مارکس است.

٤ - جمعبندي تروتسکي

ارزيابي تروتسکي در فرم تفاوت زيادي با جمعبندي لنين ندارد و با ارزيابي منشويک ها هم متفاوت است. نظر تروتسکي در نوشته هاي "انقلاب مداوم" و "١۹۰۵" منعکس است. ميگويد:

"موضع پيشتاز طبقه کارگر در انقلاب، رابطه مستقيم ميان آن و دهقان انقلابي، سـِحري است که بواسطه آن ارتش را تسخير ميکند - همه اينها او را ناگزير بسوي قدرت ميراند. پيروزي کامل انقلاب يعني پيروزي پرولتاريا. اين نيز به نوبت خود يعني گسترش دمکراسي را تحقق ميبخشد، و منطق تلاش فوري او براي نگه داري تفوق سياسي اش باعث ميشود که در لحظه معيني مسائل صرفا سوسياليستي مطرح شوند. ميان برنامههاي حداقل و حداکثر سوسيال دمکراسي، يک تداوم انقلابي برقرار ميشود. اين ضربه واحد نيست؛ يک مبارزه يا يک ماه نيست؛ اين يک دوران گذار تاريخي است."

و در مورد نحوه، شرايط گذار به انقلاب سوسياليستي: تروتسکي ميگويد:

"اگر منشويک ها با آغاز کردن از اين تجريد که "انقلاب ما بورژوايي است" به اين نتيجه ميرسند که تمام تاکتيک پرولتاريا را با رفتار بورژوازي ليبرال پيش از تسخير قدرت حکومتي تطبيق دهند، بلشويک ها نيز با آغاز کردن از تجريد ديگري که به همان اندازه بي ثمر است، يعني "ديکتاتوري دمکراتيک" نه سوسياليستي به اين نتيجه ميرسند که پرولتاريا که قدرت را بدست دارد محدوديت بورژوا دمکراتيک را برخود تحميل خواهد کرد. بله، ميان آنها از اين لحاظ فرق بسيار مهمي وجود دارد” جنبههاي ضد انقلابي منشويسم هم اکنون به قوت تمام آشکار شده است؛ رگههاي ضد انقلابي بلشويسم فقط در صورت پيروزي انقلاب خطر عظيمي ايجاد ميکند."

اختلاف روشن است. هر دو بر تداوم انقلاب يعني تز انقلاب مداوم تاکيد دارند. اما تفاوت موضع لنين با موضع تروتسکي درست در راه پيش پا گذاشتن توسط لنين است.

تروتسکي واقعيت را ميبيند اما در مقابل آن زانو ميزند. مطلقا خود را دچار مسائل مربوط به ملزومات رفتن از يک انقلاب به انقلاب بعدي نميکند و در سطح ايده باقي ميماند. اين روش بعدها، بعد از مرگ لنين و در فاصله ۱۹۲۱ تا ۱۹۲۸ او را فاقد توانايي براي يافتن راه پيشرفت و در نتيجه بي افقي و بي راه حلي در مقابل راه حل هاي اقتصادي استالين و حزب بلشويک ميکند. ذهن تروتسکي مثل هميشه نکات مهم را ميبيند اما بلافاصله اين مشاهدات را تبديل به ايده هايي ميکند که ديگر پايشان از واقعيت کنده ميشود و تروتسکي با آنها بعنوان مفاهيم ذهني بازي ميکند. در نتيجه هيچگاه قادر نيست اين مشاهدات را، به اعتبار و با ابتکار خود، تبديل به نيرويي براي تغيير واقعيت کند.

لنين، به عکس، راه جلو رفتن و تغيير واقعيت را نشان ميدهد. با توسل به اين پراتيسيسم انقلابي است که لنين قطب نمايي را دارد که به او نشان ميدهد چه اقدامي زود است؛ چه اقدامي عملي است و براي چه اقدامي دير شده است. لنين شاخص پيشروي به انقلاب سوسياليستي را درجه جذب توده مردم به پرولتاريا ميداند که بالاخره انجام آن ميتواند در قدرت حزب و طبقه کارگر باشد. . تروتسکي قائل به اين مکانيسم و شاخص نيست.

در ابتداي بحث اشاره کردم که هدف اين بحث ذکر تاريخ نيست. هدف نشان دادن مولفه هاي يک خط و يک متد است که انقلاب کارگري در روسيه را سازمان داد و به اعتقاد من شرط پيشروي امروز طبقه کارگر و جنبش کمونيستي تشخيص اين خط و اين متد است.

بحثي که لنين درباره انقلاب دمکراتيک کارگران و دهقانان ميکند بحث در مورد يک دوران موقت و گذار بلاواسطه به انقلاب سوسيالستي است. دوره اي که طبقه کارگر در آن بايد بتواند بخش عظيم جمعيت يعني دهقانان فرودست يا فقيرتر را به برنامه اجتماعي طبقه کارگر جذب کند تا با اتکا به آن بتواند سوسياليزم را عملي نمايد. از نظر لنين گذار از انقلاب دمکراتيک به انقلاب سوسياليستي يک پروسه مداوم و بي وقفه است که شرط تحقق آن جذب نيروي توده وسيع جامعه، بخش پايين دهقانان، به اين ايده ها است.از نظر لنين کار بلشويک ها اين است که اين پروسه را متحقق بکنند. کار حزب طبقه کارگر اين است که در همين پروسه مبارزه براي آزادي هاي سياسي، مبارزه براي حقوق دمکراتيک، در واقع پايه انقلاب خودشان را بريزند و محکم کنند.

تروتسکي به تز انقلاب مداوم دو پا ميدهد ”عبور از انقلاب دمکراتيک به سوسياليستي" و "انقلاب در اروپاي غربي".اما اهميتي که تروتسکي به اين مسئله ميدهد نه با متد لنين و نه با نحوه فورمولنبندي آن توسط لنين خوانايي ندارد. متد لنين راه يابي براي پياده کردن برنامه پرولتاريا است. سوال اين است که اگر انقلاب اروپا نشد چه؟ پاسخ از ديدگاه لنين نميتواند اين باشد که پرولتارياي بقدرت رسيده بايد در چارچوب اقتصاد بورژوايي بهايستد تا در اروپا (کدام کشور) انقلاب شود. اين هرچيز باشد لنينيسم نيست. تروتسکي در اين مورد هم باز در بند نتايج تزهاي خود نيست. که بعدا، در جلسه آينده، بتفصيل بيشتري به آن خواهيم پرداخت.

تروتسکي گرچه به قيام توجهي ميکند اما مسئله تدارک قيام مسلحانه و حزبي که بايد اين تدارک را ببيند را در نظر نميگيرد. عملا کماکان بيشتر روي خط ي يعني اعتصاب تودهاي است.

٥ – مرحله بندي انقلاب

بحث لنين درباره حکومت يا دولت کارگران و دهقانان بعدا توسط بلشويک ها به بحث مرحله بندي انقلاب تبديل ميشود. بر طبق اين رويکرد هنوز نيروهاي مولده براي عملي کردن سوسياليسم رشد کافي نکرده اند و جامعه هنوز نيازمند يک دوره تکامل نيروهاي مولده و يک دوره توسعه سرمايه دارانه براي تامين پيش شرط هاي انقلاب سوسياليستي است. اما بورژوازي اين کار را نيمه و ناتمام ميکند. در نتيجه اين وظيفه (انجام انقلاب دمکراتيک) بر عهده پرولتاريا يا حزب طبقه کارگر قرار ميگيرد. به عبارت ديگر فعلا مرحله انقلاب دمکراتيک است، بايد اين انقلاب را انجام داد. فعلا وقت انقلاب سوسياليستي نرسيده است.

در اين روش اصولا انقلاب دمکراتيک به يک هدف درخود تبديل ميشود. اين برداشت بلشويکي از بحث خصلت و يا کاراکتر طبقاتي انقلاب است که با بحث لنين متفاوت است. اين رويکرد چيزي جز يک منشويسم ميليتانت نيست. منشويسم وظيفه معيني را بر عهده انقلاب و بورژوزاي ميگذارد، بلشويسم همان وظيفه را بر عهده خود و طبقه کارگر مي نهد.

اين برداشت بلشويکي بعدها تماما به بحث ضرورت انقلاب خلقي و جمهوري دمکراتيک خلق، به عنوان يک حکومت پا برجا، تبديل ميشود که اگر فرصت شود بعدا به آن خواهيم پرداخت. بحث هاي پوپوليستي و مائوييستي در مورد جمهوري دمکراتيک خلق ادامه همين برداشت بلشويکي از اين بحث لنين، انگلس و مارکس است.

بلشويسم کل ايده لنين در مورد خصلت يا کاراکتر انقلاب و مسئله دولت کارگران و دهقانان را متوجه نيست يا به هر صورت آن را منعکس نميکند. بلشويک ها در واقع آرمان انقلاب بورژوايي، مدرنيزه شدن و صنعتي شدن روسيه با توسل به يک دخالتگري و پراتيسيسم (عمل گرايي) ميليتانت را نمايندگي ميکنند. آرماني که در آن حکومت ميليتانت و راديکال بورژوايي به يک هدف در خود تبديل ميشود. براي بلشويک ها ايده انقلاب دمکراتيک، ايده مرحله اي بودن انقلاب عملا به اين معني است که براي يک دوره تاريخي حکومتي غير سوسياليستي را شکل ميگيرد که در آن کارگر استثمار ميشود، کار مزدي، مزد، سود و پول هم در آن هست. تفاوت اين حکومت با يک حکومت "متعارف" سرمايه داري در اين است که اولا با تمرکز قدرت در دست دولت ميتوان بر ناپيگيري بورژوازي و ناتواني آن از صنعتي کردن سريع جامعه فائق آمد و ثانيا اقتصاد بر امکانات اجتماعي و خدمات رفاهي بيشتري و قانون کار بهتري متکي است. يک دولت رفاه. افقي که بعد ها به آن نام دولت خلق، راه رشد غير سرمايه داري، و غيره داده شد.

اين سيستم فکري بعدها به افق و آرمان رسما ناسيوناليستي کشورهاي تحت سلطه و يا مستعمره تبديل ميشود که متفکرين شان هر کدام به نوبه خود اين رويکرد را "غنا مي بخشند". مائو، انور خوجه، کاسترو، تيتو و غيره نمونه هايي هستند که آرمان شان را با "تعميم" و ارائه "درافزوده هاي تئوريک" جديد به مارکسيسم دنبال ميکنند.

