خواننده گرامى
نشريه حکمت يک نشريه مجانى نيست. اما باتوجه به اينکه کسانى که خواهان دسترسى به آن هستند ممکن است از امکانات مالى يا امنيتى مناسب براى خريد آن برخوردار نباشند، نشريه را از طريق اينترنت، بصورت رايگان قابل دسترس کرده ايم. اما در هرحال توليد اين نشريه، چاپ آن و اداره امور مربوط به آن همگى هزينه زيادى را در بر دارد. خريد نشريه، آبونه شدن آن و بويژه کمک مالى به ادامه کار نشريه کمک خواهد کرد. براى انجام هريک از اين کارها اينجا را کليک کنيد.

جستجو     Search

بازگشت به صفحه اول


منصور حکمت

مباني کمونيسم کارگري - سمينار کمونيسم کارگري انجمن مارکس لندن سال ٢٠٠٠

 

چند کلمه در مورد انتخاب تيتر در مورد بحث امروز:

مباني کمونيسم کارگري، قبل از اينکه وارد خود بحث بشوم، برايتان ميگويم. اين تيتر از نظر من مباني کمونيسم است. يعني بحث مباني کمونيسم کارگري چيزي جز مباني کمونيسم نيست. در کتاب "تفاوتهاي ما"، در اين نوشته اي که بحثي است درباره کمونيسم کارگري، يک سوال هست که ميگويد فرق اين بحث با کمونيسم چيست؟ يا سوال ميکند که کمونيسم کارگري في الواقع چيست؟ يک بحث تئوريک است؟ يک ديدگاه است؟ يک جنبش است؟ يک حزب است؟ کمونيسم کارگري را اساسا چطوري تعريف ميکنيد؟ آيا يک نظريه است؟ يک جنبش سياسي است يا چه هست؟ من در آن کتاب گفتم که من کمونيسم کارگري را بعنوان معادلي براي کمونيسم به کار ميبرم که بعدا در اين بحث برايتان ميگويم چرا در اين بحث بايد اين کلمات معادل را به اين صورت بکار برد؟ همانطور که کمونيسم هم يک جنبش است، هم يک تئوري است و هم احزابي در آن هستند و هم يک تاريخي دارد، کمونيسم کارگري را هم ميشود بحثش را مطرح کرد و بررسي کرد و گفت که کمونيسم کارگري بعنوان يک نظريه اين است، به عنوان يک جنبش کمونيسم کارگري اين است، به عنوان يک سلسله احزاب اينها هستند و به عنوان يک حرکت در مبارزه سياسي در يک سلسله تاکتيکها کمونيسم کارگري را ميشود اين طور تعريف کرد، به عنوان يک سلسله، روشها، متد و يک سلسله ملاکها و روشها و موازين سياسي کمونيسم کارگري اين است. کمونيسم کارگري يکي از اينها نيست، اگر کمونيسم کارگري کلمه مترادفي است براي کمونيسم، در نتيجه کمونيسم هر چه هست، بايد بشود کمونيسم کارگري را در همان ابعاد توضيح داد. و من نه امروز بلکه در همه سمينارهاي کمونيسم کارگري سعي ميکنم به کليه ابعاد اين کلمه بپردازم.

از نظر من اين دو جلسه بحث کمونيسم کارگري، مقدمه اي است براي کار شايد پر راندمان تري. و آنهم اين است که برسيم به آنجائي که بحث برنامه "يک دنياي بهتر" را، تک تک قلمروهائي را که آن برنامه به آنها ميپردازد در يک سلسله سمينار بيشتر، مثلا هشت تا ده سمينار تک موضوعي دنبال کنيم و راجع به مسائلش حرف بزنيم. آنجا بحث کاپيتاليسم هست و مکانيسمهاي توسعه سرمايه داري و کارکرد سرمايه داري. ميتوانيم راجع به کارکرد سرمايه داري يک سمينار داشته باشيم، راجع به مقوله دولت، دولت سرمايه داري، راجع به سوسياليسم بورژوائي و کمونيسم کارگري و کمونيسم بورژوائي حرف بزنيم که بندي است در آن برنامه. ميتوانيم راجع به انقلاب و اصلاحات حرف بزنيم، راجع به مارکس حرف بزنيم، بعد راجع به آن جمهوري، نظام سياسي که ما ميخواهيم حرف بزنيم، راجع به شوراها حرف بنزيم و راجع به مطالبات اقتصاديمان حرف بزنيم. هدف من اين است که با اين بحثهاي کمونيسم کارگري که در اين دو سمينار اول مطرح ميکنيم، برسيم به آنجائي که شروع کنيم مواضع کمونيستي کارگري در جهان امروز را يکي يکي بررسي کنيم. چرا براي مثال من فکر ميکنم راجع به سقط جنين از اين ديدگاهها، آن مواضع در مي آيد؟ چرا راجع به لغو و از بين بردن فحشا، من فکر ميکنم از اين ديدگاهها، آن مواضع در مي آيند؟ چرا حزب سياسي که براي مثال از اين ديدگاهها بايد استتناج بشود، چنين خصوصياتي را بايد داشته باشد؟ و اينها طبعا نظرات من هستند و اگر بخواهيم ميتوانيم راجع به اين جوانب تک به تک صحبت کنيم.

اگر قرار بود من مباني کمونيسم را توضيح بدهم من از اين کتاب شروع ميکردم، از دنياي بهتر و از صفحه اولش شروع ميکردم. ولي سمينار کمونيسم کارگري بايد برود از وسط آن، از جائي به اسم: "کمونيسم کارگري و کمونيسم بورژوائي" شروع شود. من جلسات اين دو سمينار را ميخواهم از اينجا شروع کنم.

پيش فرض ها و زمينه هاي عيني کمونيسم کارگري

کمونيسم کارگري برخلاف کمونيسم بطور کلي، يک بحث اثباتي راجع به سوسياليسم چيست، نيست. بحثي است راجع به اينکه کمونيسم چه نيست. و اين نيست، ليستي نيست که بگوئيم کمونيسم کارگري اينها نيستند. اين يک "نه" است که به يک تاريخي که به اسم کمونيسم طي شده است، اعتقادات معيني که به اسم کمونيسم مطرح شده اند، اردوگاههاي معيني که به اسم کمونيسم وجود داشته است، داريد ميگوئيد. در نتيجه کمونيسم کارگري نميتواند اثباتا بگويد کاپيتاليسم بوجود آمد، پرولتارياي صنعتي رشد کرد، مبارزه طبقاتي به يک شکل جديد پيدا شد، ارزش اضافه شد مبناي جامعه، پس اين جور کمونيسم رشد کرد. اين کافي نيست براي بحث من. راستش براي خود مارکس هم در خود مانيفست که الان برايتان نشان ميدهم، کاَفي نبوده است. مارکس مجبور شد در خود مانيفست کمونيست با کمونيسم فئودالي، با سوسياليسم فئودالي، سوسياليسم خرده بورژوائي، سوسياليسم حقيقي آلماني، خط مرز بکشد و بگويد که کمونيسم ما اينها نيست. و چرا فرق دارد؟ خود مانيفست کمونيست يک فصلش راجع به سوسياليسم پرولتري و سوسياليسم غيرپرولتري، سوسياليسم بورژوائي است. به طريق اولي براي ما اين صدق ميکند.

براي من اساسا ورود به اين بحث ورود به کمونيسم کارگري و غيرکارگري است. توضيح دادن اين مرزبندي اساسي، به چه ميگوئيم کمونيسم کارگري، به چه ميگوئيم کمونيسم غيرکارگري و فرق اينها چه هست و چرا اين دومي يعني کمونيسم کارگري بايد خودش را مطرح کند، و چرا روي اين خطوط بايد مطرح کند. در نتيجه شروع بحث اين دو سمينار يک بحث پلميکي است به يک معني، يک بحث انتقادي است نسبت به آنچه که به آن ميگفتند کمونيسم. و يا من و شما به آن ميگفتيم کمونيسم و بعنوان کمونيسم خودش را به جهان ما عرضه کرده و بشريت به آن گفته کمونيسم و نقد آن، و نه فقط نقد اردوگاه اصلي آن، بلکه نقد باورها و فرمولبندي ها و تبيين هائي که آن کمونيسم از خودش بدست داده و ما فقط بديهي فرض کرديم. من به اينها اشاره ميکنم که چه جوري باورهائي که در ميان چپ بديهي فرض بوده، کاملا بديهي نيست و نه فقط بديهي نيست بلکه خلاف منظور نظر مارکس و کمونيسم کارگري است.