تفاوت بلشويسم و لنينيسم در بحث مربوط به مرحله انقلاب را بعدا هنگامي که لنين در ١٩١٧، بعد از انقلاب فوريه و سرنگوني تزار، تزهاي خود موسوم به تزهاي آوريل را ارائه ميدهد ميشود ديد. لنين سوم آوريل ١۹١۷ وارد روسيه ميشود و از همان ايستگاه قطار شروع به بحث در مورد تزهاي اش ميکند که اساس آن فرمان پيش بسوي انقلاب سوسياليستي است. لنين منفرد ميماند. حتي يک نفر از کميته مرکزي بلشويک ها از او و از تزهاي آوريل حمايت نميکند. کل کميته مرکزي حزب بلشويک اين تزها را رد ميکند. بوگدانوف در جلسه لنين را ديوانه و ماليخوليا خطاب ميکند. حزب بلشويک در آستانه انقلاب ١۹١۷ عملا لنينيسم را رد ميکند و لنينيسم با جدالي بسيار سخت خود را به کرسي مينشاند که بعدا مفصل به آنها خواهيم پرداخت.

بحث من اين است که لنينيسم با بلشويسم تفاوت دارد. بلشويسم بستر مشترک لنينيسم و منشويسم راديکاليزه شده و ميليتانت شده است. بلشويسم مظهر راديکاليسم است، مظهر اعتقاد به اين حکم است که بايد تشکيلات درست کرد، مظهر اعتقاد به اين اصل است که بايد دخالت کرد. اما اينکه چرا بايد دخالت کرد؟ انقلاب پرولتري چيست؟ هدف انقلاب چيست؟ و حتي در مورد فاصله اي که بين انقلاب دمکراتيک و انقلاب سوسياليستي ميبيند ديدش کاملاً منشويکي است، که مجددا مفصل تر به آن خواهيم پرداخت.

اگر لنين در ١۹١۷، و بعد از انقلاب فوريه، به موقع به روسيه نرسيده بود بلشويک ها، به سرپرستي استالين، کنگره وحدت با منشويک ها تدارک ديده بودند. اين در زماني روي ميداد که لنين.معتقد بود بلشويک ها بايد تماما صف شان را از منشويک ها و اپورتونيسم انترناسيونال دو جدا کنند. لنين معتقد بود انقلاب دمکراتيک تمام شد، حکومت استبدادي سرنگون شده، آزادي هاي سياسي متحقق گرديده، قدرت دوگانه شکل گرفته است و پرولتاريا بايد راه خود را برود و جامعه را پشت سر خود و پشت سر انقلاب خود بسيج کند.

برداشت تروتسکي هم از بحث جمهوري دمکراتيک و انقلاب دمکراتيک لنين منشويکي است. در سال ١۹١۷ وقتي که تروتسکي به روسيه برميگردد و با تزهاي آوريل لنين روبرو ميشود با آن اعلام موافقت ميکند. اما ارزيابي اش اين است که لنين به اعتقاد او روي آورده است و اعلام ميکند که خوشحال است که ميبيند که بلشويک ها بلشويسم را کنار ميگذارند. اين برداشت تروتسکي امروز در چپ راديکال به وسعت رايج است.

لنين، بعد از سرنگوني تزار و سر کار آمدن دولت موقت، ايده جمهوري دمکراتيک کارگران و دهقانان و دولت موقت را نا مربوط اعلام ميکند و با اين تغيير تروتسکي اعلام ميکند که حزب بلشويک در پروسه "دي بلشويزه" شدن است و معتقد است که بلشويک ها ديگر بايد اسم خود را تغيير دهند تا اين پروسه رسميت بيابد و درست به همين دليل حاضر به پيوستن به حزب بلشويک نميشود.

تصوري که تروتسکي از بلشويسم دارد تصوري است که منشويسم از بلشويسم دارد. بر اين باور است که لنين ميخواهد يک سازمان کودتاگر درست کند، لنين آوانتوريست است، لنين سکتاريست است. تصور تروتسکي از حکومت دهقانان و کارگران همان تصور بلشويکي است که ناظر بر يک دوره طولاني و تکامل تاريخي است. تفاوت تروتسکي با منشويسم رسمي اين است که منشويک ها معتقدند اين کار، طي کردن اين دوره تکامل اجتماعي، را بايد خود بورژوازي انجام دهد. بلشويک ها معتقدند که طبقه کارگر بايد ابتکار طي کردن "هرچه کم درد تر" اين دوره را بدست بگيرد. تروتسکي معتقد است که اين "پروژه" عملي نيست. "سوسياليسم با کمک دهقانان" ارتجاعي است. لنين خطي متمايز از هر سه اينها است.

بعد از ١۹۰۵ تروتسکي هنوز نماينده عدم بلوغ صفوف سوسيال دمکرات ها است. گرچه تفاوت او با منشويک ها در حال گسترش است و در انقلاب ١۹۰۵ تقريبا تماما در مقابل تفسير منشويکي از وظايف پرولتاريا قرار ميگيرد، روي اصلي انتقاد اش به بلشويک ها است. تروتسکي طرفدار وحدت ميان بلشويک ها و منشويک ها است. فشار وحدت طلبي بدنه و "پايين" صفوف سوسيال دمکرات ها را منعکس ميکند.

فشار تروتسکي بعد از ١۹۰۵ ديگر قابل چشم پوشي نيست. تروتسکي ديگر جوان "تازه از راه رسيده" ١۹۰٢ نيست. تروتسکي رييس شوراي پتروگراد، آژيتاتور اصلي انقلاب ١۹۰۵ و يکي از شناخته شده ترين شخصيتهاي اجتماعي سوسيال دمکرات در روسيه در ابعاد توده اي است. در اين دوره هنوز لنين، مارتف و مارتينوف را در ابعاد توده اي و اجتماعي شناخته شده نيستند. در محافل و جريان هاي چپ البته آنها را مي شناسند. اما در ابعاد اجتماعي تروتسکي شناخته شده تر از همه است.

فشار تروتسکي براي وحدت منشويک ها و بلشويک ها نيروي زيادي را بسيج ميکند و بلشويک ها و منشويک ها را به تدارک کنگره وحدت ميکشاند.

فصل ٨ – بعد از انقلاب ١٩٠٥

١ - کنگره وحدت

کميته مشترک بلشويک ها و منشويک ها مقدمات کنگره را فراهم کرد و کنگره وحدت (کنگره چهارم از نظر بلشويک ها) در ژانويه و فوريه ١٩٠٦ در اوج خوشبيني به اصلاحات تزاري در استکهلم برگزار گرديد. اين کنگره منشويک ها اکثريت نسبي داشتند.

در اين کنگره سه جمعبندي فوق الذکر از انقلاب ١۹۰۵ ارائه ميشوند و مورد بحث قرار ميگيرند.

گرچه کنگره رسماً قراري تصويب ميکند که بر طبق آن حزب بايد متحد و يک پارچه شود٬ بعد از کنگره، اختلافات ناشي از ديدگاه هاي مختلف در باره درسهاي انقلاب ١۹۰۵ بعلاوه بحث هاي مربوط به "انحلال طلبان" و "بايکوتيست ها"، که با بالا گرفتن بعدي اختناق، مطرح شده بودند، شکاف ميان بلشويک ها و منشويک ها را از هميشه باز تر کرد. علاوه بر اختلافات ميان بلشويک ها و منشويک ها ميان خود منشويک ها (تروتسکي و مارتوف) و ميان خود بلشويک ها (لنين و بوگدانوف) اختلاف بالا ميگيرد.

در ميان بلشويک ها جرياني موسوم به "امپريوکريتيسيست ها"( empiriocriticism ) شروع به رشد ميکند. يک جناح از بلشويک ها، بايکوتيست ها که طرفدار کار مخفي خيلي فشرده و کاملا توطئه گرانه هستند، نظير بوگدانوف، کلا به ماترياليسم بد بين ميشوند و بحثهايي را شروع ميکنند که امروز امکان پرداختن به آنها را نداريم

به هر صورت، در صفوف منشويک ها و در صفوف بلشويک ها اختلاف بالا ميگرد و با بالا گرفتن اين اختلافات صف کساني که خود را از همه جناح ها مستقل ميدانند، يعني صف "مستقليون" وسيع ميشود. اينها اعلام ميکنند که نه منشويک و نه بلشويک بلکه يک پديده ثالثي هستند. و همانطور که ميشود انتظار داشت بر اين متن، کنار کشيدن از مبارزه متشکل از هميشه وسيع تر ميشود و به موازات آن اختلافات ميان جناح بندي ها مختلف اشکال حاد تري بخود ميگيرد.

٢ - کنگره پنجم – ١۹۰۷

در ماه مه ١۹۰۷ کنگره پنجم حزب در لندن برگزار ميشود. در اين کنگره بلشويک ها، در مقابل منشويک ها و مستقليون و ساير گروه بندي ها، اکثريت نسبي دارند. اين کنگره بر سر دو نکته وارد جدل سختي ميشود.

موضوع اول مربوط به فعاليت دستجات پارتيزاني در روسيه است. مسئله اين است بعد از شروع سرکوب دولتي، گسترش موج کناره گيري از فعاليت متشکل و دامن گرفتن نا اميدي، امکان جمع آوري کمک مالي براي حزب محدود تر ميشود. براي مقابله با اين وضع تعدادي دسته هاي پارتيزاني، از بلشويک ها، بخصوص در منطقه قفقاز، سازمان مي يابند که وظيفه آنها تامين نيازهاي مالي حزب از طريق سرقت از بانکها و نهادهاي دولتي است.

منشويک ها شديداً عليه اين اقدامات هستند و به آن اعتراض ميکنند. منشويک ها اين سياست را سياستي تروريستي، خيانت به مارکسيسم، خيانت به جنبش کارگري، بازگشت به تروريسم نارودنيکي و غيره ميدانند و خواستار متوقف کردن آن ميشوند.