به هر حال شروع بحث، سمينار کمونيسم کارگري براي من مقدمه اي است براي دادن يک روايت ديگر از کمونيسم. ته اين قضيه را که نگاه ميکنيم همه ما ميرسيم به يک جا و اينهم يک روايت ديگري است از کمونيسم که ميخواهد از خودش دفاع کند، ميخواهد براي خودش تبليغ کند و ميخواهد براي خودش همنظر ايجاد کند. اين سميناري که من الان مطرح ميکنم يک بار سال ٨٩ انجام شده است. الان ١١ سال از اولين سمينار کمونيسم کارگري که در چهارچوب حزب کمونيست ايران گذاشتيم و در شهر مالمو در سوئد برگزار شد و آنجا هم عده زيادي آمده بودند، ميگذرد. من فکر ميکنم اين سمينار نميتواند تکرار ساده همان بحث باشد. بعضا به خاطر اينکه امروز خيلي بهتر ميتوانيم جوانب بحثمان را ببينيم و بعضا بخاطر اينکه اتفاقاتي افتاده است، تفاوتهائي ايجاد شده است، براي مثال آن موقع کمونيسم اردوگاهي وجود داشت، الان ديگر وجود ندارد و ما در چهارچوب ديگري داريم حرف ميزنيم. بهر حال آن موقع کمونيسم کارگري ميبايست خودش را از کمونيسم خلقي، غير خلقي، بورژوائي، اردوگاهي، که آن موقع بودند، متمايز کند. امروز فکر ميکنم بايد خودش را از يک جور کارگر گرائي قلابي هم متمايز کند. اينها تفاوتهائي است که در اين جلسه شايد به نسبت ١١ سال پيش بايد به آنها پرداخت و اين تفاوت بحث امروز با بحث آن روز است. شايد به يک درجه هم بعد از ١١ سال آدم بتواند موجزتر و مفيدتر بيان کند. هرچند که آن نوشته يعني متن بحث سمينار کمونيسم کارگري، سمينار اول، بطور مجزا در اين جلد ٦ مجموعه آثار که قرار است اين روزها چاپ بشود، متن کاملش هست و رفقا ميتوانند آن را هم بعدا بخوانند. اميد من اين بود که آن جلد منتشر شده باشد و من بتوانم بعنوان يکي از منابع اين بحث به شما توصيه بکنم، منتهي از نظر تنظيم و چاپ کار طول ميکشد و اميدوارم به جلسه بعدي مان برسد، اگر نرسيد حتما ديگر بلافاصله بعد از جلسه حاضر ميشود.

مطرح کردن اين بحث کمونيسم کارگري يکي از مطلوبيتهايش براي من اين است که در طول هفت هشت ده سال گذشته بخصوص سه چهار سال گذشته، يک نسلي به اين حرکتي که ما داريم ميکنيم پيوسته است، چه در ايران چه در عراق و چه در خارج کشور (در ايران منظورم کانتکست خود اپوزيسيون ايران است) که آن بحث ١١ سال پيش را نه دنبال کرده است، نه از نزديک شاهدش بوده است و نه سنش قد ميدهد و نه با آن مباحثات ميتواند خودش را مرتبط کند. بخصوص هدف اين جلسه ميتواند اين باشد که مجموعه اي از بحث را به جا بگذارد، راهنمائي باشد براي اينکه اعضاي جديد حزب کمونيست کارگري، دوستداران بحث کمونيسم کارگري بتوانند بروند دوباره باستان شناسانه آن نوشته ها را در بياورند نگاه کنند و بگويند اين دارد راجع به آن نوشته ها حرف ميزند و در نتيجه هدف من آشنا کردن کسي است که تازه آمده است، به يک درجه وصل بشود به بحثي که قبلا شده است. و اگر بعضي هايتان و يا بيشترتان در آن جلسات بوده ايد، يا آن بحثها را از بريد و يا هر چه، بايد به نظر من دندان روي جگر بگذاريد که ممکن است کسان ديگري باشند که تکرار اين بحثها برايشان مفيد باشد.

همچنين من ميخواهم ادبياتي که پشت اين بحث هست را يک بار ديگر به شما معرفي کنم. کوهي مطلب هست، بدون اغراق کوهي مطلب هست، من براي انتخاب اينکه چه چيزي را اينجا بياورم و به آن اشاره بکنم مشکل داشتم. بحث کمونيسم کارگري فقط يک بحث "ما از کارگر خيلي خوشمان مي آيد، به علاوه مارکسيسم"، نيست. بحثي است در سطح اينکه فلسفه مارکسيسم چه هست؟ متدلوژي مارکسيسم چه هست؟ حزب چه جور پديده اي است؟ جنبش سوسياليستي و جنبش غير سوسياليستي چه تفاوتهائي دارند؟ کاپيتاليسم چه هست و چه نيست؟ شوروي چه بود و چه نبود؟ طيفي از مقاله و مطلب، که فعاليت بين کارگران بايد چه اشکالي را به خودش بگيرد؟ يک پيکره اي از بحث، از مطلب مدون و چاپ شده تا نوارهاي بعضا چاپ نشده و بعضا مکاتبات چاپ نشده وجود دارند که اين پديده را ميسازد. من يک وظيفه اي که براي اين سمينار قائلم يکي اين است که براي کسي که علاقمند باشد اين نوشته ها را يک بار ديگر معرفي کنم و بگويم اينها هستند، راجع به اين چيزهاست و به چه ترتيبي ميتوانيم برويم سراغش و اينها را بخوانيم. و توصيه من اين است که اينها را واقعا بخوانيد. ممکن است بحث ١١ سال پيش ما مثل ماشيني که ١١ سال پيش ساخته اند و امروز در خيابان نگاه ميکنيد، آنموقع خيلي شيک بود و الان خيلي قشنگ به نظر نمي آيد. ممکن است بحث ١١ سال پيش ما با عقل امروز ما هنوز خامي هائي داشته باشد. ولي به نظر من وقتي ميروي و آنرا نگاه ميکني ميبيني که خيلي چيزها در آن هست. صحبتهاي خيلي جدي اي شده است. روز خودش روي زندگي و پراتيک آدمهاي زيادي تاثير تعيين کننده داشته است. من تشويق ميکنم کسي که ميخواهد بيايد در اين بحث، آن بحث را دنبال کند.

يک نکته را هم همينجا تذکر بدهم: اين جلسه طبعا جلسه حزب کمونيست کارگري نيست، يک جلسه سياسي نيست، من قصد يک سخنراني سياسي ندارم، واقعا ميخواهم مثل يک سمينار مباحثاتي و بحث آزادي، و يک حالتي از يک مدرسه بزرگسالان باشد که مينشينند راجع به يک پديده از نظر علمي صحبت ميکنند. و بيشتر دوست دارم نه من را در ظرفيت حزبي در اينجا ببينيد و نه خودتان را و يا کساني که عضو حزبند خودشان را در ظرفيت حزبي ببينند. و کسي هم مال حزب ديگري، توصيه ميکنم خودش را مال حزب خودش تصور نکند و فرض کند يک مارکسيست و يا علاقمند به مارکسيسم است که آمده در اينجا نشسته است و بحثي را گوش ميدهد تا بعد بتواند به نقاط قدرت و ضعفش مثل يک بحث علمي و يا بحث تحليلي برخورد بکند. خود من هيچ رگه اي از تبليغات سياسي يا فعاليت سياسي براي حزب کمونيست کارگري بلافصل در اين بحثم نيست، اين يک سمينار راجع به کمونيسم کارگري و ادبياتي که هست و من اگر به اين کتابها مراجعه ميکنم، يا به اين نوشته ها مراجعه ميکنم براي اين است که اينها ادبيات اين کار است. من اگر جاي ديگري سراغ داشتم آنها را هم معرفي ميکردم ولي اين نوشته ها بطور مشخص اينهائي است که ميگويم، بخاطر اين است که اينها تاريخ اين بحث اند.

جامعيت اين تيتر، بعلاوه، به من اجازه ميدهد که هر چيزي ميخواهم بگويم و به هر گوشه اي که ميخواهيم با هم برويم. هر بحثي اينجا موضوعيت دارد، هيچ بحثي بطور واقعي اگر راجع به کمونيسم باشد بطور واقعي نميتواند خارج از اين دستور قرار بگيرد. و اين به ما کمک ميکند که لااقل در شروع يک بحث، تور را اينقدر وسيع بگيريم که بشود هر موضوعي در آن باشد و بشود بعدا بدانيم علاقه مان به چه هست و مشکلمان بر سر چه مقولات و چه کانسپتconcept هائي است، برويم روي آنها خم بشويم و روي آنها کار کنيم. خود تيتر اين خصوصيت را هم براي ما داشته است.

پايان پس لرزه هاي فروپاشي سوسياليسم بورژوائي، آغاز تعرض کمونيسم کارگري

منتهي يک دليل اصلي شروع کردن بحث، علاوه بر بحث انجمن مارکس، با بحث کمونيسم کارگري اين است که زمان براي تعرض مجدد تئوري کمونيستي فرارسيده است. سال ٨٩ تا ٩٢ اتفاق مهمي در جهان اتفاق افتاد و آنهم اين بود که پايان کمونيسم به يک نحوي اعلام شد، هجوم برده شد، سوسياليستها از هر طرف متواري شدند، يک عده ايستادند و يک عده زيادي متواري شدند، دقيقا با همان جمله اي که من در سخنراني کنگره ٣ گفتم، در سال ٢٠٠١ به ازاء هر مارکسيست سرخط و سر موضع ايستاده، دوهزار مارکسيست سابق خواهيم داشت و ما گفتيم که ميگويند اين کارها فايده ندارد و اين حرفها به ته رسيده اند و افقي ندارند و کشک بود همه اش. و الان مي بينيم که اينطور شد! آن بحثي که آنوقت ما مطرح کرديم در کنگره سوم حزب کمونيست ايران بود، گرباچف تازه آمده بود سر کار. و الان عينا اينطور شد و شما شاهد بوديد که اين طوري شد.

ولي الان من فکر ميکنم دوره اي است که تعرض مجدد مارکسيسم ميتواند شروع بشود. و به نظر من شاخصهائي براي اين کار وجود دارد: پنج شش سال پيش در کنگره اول حزب کمونيست کارگري ايران، بحث "پايان يک دوره" را مطرح کرديم، گفتيم که در اين شش سال، هجوم اين جمعيت به ما تمام شد. هر خبري بود گذشت، هجوم بردند، کشتند، بردند، بستند، زدند، منحل اعلام کردند، نامربوط اعلام کردند، نه فقط به ما بلکه به هر کس که ميگفت دولت بايد طب مردم را مجاني کند، خنديدند، يک جوري هم خنديدند که يارو فکر ميکرد ميخواهند يک روزي سر به نيست اش بکنند، اجازه نداشتي که طرفدار جامعه باشي. ميبايست طرفدار فرد باشي و بازار. و بازار آزاد اگر يادتان باشد چنان کلمه مقدسي بود که همه چيز را به آن احاله کردند. پزشکي، طب، آموزش و پرورش، روابط انساني، تغذيه، معاش. همه چيز را به بازار آزاد وصل کردند. همه اينها سه سال چهار سال طول کشيد، کفگيرشان به ته ديگ خورد، نه "بوش"ي مانده بود، نه تاچري مانده بود، نه ريگاني مانده بود، نه ريگانيسمي مانده بود و نه تاچريسمي مانده بود. و سوسيال دمکراتها، حالا بر مبناي يک خط سومي، دوباره برگشتند، براي اينکه به داد اين دنيائي برسند که ظاهرا جنگ سرد را برده است. اين وضع آش و لاش را بايد يک کاري بکنند. ولي شش سال حمله کردند و شش سال بدگوئي کردند و شش سال دروغ گفتند سمبل اش اين بود که مجسمه لنين را با طناب پائين کشيدند، مجسمه را ما نساخته بوديم و اعصابمان آنموقع خيلي خورد نشد، ولي مجسمه لنين را بعنوان پائين کشيدن سمبل يک تعرض به ساحت سرمايه کشيدند پائين، که کس ديگري جرات نکند ديگر اين کار را بکند. و در خيابانها چرخاندند و انداختند رودخانه. و اين مجسمه را فيزيکي کشيدند بيرون ولي در هر جا، اگر شما دانشگاهي بوديد، اگر شما در کار سياست بوديد، اگر شما اتحاديه بوديد، ميفهميديد که آن مجسمه را دارند به طرق ديگر هم ميشکند پائين. مارکس را از آکادمي بيرون کردند! معلوم شد مارکس تمام شده، بي ربط بوده است! نه فقط مارکس، تاريخ را تمام شده اعلام کردند. گفتند جامعه از اين به بعد در اين مرحله منجمد است. اين هماني است که از اين به بعد خواهد بود، جامعه همين است، سرمايه داري و بازار. برويد يک فکري به حال زندگي شخصي خودتان بکنيد. تغيير ديگر نخواهد بود، آن روندي که بشر را از عصر حجر رسانده است به اينجا، با رسيدن به اين مرحله تمام ميشود، به آن گفتند پايان تاريخ. در علوم زدند، در جامعه شناسي زدند، در دانشگاهها زدند، در ادارات زدند، در رسانه ها زدند. شما يک ژورناليست سوسياليست نميتوانيد پيدا کنيد که در آن پشت بگويد ببخشيد مثل اينکه روايت ديگري که شما از اين فاکت داريد ميگوئيد هست، من اجازه دارم بگويم؟ اوائل دهه هفتاد اگر شما نگاه ميکرديد، از هر دو تا خبرنگار يکي ميگفت من سوسياليستم، از هر سه استاد دانشگاه دوتا عکس مارکس در اطاقشان آويزان بود. سال ٩٠ و ٩١ اگر ميفهميدند شما سوسياليست هستيد ممکن بود در اروپاي غربي خانه به شما کرايه ندهند. براي اينکه چنان تصويري از يک عده آدم، يک قطب شکست خورده منفور دادند و چائوشسکو را چسپاندند به مارکس و همه را زدند. شش سال طول کشيد. ما در کنگره اول حزب کمونيست کارگري بحثي که مطرح کرديم، پايان يک دوره، که در جلد ٨ هست، اين بود که اين دوره تمام شد، محسوس بود که فشار تمام شده است، و برگرديم سر کار کمونيستي خودمان. آن شش سال خيلي سخت گذشت، به هر کسي که در فعاليت کمونيستي درگير بود و هر کسي که سعي ميکرد يک عده کمونيست را متحد نگاه دارد. خيلي سخت گذشت و خود کساني که اينجا هستند ميتوانند فکر کنند چه کساني، چه اسم هائي، قرباني آن شش سال حمله شدند. چند تا در صحنه ماندند و چه کساني يواش يواش رفتند کنار و يا رفتند به جنبشهاي رنگين کماني ديگر پيوستند؟ از جنبش کمونيستي رفت به جنبش دفاع از مستاجرين پيوست براي مثال، براي اينکه شرف داشته باشد، هنوز حس کند مفيد است. عده زيادي متواري شدند. شش سال گذشت آن فضا برگشت.