اين اولين کنگره اي است که استالين در آن شرکت دارد. او نماينده نا شناخته اي است که در هيچ بحثي شرکت و دخالت نميکند اما نکته، شايد جالب، اين است که استالين يکي از سازمان دهندگان اين دسته هاي پارتيزاني است و عملا مورد حمله منشويک ها، و بخصوص زبان گزنده و شيوه برخورد توهين آميز تروتسکي، قرار دارد.

لنين از اقدامات گروههاي پارتيزاني حمايت مشروط دارد. بحث لنين اين است که نميشود فعاليت حزب را در نتيجه مشکلات مالي ناشي از اختناق تزاري تعطيل کرد. بايد پول مورد نياز حزب را تامين کرد در نتيجه تا وقتي که حزب از نظر مالي "بارش را مي بندد"، فعاليت دست هاي پارتيزاني يک راه است و بايد از آن حمايت کرد. بعدا ميشود اين فعاليت را کنار گذاشت. تروتسکي و منشويک ها، همانطور که اشاره شد، کاملاً عليه اين سياست هستند.

موضوع دوم که مورد مناقشه در کنگره ميشود باز شدن مجدد بحث بر سر چه بايد کرد است که دوباره بحث "خصلت انقلاب"، جمع بندي از انقلاب ١۹۰۵ و وظايف سوسيال دمکرات ها و پرولتاريا را به ميان ميکشد.

در اين زمان سازمان حزب طي ضربات دولت تزاري از هم پاشيده است. در داخل روسيه تقريبا هيچ سازماني باقي نمانده است و بلشويک ها، که بيشتر در کار ايجاد سازمان هستند و سازمان داشتند، بيشترين ضربه را مي خورند. اما منشويک ها که بيشتر جنبشي کار مي کنند و سازمان درستي ندارند ضربه کمتري ميخورند. در هر صورت شرايطي است که حزب فعاليت چنداني ندارد.

در کنگره مجددا فشار لنين که بايد کار کرد، بايد جمع کرد و بايد اوضاع را تغيير داد، بالا ميگيرد و همراه آن مجددا بحث حاد در مورد بلشويسم ، منشويسم، لنينيسم، خصلت انقلاب، طبقه کارگر، همه و همه سر باز ميکند.

بعد از کنگره، در دسامبر ١۹۰۸، کنفرانس حزب در پاريس برگزار ميشود که وحدت حزب را کماکان به حالت صوري نگاه ميدارد. يعني اسم حزب هست اما هر کس، هر بخش از حزب، دنبال سازمان، کار و برنامه خود است.

در اين دوره لنين و بلشويک ها به دنبال سر و سامان دادن به سازمان حزب هستند. منشويک ها هم کار خود را ميکنند. فضاي مجادلات بشدت تند است. نکته قابل توجه اين است که در اين دوره نشريات سوسيال دمکراسي اروپا، بخصوص حزب سوسيال دمکرات آلمان و شخص کائوتسکي علنا و رسما از منشويک ها در مقابل لنين دفاع ميکنند. از جمله با توجه به وحدت رسمي حزب، قرار ميشود که بلشويک ها و منشويک ها هر دو پولي را، بعنوان سهميه کميته مرکزي، جاي امني کنار بگذارند تا کميته مرکزي بتواند به تدريج از آن استفاده کند. همه ميدانند که اين پول را دسته هاي پارتيزاني تامين کرده اند اما منشويک ها اصلاً به روي خود نمي آورند. براي اطمينان اين پول نزد کائوتسکي، بعنوان امين و ميانجي، امانت گذاشته ميشود تا کل حزب سوسيال دمکرات روسيه از آن استفاده کند. اما منشويک ها، تروتسکي، مارتوف و پلخانف با همراهي کائوتسکي قصد ميکنند که اين پول ها را به فعاليت منشويک ها اختصاص دهند. اما در مقابل اعتراض پر سر و صداي بلشويک ها، کميته مرکزي حزب سوسيال دمکرات آلمان دخالت ميکند و پول را از کائوتسکي ميگيرد و به "امور خود" ميرساند!

در سال ١۹۰۹ نشريه سياسي مشترکي تحت نظر لنين، مارتوف، کامنوف و زينوويف منتشر ميشود. اما اختلاف به حدي زياد است که بر سر هر مقاله نشريه کشمکش و مجادله ميشود. مقالاتي که نشريه منتشر ميکند فاقد انسجام است و هر کدام به اصطلاح يک خط ميزنند و آنچه که نشريه نشان ميدهد اين است که حزب، بعنوان يک حزب، فلج است و نميتواند سياست واحدي را در پيش گيرد.

در ژانويه ١۹١۰، يعني يک سال بعد از کنفرانس پاريس، پلنوم کميته مرکزي براي رسيدگي به وضع نابسامان حزب در پاريس تشکيل ميشود. در اين کنفرانس، لنين طرفدار اين است که تنها کساني در راس کارها قرار گيرند که ميخواهند سياست هاي مصوب حزب را پيش ببرند. بحث لنين اين است که مثلا يک انحلال طلب، که اصولا اعتقادي به ضرورت ايجاد يک سازمان منضبط مخفي ندارد، را نبايد در جايي مسئول سازمان حزبي کرد.

علي رغم اصرار لنين با توجه به اينکه فضا اساسا در دست وحدت طلبان است، پلنوم بر ضرورت حفظ وحدت در همه سطوح و معيار قرار ندادن موضوعات مورد اختلاف پا فشاري ميکند. رهبر اين نيروي "وحدت طلب" تروتسکي است. پلنوم، بعلاوه، بر خدمات تروتسکي ارج ميگذارد و از نقش او و نقش نشريه "پراودا"، که تروتسکي آن را منتشر ميکند، در حفظ وحدت حزب ميکند قدرداني ميشود. پلنوم براي تروتسکي، بعنوان سردبير پراودا، حقوق ماهانه اي تعيين مي کند.

البته در هيات تحريريه نشريه پراودا از طرف بلشويک ها، کامنوف، حضور دارد. کامنوف، يک بلشويک قديمي است که بعلاوه باجناغ تروتسکي هم هست و به او از نظر شخصي نزديک است. سياست اين دو با هم فرق دارد اما بلحاظ شخصي نزديک و دوست هستند.

از اين پلنوم تروتسکي است که پيروز بيرون مي آيد. اما اين پيروزي چند هفته بيشتر دوام ندارد. تروتسکي به دليل اصطکاک دائم خود با کامنوف تقاضا ميکند که کامنوف از هيات تحريريه پراودا کنار گذاشته شود. کامنوف خود کنار ميرود و کميته مرکزي، که آن زمان اکثريت آن با بلشويک ها است، حمايت مالي حزب از پراودا را قطع ميکند و مهمتر اينکه اجازه ميدهد که در داخل کشور نشريه اي بنام پراودا از جانب کميته مرکزي منتشر شود.

تروتسکي اعتراض ميکند، پاسخي که ميگيرد اين است که پراودا نشريه حزب است و از آنجا که تروتسکي از زير تنظيمات کميته مرکزي خارج شده است، کميته مرکزي حق دارد که انتشار آن را مجددا سازمان دهد. اين اقدام تلخي جديدي را به رابطه تروتسکي و لنين، لااقل از جانب تروتسکي، اضافه ميکند.

۳ – تشنج در اروپا، تدارک جنگ اول جهاني و انشقاق در سوسيال دمکراسي

در فاصله ١۹١۰ تا ١۹١٢ اتفاقات مهمي رخ ميدهد. در اروپا رقابت ميان دول امپرياليستي وارد دور جديدي ميشود. مسابقه تسليحاتي ميان دولت هاي اروپا اوج ميگيرد. پشت اين مبارزه تسليحاتي اين واقعيت قرار دارد که سرمايه داري آلمان رشد کرده است اما بازار رشد آن توسط سرمايه داري انگليس و فرانسه محدود شده است. مسابقه تسليحاتي انعکاس جدال بر سر تجديد تقسيم بازار و جهان است که در آن زمان به نفع انگليس و فرانسه تقسيم شده بود. .سرمايه داري و دولت آلمان با اتکا بر ناسيوناليسم آلماني کشمکش را دامن ميزند. سرمايه داري آلمان نيازمند تغيير تقسيم بندي در دنيا به نفع "واقعيت هاي جديد" يعني رشد آلمان است.

اولين منطقه اي که جنگ در آن شروع ميشود بالکان است. آلمان بالکان را حياط خلوت طبيعي خود ميداند و شروع به جلب کراوت ها، تقويت ناسيوناليسم کراوسي، ميکند. اين اقدام پاي دولت روسيه، که آنها هم بالکان را سهم خود ميدانند را به ميان ميکشد. دولت روسيه و ناسيوناليسم روس براي مقابله با تلاش آلمان ناسيوناليسم صرب و جنبش پان اسلاويسم را دامن ميزند که ستون فقرات جنبش ناسيوناليستي و استقلال طلبانه در بالکان عليه حاکميت دولت عثماني، و "ترک ها" و "مسلمانان" است. در اين دوره ناسيوناليسم پان اسلاويسم در روسيه رشد سريعي دارد که پشت آن بيش از تزار و دستگاه فئوداليسم حاکم، کادت ها و بورژوازي ليبرال روسيه قرار دارد که نماينده رشد سرمايه داري در آن کشور هستند.

اين کادت ها هستند که کنفرانس پان اسلاو را برگذار ميکنند تا با بسيج ناسيوناليسم پان اسلاو در کل منطقه، امپراتوري عثماني و دولت آلمان را عقب بزنند و اين منطقه را به نفع خود بگردانند. بايد توجه داشت که سرمايه داري روسيه سنتا به استانبول به عنوان راه دست يابي خود به مديترانه چشم دوخته است و آرزوي تصرف آن را دارد.

امپراتوري عثماني براي مقابله با گسترش نفوذ روسيه و قدرت گيري ناسيوناليسم "ضد ترک" صربي ها، با اتکا به "اسلاميت" وارد ميدان ميشود و در کنار آلمان قرار ميگيرد. خطر تغيير تناسب قوا در اروپا به ضرر فرانسه و بريتانيا، اين دو کشور را در کنار روسيه به مقابله با "محور" آلمان – عثماني ميکشد و رقابت بين دو بلوک، بشکل حاد و تسليحاتي بالا ميگيرد و تب ناسيوناليسم کل اروپا را در بر ميگيرد.