من امروز بحثم اين است که الان دوره اي است که دوباره ميشود که حس کرد تعرض مارکسيستي، نه دفاع از خود ما، تعرض مارکسيستي ميتواند شروع بشود و اگر شما علامتش را ميخواهيد، به نظر من شما بايد برويد در بخش عقبدار جامعه دنبالش بگرديد، چون جلودارش ميگفت کارگران پاريس اعتصاب کردند آن فاز تمام شد. دوباره فرانسه شلوغ است، دوباره دعواي کارگر و کارفرما در فرانسه شلوغ است، و در آلمان شلوغ است و ميشود ديد که سه چهار سال آن هم خفه بود. ولي برويد عقبدارهايشان را ببينيد، به نظر من شاخص اصلي اين قضيه وزوزي است که در آکادمي ها عليه اين مکتب پست مدرنيستي شروع شده است.

عليه مکتب منحط پسامدرنيستي، دوره عروج ايده آلهاي بزرگ

در کنار اين تعرض به اصطلاح سياسي، يک مکتبي گل کرد که بعضيها ميگويند، قديمي است و بعضيها ميگويند ريشه اش جديد است، ولي مکتبي گل کرد که منکر هر امر جهاني، هر امر جهانشمول، صحت هر اصول، هر مباني براي پيشرفت جامعه، منکر وجود روند رو به جلو در جامعه و روند رو به عقب در جامعه بود. پست مدرنيسم در همه رشته ها هم هست از جائي شروع ميکند، ميرود در علوم و جامعه شناسي و حتي ممکن است فيزيک. و آنهم اين است که هيچ اصل مسجلي وجود ندارد، جهت رو به جلو معلوم نيست، هر چيزي براي خودش معتبر است. شما يک نمونه کاربست و خويشاوندي با پست مدرنيسم را در نسبيت فرهنگي مي بينيد. خوب اين فرهنگ اينهاست، آن هم فرهنگ آنهاي ديگر است، اگر همديگر را سر ميبرند، خوب فرهنگشان اين است! و هيچ چيز بهتري وجود ندارد، ما نميتوانيم بگوئيم چه چيزي بهتر است، ما نميتوانيم يک سري معيارهاي جهانشمول داشته باشيم براي حقيقت، ما نميتوانيم معتقد باشيم چه بر ما گذشته است و يا حتي ادعا کنيم که ميتوانيم بدانيم چه بر ما خواهد گذشت، ما نميتوانيم امرهاي بزرگ داشته باشيم، و حتي موضوعات بزرگ براي بحث داشته باشيم. همه چيز مشخص، کوچک و محلي است، و همين کوچک و مشخص و محلي است که درست و اصولي است، هر امر بزرگ مشکوک است، هر روند دروغين است، رو به عقب و رو به جلو، حتي مطمئن نيست که در انگليس انقلاب صنعتي شده باشد، دارد به اين فکر ميکند! ميگويد مطمئن نيستم، آنچيزي که ما به آن ميگفتيم انقلاب بورژوائي انگلستان صورت گرفته باشد، آيا واقعا انقلاب صنعتي صورت گرفته است؟ چون ميگويند اين دسته بندي را خودت يک روزي با منتاليته مارکسيستي انجام داده اي، که به اين گفته اي انقلاب بورژوائي، به آن گفته اي انقلاب صنعتي، اگر اينها را کنار بگذاريم، آنها يک سري اتفاقات بوده اند. ميشود مبارزه ضد سلطنتي معني اش کرد يا مبارزه عليه خان ها يا مبارزه حتي زميندارها با پادشاه ها تعريفش کرد. چرا به آن ميگويند انقلاب صنعتي يا انقلاب بورژوائي يا عصر روشنگري يا هر چه. آن روز برايم خيلي جالب بود. يک اسمهائي بودند که وقتي ما دانشجو بوديم، نشان دهنده تجديد نظر در مارکسيسم بودند. اعضاي حزب کمونيست بريتانيا. يکي يکي آنها را در سمينارهائي ميديديم. نماينده ناراحتي از مارکسيسم و بخصوص دشمني با لنين و دلگيري شديد از انگلس. ميخواستند مارکس را از انگلس و لنين جدا کنند که يک آدم قابل بحث تري بشود، بعد نصف حرفهاي خود مارکس را هم قبول نداشتند و تجديد نظر آن موقع ها روي خط گرامشي و روي خط اوروکمونيسم ولي بعدا روي هر خطي اسم اينها بود. من نگاه ميکردم ديدم تصادفا چند تن از اينها هستند که شروع کرده اند به دفاع کردن از مارکسيسم در برابر پست مدرنيسم. اگر دانشگاه، آکادمي اي که خارج جامعه است، شروع کرد بگويد داريد زيادي به مارکس حمله ميکنيد، و بگويد که چرا از تاريخ نويسي مارکس، از تاريخ نويسي مارکسيستي بايد دفاع کرد، از تبيين اجتماعي مارکسيستي بايد دفاع کرد، من و شما بايد بفهميم که قبلا يک خبرهائي شده، چون آکادمي کارش اين است که آخر سر بيايد و کاري را که مردم کردند را برايشان توضيح بدهد. بگويد انقلاب مشروطيت اينجوري بود، و انقلاب فرانسه هم اينجوري بود و انقلاب روسيه هم آن جوري بود. قبل از بلشويسم هيچ چيز راجع به بلشويسم نميداند ولي بعدش نسبت به آن استاد است. قبل از وقايع يوگوسلاوي هيچ تخميني از اين واقعيت ندارد ولي بعدش هشتصد جلد کتاب هست که بله بالکان اينطوري بود. اگر اتفاقي در آکادمي دارد مي افتد بدانيد قبلا جلوتر اتفاقي افتاده است و اين وقوع اتفاقات قبلي را در وجود يک پديده هائي ميشود ديد. در اعتراضات کارگري در اروپا که يواش يواش شروع شد و فشار آورد بر راست جامعه غربي و مجبورش کرد روي سانتر و مرکز بيايد. براي اينکه اگر يادتان باشد ده سال پيش کسي روي مرکز نبود. تاچر و تاچريسم، چنان بردي داشت که کسي فکر نميکرد که ديگر توي اين مملکت ليبر پارتي بتواند هيچوقت بيايد سر کار. تازه شش سال بعدش آمد سر کار. ميخواهم بگويم اگر آکادمي بورژوائي و بعد همان برو بچه هاي حزب کمونيست بريتانيا که بيل برداشته بودند و آمده بودند که تيشه به ريشه مارکسيسم بزنند، به صرافت اين افتاده اند که در مقابل پست مدرنيسم و انحطاط سياسي و ارتجاعي که با آن هست، از تئوري مارکسيسم، از جامعه شناسي مارکسيستي، از روايت و نقد ادبي مارکسيستي، و از باصطلاح تبيين مارکسيستي جامعه حتي، دفاع بکنند، ميتوان نشان داد که دعوا يک کمي آنطرفتر بر سر اين مساله، شروع شده است و به نظر من هم شروع شده است براي اينکه الان فضاي ده سال پيش نيست. شما اين را کاملا حس مي کنيد. اگر بحث ما در اين کانتکست بخواهد جائي داشته باشد، بايد ما هم بپيونديم به اين قضيه و يک بار ديگر شايد بتوانيم يک حرکت تئوريکي در چپ ايران و در جنبش طبقه کارگر بوجود بياوريم نظير کاري که ٢٠ سال پيش کرديم.

تفاوتهاي مهم در ميان نسل جديد از کمونيستها، مارکسيسم پس از دوران "پايان کمونيسم"

بيست سال پيش در دل يک انقلاب، ما تفاوتهاي تئوريکي مهمي در ميان يک نسل از کمونيستهاي ايران بوجود آورديم. آن نسل خودش به وجود آورد، ما هم فعالينش بوديم. الان دوباره به نظر من ميآيد که ميتوانيم از نو کاري بکنيم، يک کار جديد بکنيم، يک تخمير جديد صورت بگيرد، يک نسل جديدي از مارکسيست بوجود بيايد از امروز به بعد که در انقلاب آتي در ايران، لااقل، و در انقلاب در منطقه و به نظر من در انقلاباتي که با توجه به اوضاع به طور قطع خصلت بين المللي جهان امروز به خودشان ميگيرند، يک نقش اساسي بازي کند، يک نوع مارکسيسمي که حتي پايان کمونيسم را پشت سر گذاشته است و ميداند چه ميخواهد. و ديگر بحثهاي اردوگاهي به کنار، تبيين از خودش و وظايفش برايش روشن است. اگر اين انجمن و بحثهاي ما بخواهد هدفي داشته باشند، خوشبينانه و بلندپروازانه، اين است که به اين پروسه خدمت بکند و سهيم باشد.

ما يک عده مخالف اردوگاهي را باقي گذاشته بودند که از دوران برژنف دفاع کنيم. ما ايستاديم، وقتي راه کارگر و اکثريت و فدائي فرار کردند، ما ايستاديم و از تجربه شوروي در مقابل تاچريسمي که هجوم برده بود، دفاع کرديم. خودشان نبودند، رفتند، دمکرات شدند. يکهو همه بطور غريبي دمکرات شدند مثل حزب کمونيست ايتاليا که اسم خودش را گذاشته است دمکراتهاي چپ و توني بلر به کنگره فعلي شان پيام داده است. همه اينطوري شدند. با خود آنها هم نميشد از سوسياليسم حرف زد. کاري که ما توانستيم در آن دوره بکنيم به نظر من اين بود که در آن فضاي ياس و در آن فضاي هجوم، يک سنگر سياسي و يک سنگر سازماني و يک سنگر مکتبي را نگهداريم، افراد و ماتريال انساني اش را دورش نگهداريم، روزنامه هايش را داير نگهداريم، و ما بشدت زيادي در ميان خودمان انعطاف ايجاد کرديم تا اين کار را کرديم. يعني اگر آن موقع ما يک خورده سفت تر از آن مي گرفتيم، خود حزب کمونيست کارگري هم به يک مينيمم تبديل ميشد. ما مقررات را لغو کرديم، آزادي عمل داديم، پاپي کسي نشديم، تفتيش عقايد نکرديم، گذاشتيم همه باشند، ولي توي اين صف باشند تا اين موج بگذرد، وقتي اين موج گذشت، واقعا سازماندهي حزب کمونيست کارگري تازه شروع ميشود و فعاليت سياسي شروع ميشود.

ميخواهم بگويم ميشد شايد اين جلسه را گذاشت، ولي بي خاصيت مي بود، در آن فضا بي خاصيت ميبود، گوش شنوا نميداشت، احساس و شوري در آن نميبود، علاقه اجتماعي به دنبال کردنش نميبود و به نظر من منجر به بار آمدن هيچ طيف و نسل ويژه اي نميشد. هنوز تا ٥ سال بعد از آن پروسه، چپ سر موضع، به قول آن موقع ها، سرش را از سوراخش در آورد، تا ببيند حالا که راستها رفتند، ميشود با پرچم سرخ چند قدمي آمد خيابان؟ الان اين فضا بوجود ميآيد، و ميشود به نظر من موثرتر حرف زد. من نميخواهم بگويم از فردا که ما شروع ميکنيم وقتش الا بلا الان است، نه. به نظر من ميتوانستيم هميشه اين را دائر داشته باشيم. ولي اين نشريه،( نشريه را به جلسه نشان ميدهد) يک نشريه اي اينجا هست، اين نشريه "نقد" است، که البته مال خيلي قديم است و يک دوستي به اسم شهرام والامنش با دوستاش در آلمان منتشر ميکنند. فکر کنم بسته شد. من شنيدم که ديگر منتشر نميشود. در اين سالها، بيست، سي شماره درآورده، شما ديده ايد؟ بله خيلي کم ممکن است ديده باشيد. اگر کار تئوريک ميکرديم در آن دوره، در آن فضا ميرفتيم و آن حلقه را بدست ميگرفتيم، شايد اينقدر بي اقبال نبوديم، ولي به نظر من ما هم مورد باصطلاح شانه بالا انداختن قرار ميگرفتيم. نشريه تئوريکي که ميخواست سال ٩٣ در بيايد، سال ٩٤ در بيايد و تئوري مارکس را بحث کند، هر چقدر من و شما با علاقه برايش مينوشتيم، خواننده اش با علاقه از پيشخوان برنميداشت بخواند. ولي به نظر من اين فضا الان عوض شده است. و آن دوره تعرض شروع شده است. بازار که شکست خورد بيرون آکادمي، بازار شکست خورد! سه چهار سال پيش بازار شکست خورد، ديگر کسي حتي جرات نميکند بگويد بازار آزاد جواب مسائل است، حتي جرات نميکنند. اپيدمي سرماخوردگي در اين کشور يک بحث اساسي را به ميدان آورده و آنهم بحث طب و ناشنال هلث national health (طب عمومي) در اين کشور است. الان بحث همه جاست. دولت آروگانت arrogant و متکبر توني بلر که گردن پيش کسي خم نميکرده است، اپيدمي آنفلوآنزا زده و لالش کرده و به اين نتيجه رسيده اند که يک فکري بايد به حال اين کرد. ديگر کسي نميگويد بدهميش دست بازار آزاد. حتي محافظه کارها جرات نميکنند بگويند اين طب را خصوصي کنيد و جرات نميکنند بگويند بگذاريد مردم، هر کسي دوست دارد برود طب خصوصي. ديگر آن موقع طب چه؟ زندان را داشتند خصوصي ميکردند! که الان هم باز در فکرش هستند که زندان را بدهند بخش خصوصي، يعني يک عده اي از ما از نظر کسب، پولمان را بياندازيم عرصه زنداني کردن بقيه و از سر آنها درآمد داشته باشيم! اين جامعه اي بود که داريم پايمان را از آن بيرون ميگذاريم. به نظر من فضاي "بازار" شکست، الان مي بينيم بعد از شکستن برو برو بازار آزاد و ليبراليسم جديد و فردگرائي که سه چهار سال پيش به نظر من عمرش را کرد، الان دوباره صداي بخشي از جامعه درآمده که نه اينطوري نميشود! جامعه اولا بايد جهت داشته باشد، درست و غلط وجود دارد در آن، آينده بايد از گذشته بهتر باشد، و مارکس حرف دارد و سوسياليسم حرف دارد براي اين قضيه. درست است که سوسياليسم واقعا موجودي که امروز داريم ناتوان است در خود کشورهاي اروپائي که تعيين کننده اند، هيچ مهره کليدي اي نيست، ولي فشار سوسياليسم را ميشود حس کرد روي خود بخشهائي از طبقه بورژوا که اين بحثها جواب نيست. جنبش ضدکاپيتاليستي که از سياتل تا لندن کار را به شورش کشاند، اينها عوارض خودبخودي حرکات و تمايلاتي است که در مردم جمع شده است. يک مثال ديگر من برايتان بزنم: وقتي پزشکان بدون مرز جايزه نوبل را بردند و رئيس آن، رئيس بخش انگلستانش فکر کنم، در قبول جايزه سخنراني ميکرد، يک سخنراني غرا عليه آمريکا و عليه سازمان ملل کرد که اين چه وضعي است در جهان بوجود آورده ايد؟ آنهائي که آنجا نشستند، همه جزو اشراف جامعه سوئد و احتمالا سران کشورهاي ديگر هستند. کار اينقدر خراب است که وقتي اين حرفها را زد عليه سازمان ملل و عليه آمريکا، و عليه ايده نظم نوين و دخالت نظامي و همه اين کارهائي که پزشک بدون مرز ميکند که برود قربانيهايش را جمع و جور کند، آن آريستوکراسي جهان امروز هم برايش دست زد! سه سال قبل هَوش ميکردند. ولي الان فضا اينطور است که حتي ژورناليستي که سانسور را از رويش برميدارند، راجع به يوگوسلاوي دلش ميخواهد يک چيز ديگري به شما بگويد. اگر سانسور را از روي ژورناليست سال هفتاد هشتاد هزار پوندي درآمدي انگليس بردارند، دلش ميخواهد راجع به عراق يک چيز ديگر بگويد، وقتي سي ان ان دستش را از روي دهن يک ژورناليست اش برميدارد او دوست دارد چيزي ديگري بگويد، کار به جائي رسيده است که در مراسم جايزه نوبل اگر به آمريکا فحش بدهيد، و به سازمان ملل ايراد بگيريد که اين چه فسق و فجوري است در جهان به اسم آزادي و برابري و اينها ميکنيد، به اسم انسانيت، آن عده اي که آنجا نشسته اند، از پادشاه سوئد تا آن کسي که در آکادمي نشسته است پا ميشود و دست ميزند طوري که آن بيچاره شش دفعه پا ميشود و تعظيم ميکند تا آنها دست زدنشان را قطع کنند. فشار روي طبقات حاکمه محسوس است، اينکه کلام مارکسيستي پيدا نکرده است اين يک واقعيت جدي است و فقط بخاطر سقوط شوروي و آن بساط ده سال پيش نيست. سي سال، چهل سال پيش شروع شده که کمونيسم پرچمدار اعتراض نباشد ديگر. ولي الان زمانه طوري است که ميشود رفت حرف زد. بحث نظم نوين جهاني کجا رفت راستي؟ بحث نظم نوين جهاني تمام شد، کسي هم مدعي به راه اندازي نظم نوين جهاني نيست، فعلا مواظب است که بيبيند ناتو بالاخره چقدر ميخواهد دخالت کند. هيچ عنصري از نظم نوين جهاني، پيدا نيست. و اگر يادتان باشد شش سال پيش، هزار و يک تئوري وجود داشت که اين نظم بر مبناي جامعه تک ابر قدرتي چه جوري خواهد بود. الان بحث رفته دوباره آنجائي که يک طرفش مردم اند که يک چيزهائي ميخواهند. نه ابر قدرتهائي که به يک چيزهائي بايد آرايش بدهند. ما در آن شش هفت سال، سياسي ايستاديم، من فکر ميکنم وظيفه داريم سهم مان را تئوريکي، و به اين جنبش تئوريکي، به جنبش انتقادي اي که ميتواند در اين دوره و زمانه رشد کند، ادا بکنيم. من فکر ميکنم ما به عنوان حزب کمونيست کارگري، ما کساني که در حزب کمونيست کارگري بوديم از يک موقعيت ويژه اي برخوردار بوديم، براي اينکه ما از صحنه بيرون نرفتيم. و الان درست موقعي است که "ديدي گفتيم" مان را بگوئيم و ما ايستاديم را به رخ بکشيم و سعي کنيم نيروئي که در جامعه از آن اين خط است را جلب بکنيم و الان است که ما بايد وارد بحث بشويم.