وقتي به نوشته هاي آن دوره مراجعه کنيد متوجه ميشود که ديگر بحث جنگ ميان دو بلوک يک احتمال کلي نيست. يک واقعيت است که درب منزل همه کشورهاي اروپا را ميزند. همه احزاب و رسانه ها و دولت ها در مورد جنگ قريب الوقوع صحبت ميکنند و در نتيجه روحيه ناسيوناليستي و نظامي گري (ميليتاريستي) در اروپا بالا ميگيرد.

با بالاگرفتن تب ناسيوناليسم در صفوف سوسيال دمکرات ها، که عميقا تحت نفوذ سنت و جنبش ناسيوناليستي هستند، در کل اروپا دو شقه ميشود.

مثلا در سوسيال دمکراسي آلمان تا اين زمان جناح بندي هاي چپ (ي و ليبکنشت و ...) و راست (کائوتسکي و ...) بر اساس مسائل روسيه است و در واقع انعکاس اختلاف ميان تروتسکي و منشويک هاي ديگر است و ما به ازا آن در سياست داخلي آلمان چندان برجسته و قابل مشاهده نيست. جناح چپ سوسيال دمکراسي آلمان در واقع روي خط تروتسکي است. اما با بالا گرفتن نظامي گري و تبليغات جنگي، انشقاق در صفوف سوسيال دمکراسي آلمان، کشورهاي ديگر، حول اين مسئله "خودي" که پشت آن "ناسيوناليسم ملت خود" نهفته است بر همه دنياي سياسي و همه چيز سيطره پيدا ميکند.

در اين رابطه در يکي از کنفرانس هاي انترناسيونال رزا ي قطعنامه اي در محکوميت تلاش هاي جنگي پيشنهاد ميکند که مورد حمايت قاطع و پر حرارت لنين قرار ميگيرد. اين قطعنامه اعلام ميکند که، در دولت هاي اروپايي که سوسيال دمکرات ها در آن شرکت دارند، هيچ وزير سوسيال دمکراتي حق دادن راي مثبت به بودجه نظامي را ندارد و اگر جنگي در بگيرد وظيفه سوسيال دمکرات ها اين است که اين جنگ را به سلاحي عليه بورژوازي تبديل کنند.

از طرف ديگر در روسيه در فاصله ١۹١۰ تا ١۹١٢ اختناق استوليپين به تدريج شکسته ميشود. خود استوليپين ترور ميشود. اعتراضات شروع به افزايش ميکند. از ١۹۰۵ تا ١۹١٢ نسل جديدي از کارگران و انقلابيوني که تجربه شکست ١۹۰۵ را با خود ندارند وارد جامعه ميشوند. اين نسل مقهور اختناق نيست و در مقابل دولت تزار شروع به اعتراض کردن و سازمان دادن اعتراض ميکند. نشريات احزاب غير قانوني قابل دسترس ميشوند و مثلا پراودا عملا نيمه علني منتشر ميشود. بلشويک ها و منشويک ها هردو در بعضي از دوره هاي انتخابات دوما شرکت ميکنند و بعنوان نماينده انتخاب ميشوند. مثلا کامنوف، که يک شخصيت شناخته شده بلشويک ها است، بعنوان نماينده انتخاب ميشود و به دوما ميرود. در چنين اوضاعي که جامعه نياز به دخالت سريع حزب سوسيال دمکرات را دارد، اين حزب در گرداب اختلافات داخلي عملا تعطيل است و کميته مرکزي دو سال هيچ جلسه يا نشستي ندارد. منشويک ها کماکان همان سياست انتظار و صدور اعلاميه هاي شداد و غلاظ را ادامه ميدهند.

در ژانويه ١۹١٢، لنين کنفرانس حزبي را در پراگ فرا مي خواند. که اساسا بلشويک ها در آن شرکت دارند. در اين کنفرانس ١۴ نماينده صاحب راي شرکت دارند که بجز دو نفر بقيه بلشويک هستند. اين کنفرانس خود را کنفرانس سراسري حزب اعلام ميکند و از جمله بازسازي سازمان غير قانوني حزب در روسيه، سازمان دهي کار قانوني در روسيه و ترکيب کار قانوني و غير قانوني را در دستور قرار ميدهد و قرار هايي را تصويب ميکند. در اين رابطه سه شعار : ۸ ساعت کار در روز، مصادره زمين همه زمين داران، و انتخابات دوماي چهارم را بعنوان اصلي ترين شعارهاي اين دوره حزب تصويب ميکند.

کنفرانس پراگ بعلاوه کميته مرکزي جديدي را انتخاب ميکند و دفتري به نام دفتر روسيه را تشکيل ميدهند که وظيفه آن باز سازي حزب در داخل است و اعضاي اين دفتر به روسيه اعزام ميشوند. منشويک ها اعلام کردند که اين کنفرانس صلاحيت ندارد و لنين را بعنوان انشعابي محکوم ميکنند. با اين کنفرانس جدايي منشويک ها و بلشويک ها و شکل گيري دو حزب رسمي ميشود. از اين تاريخ، ژانويه ١۹١٢، سوسيال دمکراسي روسيه رسما دو حزب دارد. اين وضعيت تا ١۹١۴ که جنگ اول جهاني شروع ميشود ادامه دارد.

 

سوال و جواب هاي سخنراني اول

 

کورش مدرسي: قبل از شروع سوال و جواب يا بحث در سالن، يک توضيح لازم است. رفقائي مجددا ميپرسند که چه کتابهايي را بايد خواند؟ کتابهاي زيادي هست. از کتابهاي ضروري از جمله از اينها ميتوانم نام ببرم: تاريخ انقلاب روسيه نوشته تروتسکي و تاريخ روسيه شوروي نوشته اي اچ کار، که سه جلد اول آن به فارسي ترجمه شده است.

بعلاوه در رابطه با بحث تا کنوني مطالعه دو نوشته از منصور حکمت تحت عنوان لنينيسم و پراتيک انقلابي و ديگري نوشته اي تحت عنوان درباره فعاليت حزب در کردستان را اکيدا توصيه ميکنم. نوشته هاي منصور حکمت،بهتر از هر کس،متدي که من در اينجا بکار مي برم را توضيح ميدهد. بعلاوه در همه اين نوشته ها ارجاعات متعددي به مارکس، انگلس، لنين، تروتسکي و ساير شخصيت هاي اين تاريخ داده ميشود که خواننده ميتواند مطابق نياز به آنها مراجعه کند.

نکته اي که ميخواهم بازهم مورد تاکيد قرار بدهم اين است که تاريخ اين ماجرا و رويداد هاي آن خود يکي از موضوع مورد مناقشه و جدل است. هر کتابي، چه کتاب هاي تاريخي و چه کتاب هاي شخصيت هاي اين تاريخ، را بايد با ذهن باز خواند و نقاط قدرت و ضعف احکام و استدلالات را ديد.

به هر صورت، موضوع انقلاب روسيه موضوع جدل است. و بخصوص امروز انعکاس اختلاف در ارزيابي از اين انقلاب در تحرک سياسي چپ در ايران يک موضوع حاد است که جدل جدي حول آن هنوز شروع نشده است. اکثريت قريب به اتفاق چپ از اين انقلاب تبيين دمکراتيک يا ليبرالي، و در بهترين حالت تبييني تحت تاثير موضع تروتسکي، ي و اپوزيسيون چپ را بعنوان يک واقعيت داده و "معلوم" پذيرفته است. تنها نوشته هايي که من ديده ام که کمي از اين ديدگاه "طبيعي" فاصله ميگيرد يکي دو نوشته از نجف دريابندري است. دريابندري در جدلي که با تعدادي از ليبرال هاي ايران،تبيين هاي "غير متعارفي" از تروتسکي، لنين و غيره بدست ميدهد.

محمد جعفري: در بحث شما به اين اشاره کرديد که تروتسکي، بعنوان يک شخصيت مهم انقلاب روسيه، دو ايراد داشت. يکي اينکه مسائل سياسي و شخصي را از هم جدا نگاه نميکرد، و ديگر اينکه در برخورد به انقلاب جايگاه پراتيک انقلابي را درست تشخيص نميداد. سوال من اين است که چه راهي براي جلوگيري از اين ايرادات در فرد وجود دارد؟ آيا اين چنين ضعف هايي به اصطلاح فطري هستند يا راهي براي ممانعت از آن ها هست؟

فريبرز پويا: شما در صحبت هاي تان در مورد خصوصيات پايه اي لنينيسم صحبت کرديد و به نوشته اي از منصور حکمت رجوع کرديد و اين را وصل کرديد به تئوري مارکس در ايدئولوژي آلماني. فکر ميکنم اين نکته، مستقل از انقلاب اکتبر، قبلا مطرح شده است. اين خصوصيات چيست که امروز حزب کمونيست کارگري، اين را بعنوان يکي از خصوصيات کمونيسم کارگري ميبيند. ميشود نشان داد که لنين بر همين مبنا از همه شخصيت هاي ديگر انقلاب روسيه متمايز است. سوال ديگر اين است که تفاوت لنين با بلشويسم را بخصوص بين دو انقلاب فوريه و اکتبر ١۹١۷ ميشود ديد. قبلا کسان ديگري هم در مورد تفاوت لنين با بلشويسم صحبت کرده اند، بويژه تروتسکي. تفاوت برداشت شما با برداشت تروتسکي از اين تفاوت چيست؟

علي فرهنگ: سوال من اين است که ظاهرا اين فقط لنين است که هميشه متوجه شده است که چه بايد کرد. متوجه جايگاه شخصيت ها در تاريخ هستم اما انگار که آثار مارکسيسم را فقط لنين ميفهمد. چرا اين اتفاق در تاريخ مي افتد. امروز هم همينطور است. چرا تعداد زيادي، ده ها نفر، صد ها نفر مارکسيسم را نميفهمند. چرا هميشه بايد يک نفر اين تئوري را بفهمد و اقليت شود؟ توضيح ماترياليستي، تاريخي براي اين مسئله چيست؟

امان کفا: در صحبت مشخص بود که لنينيسم را از بلشويسم جدا کردي. اما خود لنين هم ايراد داشت. مثلا، حتي بعد از ١۹۰۵، بحث هايي که در مورد حقوق دمکراتيک ميشد، يا افق هايي که بعضي جا ها ميدهد و سکوتي که در مورد انقلاب سوسياليستي بعد از ١۹۰۵ دارد، که افق هاي جديدي داده نميشود. گفته ميشود که لنين وقتي در مقابل شرايط قرار ميگيرد، نظر ميدهد. از قبل موضع اش معلوم نيست و همين مشکل بوجود آورده است. آيا انتقادي از اين لحاظ به لنينيسم در تمايز از مارکسيسم داري؟ آيا تصويري که از جايگاه لنينيسم داري چيزي شبيه مارکسيسم است يا منظورت پديده مشخص تري است و انتقادي به آن داري؟

اعظم کم گويان: صحبت شما در مورد لنينيسم چه درسها و نتايج عملي براي يک جريان سوسياليستي کارگري دارد؟ سوال ديگري که هست اين است که در حزب سوسيال دمکرات روسيه با اينکه نقاط افتراق زياد بوده است جريانات اين حزب سالها با هم در يک حزب ميمانند در حاليکه در حزب کمونيست ايران با بالا گرفتن اختلافات ناگهان حزب منفجر ميشود. علت چيست؟ چه عوامل مادي، اجتماعي و تاريخي اين تفاوت را بوجود مي آورد؟ آنجا سالها باهم ادامه ميدهند، اينجا خيلي سريع بحث قطبي ميشود و جدايي اتفاق مي افتد.