يک سوال: آيا اين پروسه چقدر مارکسيست است؟ به نظرم اين اتفاقي که دارد مي افتد مارکسيستي نيست، اين باصطلاح توازن قوائي است که در جهان به نسبت هفت هشت سال پيش دارد به نفع چپ چرخش ميکند. هنوز نشان دهنده قدرت گيري مارکسيسم نيست، ولي به نظر من حضور چپ سوسياليست و مارکس را در اين پديده ميشود ديد. من دير نمي بينم شرايطي را که مارکس لااقل در آکادميها به دست گرفته بشود به خاطر اينکه در جامعه مورد اجرا قرار ميگيرد.

***

به هر حال اينها چهارچوب بحثي که من ميخواهم اينجا عرضه کنم را توضيح ميدهد. هدف من بطور خيلي روشني ارائه مجدد کمونيسم است. ارائه مجدد کمونيسم آن جوري که من فکر ميکنم بايد ارائه بشود. و ارائه کمونيسمي که من اسمش را گذاشته ام کمونيسم کارگري. من وظيفه ام اين است در اين بحثها که سعي کنم يک تصويري به جلسه بدهم که لااقل شما بدانيد اگر من ميگويم کمونيسم کارگري، منظورم از کمونيسم کارگري يک ديدگاهي از مارکسيسم است، چه چيزها نيست و چه چيزها هست. که بعد وقتي اين پديده را ترسيم کرديم، بتوانيم بحث متقابلي داشته باشيم. اين يک ورژن ديگري از مارکسيسم است، در تحليل نهائي کمونيسم کارگري مثل بقيه ورژنها و روايتها و قرائتهائي که از مارکسيسم وجود دارد، يک ورژن ديگر است. ورژني است که من فکر ميکنم به نسبت خيلي از ورژنهاي ديگر، چهارچوب فکري اش را دقيق تعريف کرده است. اگر شما بخواهيد ببينيد مائوئيسم چيست، مائوئيسم را به کمک تاريخ چين توضيح ميدهيد. به کمک انقلاب چين مائوئيسم را توضيح ميدهيد. اگر بخواهيد فقط بگوئيد انديشه مائو چيست؟، تقريبا به دوتا و نصفي جزوه ميرسيد، که الان من فکر ميکنم دهقان چيني به آن ميخندد، آن موقع کتاب سرخي بود که در کوهستان جينگان چه جوري تفنگهاي خودمان را چرب کنيم که زنگ نزنند، و چه جوري تضاد اصلي داريم، فرعي داريم، طرف اصلي تضاد داريم، طرف فرعي تضاد داريم و طرف عمده تضاد داريم و تضاد عمده داريم و چه جوري دهقانهاي چيني بايد اين جدولها از بر کنيد چون من وقتي ميخوام جبهه عوض کنم و با يکي ديگر وارد جنگ بشوم که تا ديروز با آن متحد بودم، بنابراين "درباره تضاد" را بخوانيد تا بدانيد چرا من ميخواهم از چهارشنبه تضاد عمده را عوض کنم! اين مائوئيسم را اگر بخواهيم بعنوان يک ديدگاه واردش بشويم، ادبيات زيادي ندارد. تروتسکيسم را اگر بخواهيم ببينيم بدون استالينسم، بدون پديده استالين و انعکاس تروتسکي به استالين و واقعيت استالين که بعدا توسط تروتسکيستها نقد شد، خود مکتب تروتسکيسم را من نميدانم چه ارکاني از آن و تفاوتهايش را ميشود نشست و توضيح داد. تروتسکيسم بعنوان يک پديده از انقلاب روسيه غير قابل تفکيک است. خوب واضح است در دوره بعد از تروتسکي هم از تحولات چپ اروپا غير قابل تفکيک است و خيلي متفکرهاي بعدي هستند که تروتسکيسم را در شاخه هاي مختلفش توضيح داده اند. ولي باز توضيح ميدهم که تروتسکيسم آن چيزي نيست که راجع به آن بيشتر مطلب هست تا آن چيزي که تروتسکيستها چه جوري فکر ميکردند، و يا رگه هاي افکار شان را همه ميدانند. رابطه شان با ناسيوناليسم و انترناسيوناليسم و غيره و يا مثلا کارگر صنعتي و اروپا و خارج اروپا و غيره. يا فرض کنيد شما بخواهيد چپ ضد امپرياليستي که مبناي مبارزه شبه کمونيستي در آمريکاي لاتين بود، اگر شما بخواهيد ادبياتش را بگذاريد و بگوئيد اينها راجع به جامعه چه ميگويند، راجع به اقتصاد چه ميگويند، راجع به دولت چه ميگويند، راجع به تئوري حزب چه ميگويند، راجع به مذهب چه ميگويند، راجع به سياست چه ميگويند، از ادبياتشان به دشوار ميتوانيد يک سيستم کامل ساخت. شما معمولا مبارزه سياسي، يک جنبش سياسي را مي بينيد و بعد يک بيوگرافرها و مفسرهائي هستند که ميآيند و ميگويند مثلا اين سازمان زاپاتيستهاي مکزيک از کارهاشان برميآيد که عقايدشان اينهاست. خود آنها مجموعه عقايدشان را به طور منسجم جائي نگذاشته اند که شما بتوانيد ببينيد. خيلي مکاتب و ايسمهاي کمونيستي که هست: يورو کمونيسم، کمونيسم اروپائي، گرامشي را داريم ولي نوشته هاي کمي از او. ولي گرامشي خودش را با اروکمونيسم معادل نکرده است، حرفهاي خودش را زده است، آن کسي که گفته است اوروکمونيسم معمولا چند تا تز مثل تزهاي بطور مثال پروسترويکا و گلاسنوست گرباچف، يک جور خطي را مطرح ميکند، مابقي آن يک رئاليتي و يک واقعيت سياسي است. کمونيسم کارگري برخلاف اينها از بابت واقعيت سياسي فوق العاده فقير و ضعيف است، هيچ پديده اي در جهان ما نيست، مگر اينکه بيائيم در چپ ايران و عراق و اپيزدهائي اش episode را با کمونيسم کارگري توضيح بدهيم. غير از آن فقط يک ديدگاه است. يک نقد است. برعکس است. بحث کمونيسم کارگري را ميشود برداشت ارکان تئوريکي، فلسفي، متدولوژيکي، اقتصادي، سياسي، تئوري اش راجع به دولت، نظرش راجع به دوره هاي انقلابي، نظرش راجع به خود مارکس، جايگاه مارکس در فلان پديده يا جايگاه فلان پديده نزد مارکس را در آن مطالعه کرد، ولي نميشود گفت که کمونيسم کارگري ايدئولوژي ناظر بر اين واقعيت مهم تاريخي براي مثال در فلان منطقه بوده است، برخلاف تروتسکيسم که ميشود گفت، برخلاف مائوئيسم که ميشود گفت. کمونيسم کارگري هنوز يک سيستم فکري است، يک روايت است از مارکسيسم، يک نقد معين است، يک ورژن و قرائت معيني از مارکسيسم است که سعي ميکند خودش را به کرسي بنشاند.