تصويري که شما از اين پروسه داديد، يک تصوير زميني تر و قابل فهم تري از تصوير کليشه اي کتاب هاي تاريخ بدست ميدهد. اگر با همين متد به حزب کمونيست کارگري نگاه کنيد چگونه بايد اين حزب را ارزيابي کرد؟ ميدانم زمينه تاريخي، اجتماعي و سياسي امروز براي ما بسيار از آن دوران سخت تر و پيچيده تر از دوران حزب سوسيال دمکرات روسيه است. انسجام سرمايه داري و قدرت سياسي، پليسي و فرهنگي آن امروز بسيار بيشتر از ١۹١۷ است. اما چرا حزب کمونيست کارگري خودش را در موقعيت حزب بلشويک قرار نميدهد؟

سعيد ک: بحث من بيشتر از اينکه سوال باشد، طرح اين مسئله است که در نگاه کردن به تاريخ روسيه، در نگاه کردن به تاريخ انقلاب اکتبر، بايد به قبل از ١۹۰۰ برگشت. در برخورد شما به تاريخ انقلاب روسيه اين جنبه غايب بود. يکي از اساسي ترين جنبش اجتماعي روسيه، جنبش پرو اسلاويسم است به پطر کبير ميرسد. اين گرايش پشت سياست هاي دولت روسيه از آن تاريخ براي بسط امپراتوري روسيه وجود دارد. اگر ما پرو اسلاويسم را در تاريخ روسيه نبينيم و تاثيري که بر سنت همه احزاب در روسيه دارد نمي بينيم و اتفاقات بعدي را نميتوانيم جواب بدهيم.

شما تاريخ انقلاب روسيه را از روند ها و رشد حزب سوسيال دمکرات روسيه شروع کرديد. من فکر ميکنم بايد خيلي جنبشي تر به اين قضيه نگاه کرد و اتفاقات را از طريق نگاه کردن به جنبش هاي اجتماعي آن تاريخ توضيح داد. جرياناتي که اتفاقا اکنون هم در صحنه سياست روسيه هستند. جنبش پرو اسلاويسم هنوز زنده است. در بالکان زنده است. حتي در خود روسيه زنده است. لذا توضيح بسياري از پديده ها، از جمله احزاب سياسي، احزابي که در روسيه شکل ميگيرند، حتي توضيح نارودنيسم که در مقابل مدرنيسم مقاومت ميکنند ناکافي است. بعد از ١۹١۷ پرو اسلاويسم را در هيبت استالين ميشود ديد. اينکه استالين خشن است اين است که اتفاقا خشونت جزيي از پرو اسلاويسم است.

کورش مدرسي: سعي ميکنم به نکاتي که در اينجا مطرح شد خلاصه وار اشاره کنم. محمد جعفري اين سوال را جلو گذاشت که راه حل اينکه فرد به اشتباهات دچار نشود چيست؟

گمان نميکنم واکسن يا "داروي نجاتي" وجود دارد که ميشود با استفاده از آن بتوان خود را از اشتباه مصون داشت. اما تا آنجا که بحث جنبه فردي پيدا ميکند، فکر ميکنم موثرترين عامل نقشي است که فرد براي خود قائل است. اگر کسي ميخواهد دنيا را عوض کند آنوقت لازم ميشود که انسانها را متحد کند. آنوقت لازم ميشود که بحث هاي آنها را گوش کند و بخواند و سعي کند راه پيش پا بگذارد. آنوقت لازم ميشود که انسانها را جذب کند. لازم ميشود که آنها را متحد کند. لازم ميشود که پرچم اين اتحاد را تعريف و متمايز کند. لازم ميشود که آنها را متحد نگاه دارد. لازم ميشود براي آنها بحث کند. لازم ميشود افق در مقابل آنها قرار دهد. در نتيجه پايه قضيه به اين برميگردد که هرکس چه نقش و سناريويي براي زندگي خود دارد.

سوال شد که چرا لنين نتوانست با تروتسکي کنار بيايد؟ به نظر من لنين تمام سعي اش را کرد. لنين در کنگره دوم به شدت تلاش ميکند که تروتسکي از او دور نشود. خود تروتسکي در "زندگي من" به تفصيل در اين مورد صحبت ميکند که لنين چندين بار ساعت ها با او بحث ميکند از کسان ديگري ميخواهد که با تروتسکي بحث کنند که اين منشويسم خط تو نيست و دنبال آن نرو.

لنين در ١۹۰۵ شديدا تلاش ميکند تروتسکي را جذب کند. در ١۹١۷ به تروتسکي پيشنهاد پيوستن به حزب بلشويک و قول عضويت در کميته مرکزي را ميدهد. اين تروتسکي است که هميشه از لنين فاصله ميگيرد. که علت آن اول اين است که تروتسکي متوجه رويکرد لنين و لنينيسم نيست. تصور تروتسکي از نظرات لنين، مثل بخش قريب به اتفاق چپ راديکال امروز، کاملا منشويکي است.

دوم اينکه تروتسکي متاسفانه نميتواند آدم ها را از ايده ها جدا کند. اول نگاه ميکند که يک ايده يا سياست را چه کسي ميگويد و نظر شخصي او در مورد فرد بر ارزيابي اش از نظر سياسي او تاثير تعيين کننده دارد. در نتيجه بسياري از اوقات سياست لنگر تروتسکي نيست. دوري و نزديکي در روابط شخصي لنگر تروتسکي است. اين براي تروتسکي بويژه در فاصله ١۹١۴ تا ١۹١۷ يعني با شکل گيري جنگ اول جهاني مسئله ميسازد. چون تقريبا همه دوست هايش شونيست ميشوند و سوالي که در مقابل او و دسته کوچک اطرافيانش قرار ميگيرد اين است که آيا از اول حق با لنين نبود؟ چرا از بلشويک ها کسي شونيست نشد؟

فريبرز در مورد مشخصات پايه اي لنينيسم پرسيد. اشاره کردم که منصور حکمت در نوشته لنينيسم و پراتيک انقلابي مفصل در اين مورد بحث ميکند و بنظرم بايد برگشت و تزهاي مارکس در باره فويرباخ و همچنين ايدئولوژي آلماني را خواند.

لنينيسم يک بحث مستقل از تاريخ انقلاب روسيه است. به اعتقاد من يک بحث فلسفي و روشي (متدولوژيک) است که ميشود مثل هر مکتب فلسفي در مورد آن مستقلا بحث کرد و مثلا نظر لنين در مورد عنصر عيني، عنصر ذهني، نقش پراتيک در فلسفه شناخت را به بحث گذاشت. مثلا گفته ميشود که شرايط عيني يا اجتماعي اجازه انقلاب سوسياليستي نميدهد. نيروهاي مولده به اندازه کافي رشد نکرده اند. ميگويند دنيا و عمل انقلابي تابع يک قانون سلب است. يک شرايط عيني در دنيا هست و يک شرايط ذهني، که بشر است. ميگويند اين شرايط ذهني نميتواند از شرايط عيني جلو بيفتد. شرايط عيني شرايط بيرون از ذهن مانند نيروهاي مولده و غيره هستند و غيره. اينکه اين تعريف چقدر درست است بحث من نيست. به نظر من براي مارکس و براي لنينيسم چنين فاصله اي وجود ندارد. شرايط عيني (محيط يا موضوع فعاليت) و شرايط عيني (يعني عنصر تغيير دهنده) را پراتيک به هم وصل نگاه ميدارد. بقول فيزيک کوانتم مشاهده گر خود بخش انتگره مشاهده است. يا انسان نقش تغيير دهنده دارد ميتواند شرايط عيني را تغيير دهد. به اين اعتبار آينده را انسان تعيين ميکند نه قوانين کور"عيني". انسان ميتواند تصميم بگيرد و ميتواند عينيت، يعني کل جهان داده، اعم از فيزيکي يا فکري، را تغيير دهند. عين و ذهن زوج مقولاتي نيستند که مارکس يا لنين دنيا را با آن توضيح ميدهند. عين، ذهن و پراتيک انسان، در عرصه علوم اجتماعي، هر سه از همان اول جزو مقولات پايه مارکس هستند. اين تغييري است که مارکس وارد فلسفه فويرباخ ميکند. نقد مارکس به هگل اين است که تاريخ جنگ عقايد و مکاتب و افکار و به اصطلاح تاريخ خِـَرد (reason) نيست و در مقابل فويرباخ ماترياليست، ماترياليسم پراتيک را قرار ميدهد. مارکس تئوري ضرورت عمل انقلابي را پيش ميگذارد و به ضرورت همراهي با تاريخ و ايفاي نقش مثبت در آن. اين احتياج به يک بحث جداگانه دارد که اميدوارم در فرصت ديگري بتوانيم به آن برگرديم.

به نظر من سنت ما هم همين است. وقتي ميگويم سنت ما، منظورم متدي که منصور حکمت بکار برده و تئوريزه کرده ميباشد. يک هدف در مقابل هست که از قبل تصميم به پيشروي به آن هدف گرفته شده است. سوسياليسم در مارکسيسم، در لنينيسم و در متد ما مفروض است. سوال چگونگي پيش رفتن بي وقفه به سمت آن است. بي صبري و عمل انقلابي براي تغيير واقعيتي که در مقابل ما ايستاده است از اين رويکرد نشات ميگيرد. تلاش براي راه پيدا کردن ما را به ديدن عناصر کوتاه کردن راه ميرساند. اين متد را به لحاظ علمي و فلسفي ميتوان تبيين کرد و به لحاظ عملي کاربست آن را نشان دهد.

در مورد تفاوت بحث تروتسکي با اين بحث، تروتسکي دو نکته در باره بلشويسم ميگويد که با لنين متفاوت است. يکي بحث تروتسکي در مورد انقلاب دمکراتيک کارگران و دهقانان است و دومي بحث تروتسکي در مورد ايده حزب متمرکز است. ميگويد در ١۹١۷ لنين روي خط من آمد. اگر حکومت کارگران و دهقانان در بحث لنين را بعنوان يک دوران يا يک مرحله انقلاب بفهيم، آنطور که منشويک ها و بلشويک ها مي فهميدند، بحث تروتسکي درست است.

اما لنين جدل ها و کتاب هاي مفصلي در رد اين ايده و اين برداشت منشويکي دارد. کافي است به "دو تاکتيک سوسيال دمکراسي در انقلاب دمکراتيک" مراجعه کنيد. بحث لنين در در "دو تاکتيک..." عکس برداشت منشويک ها و بلشويک ها، هر دو، است. به اعتقاد من، ارزيابي تروتسکي غلط است. تروتسکي هم مثل استالين در اساس منشويک است، گيرم که دو نحله متفاوت از آن باشند. لنين در ١۹١۷ درست در انطباق با بحث "دو تاکتيک..." مشاهده ميکند که اوضاع تغيير کرده است. لنين راه مطلوب براي سازمان دادن انقلاب، يعني بسيج دهقانان براي پيوستن به پرولتاريا در تحقق اهداف دمکراتيک خود را نشان ميداد. اما وقتي که واقعيت به شيوه ديگر و از مسير ديگري تغيير ميکند، حکومت ديگري و اوضاع ديگري شکل گرفته، لنين اين تغيير را به رسميت ميشناسد و اتفاقا به رسميت شناختن اين تغيير نيازمند درک غير منشويکي و غير بلشويکي از بحث هاي مربوط به انقلاب دمکراتيک و دولت کارگران و دهقانان لنين است. تزهاي آوريل انعکاس اين تشخيص است که با بحث هاي "دو تاکتيک.." يکي و انتگره است. اين اختلاف در متد در همان ١۹١۷ تروتسکي و لنين را در مورد قيام، به نوعي، در مقابل هم قرار ميدهد.

درست به دليل همين اختلاف ميان متد لنين و تروتسکي است که قيام جايگاه برجسته اي در تئوري تروتسکي ندارد. و به همين دليل در تئوري لنين "انقلاب جهاني"، که انجام آن خارج از اراده او ست، جايگاهي که براي تروتسکي دارد را ندارد. هم لنين و هم تروتسکي در مورد قيام و انقلاب جهاني صحبت ميکنند اما جايگاه هر کدام در سيستم هريک از اين دو بکلي متفاوت است.

در مورد نظر تروتسکي در باره غير بلشويکي شدن حزب و تمايز لنين از بلشويک ها، گفتم که در ١۹۰۵ لنين اولين شخصيت حزب است که فرمان انتخابي شدن تمام ارگانهاي حزب از بالا تا پايين را صادر ميکند. تروتسکي اين را "دي بلشويزه" شدن حزب نميداند. وقتي در ١۹١۷ همان اتفاق دوباره مي افتد، "سوسيال دمکرات هاي متحد"، گروهي که تروتسکي به آن تعلق دارد، در جستجوي تئوري براي توضيح نزديکي شان با لنين و بلشويک ها، بخصوص در مورد جنگ، به اين فرمول متوسل ميشوند. اين در حالي است که لنين سالها قبل از اين عليه بايکوتيست ها کتاب "امپريوکريتيسيسم" را نوشته است عليه آنها قطعنامه پيشنهاد و به تصويب رسانده است. اما تروتسکي کماکان تا ۱۹۱۷ لنين را بايکوتيست معرفي ميکرد و ميفهميد.

وقتي با شروع جنگ داخلي مجددا سازمان حزب متمرکز ميشود، اين بار تروتسکي اعتراضي ندارد، بلکه با تمام قوا پشت اين نياز به تمرکز ميرود. با اين تفاوت که وقتي که شرايط مجددا تغيير ميکند، جنگ داخلي تمام ميشود، لنين در صحنه سياست فعال نيست که اين تغيير وضع و ضرورت تغيير سازمان حزب را تشخيص دهد.

براي لنين حزب ابزار دخالت در سياست است که علي القاعده علني، دمکراتيک و باز است. تنها در شرايط غير متعارف است که بايد شکل و روابط غير متعارف به خود بگيرد. وقتي که "زندگي من" تروتسکي را ميخوانيد از اين اختلافات با لنين مبهم ميگذرد.

يک واقعيت هست و آن اين است که در مطالبي که تروتسکي بعد از انقلاب ١۹١۷ و بخصوص بعد از مرگ لنين، در مورد بلشويسم و لنين قبل از ۱۹۱۷ مينويسد، مجبور است از آنها دفاع کند. اما اينها پديده هايي هستند که تروتسکي سالها عليه آنها نوشته و مبارزه کرده است. در شکاف هاي بعدي ميان خود و حزب بلشويک، بعد از لنين و در زمان استالين، تروتسکي يک تمايز نا دقيق ميان بلشويک ها (استالين) و لنين را ترسيم ميکند که درست نيست و بعدا به آنها خواهيم پرداخت.

علي فرهنگ ميگويد چرا بنظر ميرسد مارکسيسم را فقط لنين فهميده است؟ من فکر بحث فهميده يا نفهميدن نيست. بحث نمايندگي کردن افق ها و جنبش ها و سنت ها است. تشخيص اين نکته درست هسته اساسي تمايز متد کمونيسم کارگري از متد پيشين يعني مارکسيسم انقلابي است.

در دنياي واقعي انسانها روي افق و سنتي مي افتند که بر طبق آن ميخواهند محيط پيرامون شان را تغيير دهند. هر کدام از اين سنت ها و افق ها متفکرين، تئوريسين ها و تاکتيسين هاي خود را بوجود مي آورند. اين متفکرين، تئوريسين ها و تاکتيسين ها يک طيف وسيع را شامل ميشود. اينها کساني هستند که نوک تيز اين پيکان فکري يا اجتماعي يا علمي ميشوند. ما غالبا در مورد اين نمايندگان برجسته مکاتب فکري، سياسي و اجتماعي صحبت ميکنيم. اين مشاهده در مورد کل پديده هاي اجتماعي و انساني صادق است. اين را در ميرابو، دکارت، هگل، اسپينوزا، جان لاک، آدام اسميت، ريکاردو ، مارکس، لنين، نيوتن، انشتين، مارگارت تاچر و خميني و غيره ميشود ديد. انسانهايي جلو مي افتند و ديگران را به خود جلب ميکنند، جواب سوال هاي فکري، عملي يا سياسي آنها را در مقابل حريفان مکاتب ديگر، و مکتب خود، را ميدهند و تغيير بوجود مي آورند. در جامعه تغيير را با بسيج انسانها ميتوان به سر انجام رساند. بحث جنبش و سنت و افق و رهبري است. اين افراد بعضي هاي شان انسان ها را به زندگي بهتر و بعضي به زندگي بدتر، بعضي به پيشرفت و باز کردن افق ها (لنين، مارکس) و بعضي به تسليم به افق هاي موجود که البته افق خودشان هم هست (استالين، تروتسکي، مائو) ميکشانند. استالين، برعکس آنچه که تصور ميشود، تنها با سرکوب نيست که پيروز ميشود. استالين به لحاظ فکري، جنبشي و افق زير پاي اپوزيسيون چپ را بکلي خالي ميکند. بدنه اصلي اپوزيسيون چپ، که در آخر کار تروتسکي در راس آن بود، به کمپ استالين ميپيوندد. بحث بر سر فهميدن و نفهميدن مارکسيسم نيست بحث بر سر افق ها و جنبش ها و سنت ها و نقشي است که انسانها در سير حرکت جامعه و تلاش براي رسيدن به دنياي بهتر در مقابل جامعه ايفا ميکنند. که بعدا مفصل تر به اينها بر خواهيم گشت. مارکس هم نک تيز حرکتي است که انسانهاي زيادي در آن درگير اند. اتفاقا چون تيز تر يا توانا تر از بقيه بوده است اين جايگاه را پيدا کرده است. مثل فوروارد يا دروازه بان خوب تيم فوتبال است که جاي ويژه پيدا ميکند.

بحث من در باره حزب بلشويک در مورد توانايي يا ناتواني افراد آن نبود. بحث بر سر فرد نيست. بسياري از شخصيت هاي اين تاريخ مثل تروتسکي يا حتي استالين در بسياري از مقاطع خط شان با هم يا با لنين يکي است و به اين اعتبار لنينيست هستند. اما از نظر متد، قطب نماي لنين (انقلاب سوسياليستي همين امروز) و متد لنين (پراتيک انقلابي و تغيير دهنده) را ندارند و آن نقشي که لنين براي خود قائل است (کسي که بايد حزب بسازد و حزب و مردم را براي انقلاب سوسياليستي رهبري فکري و عملي کند) را براي خود قائل نيستند. هر کدام از يک جا "لنگ ميزنند". اين "لنگ زدن" هم خود به افق جنبشي آنها برميگردد. اين نياز جنبشي است که لنين را به تئوري درست ميرساند. دست آخر تئوري درست آن است که موفق شود به اهداف خود برسد. لنين اگر انقلاب ١۹١۷ را نميکرد شخصيت گمنامي مانند استروه يا مارتينوف ميماند و ما احتمالا امروز در مورد فهم او از مارکس صحبت نميکرديم.