اين کمونيسم کارگري را ما، خيلي از ما، مبناي هويت سياسي خودمان قرار داده ايم، فکر ميکنيم اينقدر متعين است که ميتواند ما را توضيح بدهد. ميتواند هويت سياسي و فرهنگي و فلسفي و متدولوژيک ما را توضيح بدهد. به خودمان ميگوئيم کمونيسم کارگري به يکي ديگر ميگوئيم پوپوليست به يکي ديگر ميگوئيم مائوئيست. و پيش خودمان فکر ميکنيم کمونيسم کارگري به اندازه کافي گوياست براي توضيح دادن اين هويت. براي توضيح دادن جهان بيني مان، نگرشمان به جامعه معاصر، به روندهاش، به اولويتهاي بشر امروز،به اصولي که بايد رعايت بشوند، آرمانهائي که بايد پياده بشوند، فکر ميکنيم کمونيسم کارگري اينها را به ما ميگويد. فکر ميکنيم اين ترم و اين فرمولبندي نقد ما را به جامعه بيرون در مجموع بسته بندي کند و بيان کند. فکر ميکنيم ميشود بر مبناش حزب تشکيل داد و تشکيل داديم. اين ميتواند مبناي ساختن يک سري احزاب سياسي باشد. ميتواند استراتژي را براي پيروزي حتي براي ما تعريف کند، و در اين اواخر روش سياسي يک حزب سياسي را حتي براي ما تعريف کند. به اين اعتبار براي خيليها، براي هزاران نفر، چند هزار نفر لااقل در کل منطقه، ايران و عراق، حالا فعلا ساکنين توي اروپا، براي چند هزار نفري کمونيسم کارگري يک ديدگاه و مکتب و نگرش کاملا متعين و قابل ترسيمي است. يک لغت نيست، يک چيز قابل ترسيم است که دارد زندگي روزمره شان را شکل ميدهد. فعاليت شان را، نظراتشان را و نحوه اي که دارند طرحش ميکنند. با کي در ميافتند، جلو چه مي ايستند، جلو چه عقب مينشينند، شب و روزشان را در اين جامعه چه جوري دارند صرف ميکنند، يک مقدار زيادي اين ديدگاه توضيح ميدهد. و اين به نظر من يک چيزي را به ما ميگويد، که اين يک تاندانس و يک ترند و يک ديدگاه مهمي است.

ببينيد من پيش خودم فکر ميکردم، قبل از پيروزي انقلاب چين انديشه مائو چه بود؟ اگر قبل از سال ٤٩، حالا قبل از سال ٢٨ (بالاخره مائو هم بيست سي سال زحمتش را کشيد)، مائو سال ١٩٢٨و ٣٠ و ٣١ و ٣٢ چه هست؟ داشته تازه از کمينترن از پيش استالين برميگشته است، مائو آنوقت چه ميگويد؟

قبل از پيروزي انقلاب بلشويکي اگر بطور مثال در سال ١٩١٤ زندگي ميکنيد، و ميگويند بلشويسم را بگو، به آن چه ميگوئي که يک مکتب عظيم است که جهان را برداشته است؟ اينطور نيست! بلشويسم آن موقع يک رگه اي است توي سوسيال دمکراتهاي روس، راديکال است، کارگري است، توي سازشکاري سياسي منشويکها با استبداد سياسي سر سازش ندارد، با بين الملل دو سر اولوسوونيسم و تدريجي گرائي و تکامل گرائي تازه دارد يک مرزبنديهائي ميکند. ولي مهمتر از همه چه هست؟ توي جنگ جهاني اول ميرود عليه جنگ ميايستد و به جاي اينکه از بورژوازي خودي دفاع کند، ميگويد اسلحه هايتان را برگردانيد طرف بورژوازي خودتان. اين بلشويسم آن موقع است. چند هزار نفر آن موقع به معني فکري فلسفي اش بلشويک اند، من نميدانم! ميشود رفت تحقيق کرد. يک عده مهاجرند از روسيه و يک عده کارگراند در روسيه. عمدتا در دو سه شهر اصلي مرکز تجمع اند، و ادبياتي اگر هست من و شما از آنها خبر نداريم. ببينيد الان همه آثار لنين چاپ شده اند، ما ميتوانيم اينها را بگذاريم جلومان، قبل از ١٩١٧، قبل از ١٩٠٨، قبل از ١٩٠٥، و ببينيد کتابهاي اصلي لنين چه هست؟ وقتي نگاه ميکنيد کتابهاي اصلي لنين راجع به انقلاب روسيه است. دو تاکتيک در سوسيال دموکراسي روس، چه بايد کرد؟، امپرياليسم، که اساسا برميگردد به جنگ و رابطه جنگ امپرياليستي و رقابتهايشان. و بعد ميرسيم به مقطع ١٩١٧ که لنين شروع ميکند نوشتن در باره دولت و هزار و يک چيز ديگر که امروز مبناي بحثهايمان هست در تقابل با بين الملل دوم. لنينيسم توسط انقلاب روسيه تبديل ميشود به ترندي که در زندگي مردم نقش بازي ميکند. نه قبلش! از پيش معلوم نبود که بلشويکها يک ترند اساسي در بين چپ جهاني خواهند شد. از پيش معلوم نبود. اگر ميخواستي آن موقع اندازه بگيري ممکن بود به يک ابعادي برسي که من گفتم. ما هم دو سه تا حزب سياسي هستيم توي دو سه تا کشور شصت ميليوني فعاليت ميکنيم، روزنامه هاي زيادي هست، وقتي نگاه ميکنيد روزنامه هاي بلشويکها خيلي از ما کمتر است و نفوذشان روي افکار عمومي کشورشان خيلي کمتر است. همين امروز اين ترند دو سه تا راديو دارد در منطقه پخش ميکند، يکي اش که بخصوص چهار ماه است شروع شده است، از انديمشک تا چالوس به آن زنگ ميزنند که بگويند مردم با حرفهاش موافقند. از زاهدان تا تبريز. به دنبال کتابهاش ميگردند، يک حزب مشابهش در عراق تاسيس شده است، که بخاطر تشکيل شدنش کلي آدم دور خودش جمع کرده است، کشته ميدهد، جنگ ميکند، تبليغات ميکند. يک حزب در رابطه با ايران تشکيل شده است که من فکر ميکنم بدون اينکه غلو کرده باشم، بزرگترين سازمان چپ اپوزيسيون ايران است، فعالترينش است. بزرگترينش شايد در تحليل نهائي اکثريت باشد، ولي قوي ترين سازمان چپ است، و بزرگترين سازمان چپ راديکال است و پرچم مارکسيسم در آن مملکت در دستش است. يک چنين پديده اي قبل از گرفتن هر نوع قدرت است، قبل از اينکه حتي ما يک کوچه را گرفته باشيم، قبل از اينکه حتي ما يک ده را در دست خودمان نگه داشته باشيم، قبل از اينکه ما حکومت يک استان را اعلام کرده باشيم. اين ترند اين وضع را دارد. در نتيجه من فکر ميکنم که بطور واقعي کمونيسم کارگري در کنار تروتسکيسم و مائوئيسم و اورو کمونيسم و گرامشي، و فرض کنيد چپ نو حتي (که در آن کلاس نيست، به طور قطع نيست، به خاطر اينکه با هيچ اتفاق سياسي واقعي که زندگي جامعه مهمي را تحت تاثير قرار بدهد، اين مکتب هنوز جوش نخورده است). يک مکتب در شرايط پيشا انقلابي، پيشا قدرت است. ميتواند بشود به آن طريق، ميشود نشود و فوت کند. يعني اين مکتب، اين ديدگاه ميتواند بماند زير خاک تا وقتي يک روزي يک کسي يک جائي، آنرا در بياورد و روي اين پرچم يک کاري صورت بدهد که ياد مردم بماند و مردم بگويند آها، پس حالا کمونيسم کارگري يک ترند سياسي است، يک ترند چپ معروف است، ميشود راجع به آن حرف زد و در دانشگاه حتي پي اچ دي در باره اش نوشت. اينها چه فکر ميکردند؟ چرا اينها را مي گفتند؟ مواضعشان چه فرقي با بقيه داشت؟ الان هنوز ديدگاه ماست. ديدگاه يک جنبش معيني در خاورميانه است، بعضا توانسته يک هوادارهائي در آمريکا و اروپاي غربي پيدا کند، بعضا توانسته است بحثش را رسوخ بدهد، نقدش را رسوخ بدهد به جاهاي ديگر، ولي اساسا صحبت چند هزار نفر کمونيست چند تا کشور است که به اين سمپاتي دارند، و بعد با نتايج سياسي اش به صورت فعاليت اين احزاب روبرو اند.