بحث من اين نبود که دنيايي داريم که در آن همه هيچ اند و يک لنين هست با يک چراغ که جلو دارد ميرود. بحث من اين بود که جامعه در مقابل جنبش ها قرار ميگيرد، رهبران اين جنبش ها با درجه احاطه بر اهداف اين جنبش و نقشي که براي خود قائل هستند و متدي که دارند ميتوانند در راس اين جنبش واقع شوند. لنين اين کار را ميکند، استالين براي جنبش خود اين کار را ميکند و تروتسکي هم براي جنبش خود. اينکه کدام مارکس را بهتر فهميده اند بستگي دارد که قاضي خود در کدام کمپ است. اگر لنين نبود انقلاب اکتبر ١۹١۷ اتفاق نمي افتاد. تروتسکي نه آن ديد را داشت، نه حزبي که به حرفش بسيج شود را داشت و نه آن قابليت رهبري فکري را دارا بود. بعد از لنين هم نتوانست سوار باقي بماند. بقول دويچر اول خلع سلاح شد بعد طرد گرديد.

انسانها فردي و جمعي در تعيين آينده نقش دارند. شرايط عيني جامعه اتفاقاتي را ممکن (قابل تحقق) ميکند. از ميان اين ممکن ها و قابل تحقق ها اين پراتيک انسان است که يکي را متحقق ميکنند. سوسياليسم ممکن است، اما اينکه اين ممکن متحقق ميشود يا نه بستگي به اراده و نقش انسانها دارد.

اين ديد با ديدگاه هايي که سقوط سرمايه داري و عروج سوسياليسم را قطعي ميدانند متفاوت است. من موافق ظهور مسيح، بيرون آمدن مهدي از چاه، و تئوري هاي روز محشر، چه مذهبي و چه سوسياليستي آن، و يا بقول انگليسي Doom’s day theory نيستم. به اعتقاد من انسانها خود تاريخ خود را ميسازند. فکر ميکنم مارکس و لنين هم همين را ميگويند. سرمايه داري ممکن است با يک جنگ هسته اي نسل بشر يا کل جامعه را نابود کند. هيچ قيامت محتوم سوسياليستي وجود ندارد. فکر ميکنم اين هم هسته اساسي تزهاي مارکس در نقد فويرباخ است. انسانها و پراتيک انقلابي انسانها تعيين ميکند که چه چيز اتفاق خواهد افتاد. اين تز که سوسياليسم يا سقوط سرمايه داري حتمي است در سيستم فکري من جايي ندارد و فکر ميکنم در سيستم مارکس، لنين و منصور حکمت هم جايي ندارد. اين درست جايي است که رزا ي در آن گير ميکند و خود را مجبور ميبيند که براي اثبات اجتناب ناپذيري سقوط سرمايه داري کتاب "انباشت سرمايه" را بنويسد. هدف ي از نوشتن اين کتاب اثبات حتميت سقوط سرمايه داري در مقابل رويزيونيسم برنشتاين و ترديد نسبت به مارکسيسم در سوسيال دمکراسي آن زمان است.

امان ميپرسد آيا لنين مثل مارکس دوربيني لازم را داشت؟

ببينيد، يک تفاوت بين لنين و مارکس هست. لنين اساسا تيوريسين نيست. اين يک واقعيت است. لنين يک پراتيسين انقلابي است. لنين هيچگاه مثل مارکس اقدام به نوشتن کتابي در سطح کاپيتال نميکند. اما اين به معني تفاوت در دور بيني يا نزديک بيني نيست. مارکس هم به بسياري از مسائلي که بعدا در مقابل جنبش کمونيستي قرار ميگيرد نپرداخته است. واقعيت اين است که هر کدام، در راه تحقق يک هدف واحد، به مسائلي که در مقابل آنها قرار گرفته بود جواب ميدادند. مارکس دوره هايي يک پراتيسين انقلابي است. نوشته هايش عميقا آژيتاسيوني و سياسي هستند. با فرو کش کردن طپش انقلابي در اروپا، مارکس به کارهاي پايه اي تر معطوف ميشود. مسئله اي که در مقابل مارکس قرار دارد پايه گذاري يک تئوري و يک متد جديدي براي جواب دادن به مسائل فکري، سياسي و عملي مقابل تحقق سوسياليسم است. مسئله اي که در مقابل لنين قرار ميگيرد سازمان دادن چنين انقلابي بر اساس آن تئوري است. نوشته هاي تئوريک لنين پاسخ مسائل عاجل سياسي پيش رو است. حتي در مورد کتاب امپريوکريتيسيسم ميگويد پاسخ گويي به امپريوکريتيسيست ها کار او نيست، کار پلخانف است. اما پلخانف فعلا از زير بار شانه خالي ميکند در نتيجه او بايد اين وظيفه را انجام دهد. در بحث دولت و انقلاب لنين يک انقلابي تک افتاده در مقابل کل سوسيال دمکراسي در آستانه انقلاب ١۹١۷ است که دارد از ضرورت تصرف قدرت توسط حزب دفاع ميکند.

اعظم ميپرسد اين انقلاب چه درسهايي براي حزب کمونيست کارگري دارد؟

به نظر من هر کس با توجه به نقش و هدفي که براي خود ميگذارد به اين تجربه نگاه ميکند و درس ميگيرد. درس آن براي حزب بحث حزب و قدرت سياسي است. درس اين است که حزب بايد چشمش به انقلاب سوسياليستي و تصرف قدرت سياسي باشد و نزديک ترين راه و سريعترين راه را براي تحقق آن پيدا کند. تکيه زدن و منتظر فرصت يا تکامل تاريخ نشستن کار درستي نيست، ضد تزهاي مارکس در مقابل فويرباخ و ضد لنينيسم است.

چرا منشويک ها و بلشويک ها چندين سال با هم ماندند ولي حزب کمونيست ايران به سرعت شقه شد؟ فکر ميکنم دليلش اوضاع جهاني و اتفاقات عظيم اجتماعي است. هر دو حزب در مقابل يک اتفاق بزرگ جهاني از هم جدا شدند. اينکه اين اتفاق براي ما (سقوط بلوک شرق و جنگ خليج) زود تر افتاد تا براي آنها (جنگ جهاني اول و مسئله سازمان دادن انقلاب پرولتري) چيزي را در اين واقعيت تغيير نمي دهد که هر دو در مقابل رويدادهاي بزرگ بيرون از خود منشعب ميشوند.

در مورد نقش بحث سعيد ک در رابطه با پان اسلاويسم، ابتداي جلسه توضيح دادم که در تبيين تاريخ حزب سوسيال دمکرات بايد اين حزب، و همه جريانات ديگر، را در متن جنبش هاي اجتماعي و سياسي عصر خودشان قرار دهيم. تاريخ را با تاريخ حزب سوسيال دمکرات روسيه نميتوان توضيح داد. به اين جنبش ها کمتر پرداختم به اين دليل که در جاي ديگري به آنها برخواهم گشت.

اما اينکه پرواسلاويسم آن متني است که احزاب را بايد بر آن قرار داد؟ گمان نميکنم. فکر ميکنم ناسيوناليسم روس آن جنبشي است که بايد به آن دقيق شد. در اين ناسيوناليسم گرجي و تاتار هم جا ميگيرد و پان اسلاويسم يا پرو اسلاويسم هم در اين متن قابل فهم است.

تاريخ ايران را تنها هم با ناسيوناليسم فارس نميشود توضيح داد. ناسيوناليسم ايراني يک رگه مهم است که ناسيوناليسم فارس هم در آن معني پيدا ميکند. فکر ميکنم نارودنيسم را با پان اسلاويسم نميشود توضيح داد. نارودنيسم مثل جنبش چريکي يا جريان راه کارگر و حزب توده در ايران است که ناسيوناليسم رفرميست است که واقعا دلش به حال مردم ميسوزد. اما در همان حال ضد غرب، ضد تمدن غربي، طرفدار موسيقي عقب مانده محلي و غيره است. ناسيوناليست است چون هويت ملي و "استقلال" و "ضديت با امپرياليسم" در فلسفه سياسي آنها جاي بسيار مهمي دارد و سوسياليسم را در يک آش در هم جوش انقلاب خلقي، مردمي و توده اي حل ميکند. اما اصلاحات اجتماعي و رفرم هاي ضد فقر را دوست دارد و دوست مردم راحت تر زندگي کنند. سنت پايه ناسيوناليسم روس است.

من تفاوت ميان منشويک ها و بلشويک ها و لنين را در سطح متد توضيح دادم. اما تنها تفاوت در متد، تاريخ را توضيح نميدهد. پشت اين متد ها جنبش هاي اجتماعي مختلف قرار دارند که بايد به آنها پرداخت و به اين جنبش ها اشاره کردم. بعدا که بحث را جمعبندي و کل اين تجربه را نگاه کرديم اين جنبش ها را در تمام قامت شان ميتوانيم ببينيم. اشاره کردم که مسئله فهميدن يا نفهميدن تزهاي مارکس در مورد فويرباخ نيست. جنبشي به اين تزها احتياج دارد و جنبش ديگري چنين احتياجي را ندارد. اينها تفسيري از تئوري مارکس ميکردند که به اعتقاد من نادرست است، اما مسئله اساسي تر اين است که اين تفسير يا اين تحريف ريشه در منافع يک جنبش ديگر دارد. رويزيونيسم توضيح چرخش هاي اجتماعي و سياسي نيست. وقتي که يک جنبش ديگر مجبور ميشود از مارکسيسم استفاده کند ناچار است آن را عوض کند در نتيجه "رويزيونيسم" ضروري ميشود و به دليل چفت شدن به نياز هاي فکري اين جنبش است که ريشه ميدواند. بايد آن افق و آن جنبشي که اين تجديد نظر يا اين تحريف را ضروري ميکند و اين تحريف آن را نمايندگي ميکند نگاه کنيم و گرنه به بحث مذهبي پيدا شدن کافر و مشرک و رويزيونيست ميرسيم که راه مقابله با آنها هم انقلاب ايدئولوژيک و تسويه مذهبي است. – ادامه دارد

 

ضميمه ۱ - ياداشت هائي در مورد رزا لوگزانبورگ

٭ رزا لوگزامبورگ يک آژيتاتور کمونيست با احساسات عميق انساني، سخنوري ماهر با صدائي زيبا و جذب کننده و بسيار ميليتانت است

٭ در ١٨٧٠ در لهستان بدنيا آمد

٭ در دوران دبيرستان به فعاليت انقلابي پيوست - ١٨٩٨ به شيوه قاچاق به زوريخ ميرود تا تحصيلش را ادامه بدهد.

٭ نقش اصلي را در ١٨٩٣ در انشعاب حزب سوسياليست لهستان بازي ميکند. مبناي انشعاب اختلاف بر سر مساله ملي است. حزب سوسياليست لهستان مساله ملي (استقلال از روسيه و اتريش) را داراي اولويت درجه يک ميداند. او مخالف آن است و يک انشعاب را سازمان ميدهد. باقي مانده حزب سوسياليست بعدها مبناي حکومت ناسيونال فاشيست در لهستان ميشود.

٭ لوگزانبورگ - عليه عروج مساله ملي مي ايستد و حزب سوسيال دمکرات لهستان (قسمت تحت سلطه روسيه) را تشکيل ميدهد. اين حزب خود را تقريبا بطور کلي از دخالت در مساله وحدت ملي لهستان کنار ميکشد و خود را به حزب سوسيال دمکرات روسيه وصل ميکند.

٭ لوگزانبورگ - مخالف شديد ناسيوناليسم، طرفدار انترناسيوناليسم در همه جهان ميماند

٭ بعدها بر سر حق ملل در تعيين سرنوشت با لنين دچار اختلاف شديد ميشود. در سال ۱۹۱۷، بهمراه تعداد ديگري از بلشويک ها از جمله رادک - به نرمش لنين در مقابل تمايلات جدائي خواهانه اوکرايني انتقاد ميکند.

٭ در مقابل رويزيونيسم برنشتاين در آلمان و ژوره در فرانسه به دفاع از مارکسيسم بر مي خيزد، اولين کتابش به نام "رفرم اجتماعي يا انقلاب" Social Reform or Revolution را در نقد برنشتاين منتشر ميکند. ايده برنشتاين اين است که "تلخي اقيانوس سرمايهداري را با ريختن چند بطري ليموناد شيرين رفرم اجتماعي به درياي شيرين سوسياليسم تغيير دهد."

٭ در ١٩٠٦ کتاب مشهور خود "اعتصاب تودهاي، حزب و اتحاديههاي کارگري" را منتشر ميکند.تحت تاثير انقلاب ١٩٠٥ روسيه به دفاع از اعتصاب تودهاي در مقابل جنبش اتحاديه اي و بطور ضمني در مقابل تز لنين (قيام مسلحانه) ميپردازد. از نظر او جنبش اتحاديه آلمان عميقا در چنگال رويزيونيسم و رفرميسم گرفتار است و فعاليت انقلابي براي سرنگوني بورژوازي را کنار گذاشته است.

٭ در ١٩١٣ کتاب "انباشت سرمايه" را مينويسد.- کتاب در دفاع از ضرورت انقلاب سوسياليستي است و در متن بحثهاي آن دوره بايد فهميده شود. اين کتاب بيش از آنکه بخاطر عمق تئوريک اش مهم شود بخاطر اهميت و کاربست سياسي آن مهم ميشود و مورد توجه قرار ميگيرد.- کتاب در مقابل برنشتاين و رويزيونيست ها در پي دفاع از تز قطعيت نابودي سرمايه داري در پرتو تناقضات دروني آن است. لوگزانبورگ معتقد است که مارکس نتوانست بحث جلد ٢ کاپيتال را تمام کند. و سوالات جواب ندادهاي را باقي گذاشت: از جمله توضيح اين که چرا سرمايه داري نميتواند تا ابد ادامه پيدا کند؟

تز اين است: سرمايه داري تا وقتي که بتواند انباشت کند ميتواند به زندگي ادامه دهد. اما انباشت تا وقتي ممکن است که جوامع غير سرمايه داري و مستعمرات وجود داشته باشند. با تمام شدن اين مستعمرات و بازارهاي آن و سرمايه داري شدن آنها، پروسه انباشت مختل ميشود و سرمايه داري به بحران سقوط مي افتد.

٭ تفاوت بحث امپرياليسم لنين با ي اين است که از نظر لينن در مستعمرات سرمايه داري بيش از آنکه بدنبال بازار باشد بدنبال کار ارزان است. بعلاوه لنين هيچگاه خود را به تز فروپاشي اجتناب ناپذير سرمايه داري متعهد نميکند.

٭ مخالفت شديد تز تشکيلات متمرکز لنين است.

٭ اعتبار ي و نفوذ او در نسل هاي متمادي در آلمان اساسا حاصل مخالفت شديد او با جنگ اول جهاني است.

٭ در کنگره ١٩٠٠ انترناسيونال قطعنامهاي را پيشنهاد ميکند که ميليتاريسم و افزايش بودجه نظامي را محکوم ميکند و از همه احزاب سوسيال دمکرات ميخواهد به چنين بودجههائي راي ندهند. قطعنامه به اتفاق آرا تصويب ميشود.

٭ در کنگره ١٩٠٧ انترناسيونال در اشتوتگارت بهمراه لنين، مارتف هيات حزب سوسيال دمکرات روسيه را تشکيل ميدهد. در اين کنگره ي از طرف حزب روسيه قطعنامهاي را پيشنهاد ميکند که طي آن احزاب موظف ميشوند نتنها با جنگ مخالفت کنند بلکه در صورت وقوع جنگ شرايط سياسي و اقتصادي ناشي از آن را تماما مورد استفاده قرار دهند تا نظام سرمايه داري را سرنگون سازند. اين قطعنامه تصويب شد و تا ١٩١٤ در همه کنگرههاي انترناسيونال مجددا به راي گذاشته شد و مجددا تصويب شد. ي در ١٩١٤ در آلمان به جرم تشويق به نافرماني دستگير و به يکسال زندان محکوم شد.

٭ به سخنگوي اصلي عليه جنگ در آلمان تبديل شد.

٭ جزوه بحران سوسيال دمکراسي (که بعدا بنام جزوه يونيوس معروف شد) را نوشت.

٭ در ١٩١٤ در رايشتاگ همراه کارل ليبکنخت اولين نماينده سوسيال دمکراسي آلمان است که به بودجه جنگي راي منفي ميدهد و تا ١٩١٧ که دستگير ميشود عليه جنگ مبارزه ميکند.

٭ در سال ١٩١٥ لوگزانبورگ، ليبکنخت وتعدادي از روشنفکران چپ در سوسيال دمکراسي آلمان، جزوات و بيانيههائي عليه جنگ را منتشر ميکنند که عنوان "نامههاي اسپاتارکوس" را با خود دارد. اين گروه از اين ببعد بنام گروه اسپارتاکوس معروف ميشوند.

٭ در ١٩١٦ انشعاب در حزب سيوسيال دمکرات آلمان رخ ميدهد، "حزب سيوسال دمکرات مستقل" تشکيل ميشود. گروه اسپارتاکوس به يک گروه دروني اين حزب تبديل ميشود. اختلاف ميان موضع پاسيفيستي و انقلابيگري در اين حزب کماکان هست.

٭ ليبکنخت در سال ١٩١٨ با شروع مذاکرات ترک مخاصمه آزاد ميشود. لوگزانبورگ تا خاتمه اين مذاکرات در زندان ميماند.

٭ در اين دوره آلمان تقريبا در يک بحران انقلابي کامل است. سويت هاي کارگران و نمايندگان سربازان همه جا سربلند کردهاند. اتوريته نهائي شوراي کمسيارهاي مردم است. اين شورا شامل سوسيال دمکراتها و سه حزب متشکل در سوسيال دمکراتهاي مستقل است.

٭ بحث تشکيل حزب کمونيست و پيوستن به انقلاب سوسياليستي روسيه بحث داغ است. ليبکنخت بدون تزلزل طرفدار اين کار است. لوگزانبورگ در مورد حمايت کارگران آلمان از اين کار ترديد دارد. بهرحال به اين حرکت ميپيوندد و پيشنويس برنامه حزب کمونيست آلمان را مينويسد که نام اسپارتاکيست را در پرانتز دارد و سخنران اصلي در کنگره موسس آن در ١٩١٨ است.

٭ در هرج و مرج بعد از ترک مخاصمه و جريان جنگ هاي خياباني در برلين، سوسيال دمکرات ها به حمايت از باقي مانده سرفرماندهي ارتش برميخيزند و بتدريج دست بالا را پيدا ميکنند. برنامه آنها برگرداندن نظم، انحلال سويت ها و برگزاري انتخابات مجلس است.

٭ در پايان سال ١٩١٨ در شوراي کميسارهاي مردم سوسيال دمکرات ها دست بالا را پيدا ميکنند. در اين مقطع معلوم نيست که چهکسي کنترل را بدست دارد: ژنرالها يا شوراي کميسارها؟

٭ جنگ هاي خياباني شدت ميگيرد، اما ارتش و پليس که اعتماد بنفس را باز يافته اند و نه تنها بدنبال آرامش و نظم بلکه بدنبال سرکوب مخالفين و بخصوص کمونيستها هستند در ١٦ ژانويه ١٩١٩ لوگزانبورگ و ليبکنخت دستگير ميکنند و چند ساعت بعد آنها را ميکشند.

ضميمه ۲ – ليست مطالعاتي

متونى که مرور آنها براي اين بخش از بحث مفيد است:

- تروتسکى: تاريخ انقلاب روسيه جلد ١ و ٢

- اى اچ کار: تاريخ روسيه شوروى (انقلاب بلشويکى) جلد ١، فصل ١ تا ٤

- لنين - چه بايد کرد؟

- لنين - يک گام به پيش دو گام به پس

- لنين - دوتاکتيک سوسيال دمکراسى در انقلاب روسيه

- لنين - جنگ و سوسيال دمکراسى روسيه

- لنين - اپورتونيسم و ورشکستگى انترناسيونال دوم

- تروتسکى - ١٩٠٥

- تروتسکى - انقلاب مداوم

- لنين - درسهاى انقلاب

- لنين - راجع به وظايف پرولتاريا در انقلاب حاضر (تزهاى آوريل)

- لنين - مارکسيسم و قيام

- لنين - وظايف انقلاب

- لنين - قطعنامه در باره قيام مسلحانه

- لنين - آيا بلشويکها ميتوانند قدرت را نگاهدارند؟

- منصور حکمت - مارکسيسم و پراتيک انقلابى : در باره متدولوژى لنين

توضيحات سخنراني اول