من فکر ميکنم اين مهم است، يعني اين چيزها را من در تحقير کمونيسم کارگري نمي گفتم، برعکس داشتم در اهميتش ميگفتم. به نظر من کمونيسم کارگري قبل از پيروزي هيچ انقلابي در ايران و عراق و کردستانهاي دو کشور يا سه کشور، پديده مهمتري از مائوئيسم قبل از پيروزي انقلاب چين است. براي اينکه آن هيچ تصويري روي هيچ چيز نداشت، بيشتر ميشود گفت که حزب کمونيست چين بود که به کمک کمينترن داشت سعي ميکرد ژاپن را بيرون بکند. مائوئيسم به عنوان مائوئيسم از دل آن پروسه شکل گرفت. در سيستم ما برعکس است. در سيستم ما، کمونيسم کارگري يک سيستم مدون است، نگرش معيني است از مارکسيسم. مائوئيسم اگر يک روايت معين است از مارکسيسم، بخاطر اين است که محققين بعدا رفتند ديدند که يک روايت معين بوده است از مارکسيسم. کارهاشان را ديده اند. سياستهايشان را نگاه کرده اند، تزهاشان را بررسي کرده اند. فهميده اند آها اگر اينها را بگذاريد زير يک چتر، يک مکتبي ميشود براي خودش که به مارکسيسم اينجوري نگاه ميکند. اين بحث، بحث يک مکتب است که همين الان ميگويد من يک مکتبي هستم که به مارکسيسم اينطور نگاه ميکنم. در نتيجه ابعاد مختلف اين بحث را ميشود شکافت و به نظر من به اين اعتبار کمونيسم کارگري مهم است. نه به خاطر اينکه الان اصلا در سطح پديده هائي مثل مائوئيسم، تروتسکيسم، بلشويسم، اورو کمونيسم، چپ نو هست. ابدا در سطح اينها نيست. همچنين ادعائي ما هيچوقت نکرديم. ولي به نظر من ِجرم انفجاري که در آن هست، بسيار عظيم تر از اينهاست، براي اينکه اينها عمرشان را کردند تمام شد و ديديم چي از آنها در ميآيد، ولي اين يکي منتظر فرصت است در منطقه، و اگر فردا به مدت هشت ماه، يک سال تا ده سال در يک گوشه اي از آن مملکت، کمونيسم کارگري براي مثال، ايدئولوژي و سياست حاکم بر يک حزب سياسي باشد که قدرت را ميگيرد، و بعد برنامه اش را راسا پياده ميکند، فرض کنيد از فرداش اعلام ميکند زن و مرد اينجا برابرند، در اين تکه، از اينجائي که پاسگاه ما هست به آنطرف، زن و مرد برابرند، بچه حقوق انساني دارد، مذهب بايد برود در سوراخ: حيوانات را نزن، مودب حرف بزن، ، بچه ها را اذيت نکن تا بگذاريم حرفت را بزني، و اينجا مالکيت خصوصي لغو است، و همه فرماني که توي اين کتاب نوشته اجرا ميکند، اگر چه شده تا شش ماه اين کار را بکند، آنوقت کمونيسم کارگري به عنوان يک ترند سياسي معتبر ميايد روي نقشه، آنوقت يک نفر توي بليوي، يک نفر در ايتاليا، يک نفر توي آفريقا ميرود مطالعه اش ميکند، الان هم ترجمه ميشود به خيلي زبانها، آنوقت خيلي بيشتر ترجمه ميشود. آنوقت ميگويند يک ترندي هم در ضمن پيش آمد در ايران و عراق و منطقه همچنين جنبشي پيش آمد و تحت اين پرچم. ممکن است معادلهاي آلماني اش را هم پيدا کنند، اميدواريم اين طوري بشود. فرق ما به نظر من اين است که آينده بقيه در گذشته ماست در صورتي که آينده خود ما تازه دارد شکل ميگيرد. و بنابراين مهم است که چند هزار نفر، تاکيد ميکنم چند هزار نفر، در اوج آنتي کمونيسم بين المللي، در اوج پايان کمونيسمي که جهان اعلام کرده است، در اوج حکومتهاي هار در منطقه، چند هزار نفر به مدت چند ده سال (لااقل ده پانزده سال شده است که داريم روي اين خط جلو ميرويم)، مي ايستند و متحد ميمانند و انرژي شان و زندگي شان را صرف اين ميکنند، به نظر من نشان دهنده يک پتانسيل عظيم سياسي اين خط است. و اين به ما اجازه ميدهد که راجع به آن حرف بزنيم.

من دارم راجع به کمونيسم کارگري نه به عنوان يک سلسله عقايد دلبخواهي که کسي در خانه رفيقش براي ديگري تعريف کرده است، بلکه به عنوان آن ايدئولوژي و سيستم فکري اي که دو تا حزب سياسي را با اين مقياس ها در يکي از پيچيده ترين شرايط تاريخ سوسياليسم حول خودش متحد نگاه داشت، در صحنه نگاه داشت، مشغول تبليغ و ترويج نگاه داشت، مشغول پاسخگوئي به دروغ نگاه داشت، مشغول پاسخگوئي به خرافه نگاه داشت، مشغول پناه دادن به انسانهاي فراري نگاه داشت، مشغول دفاع از حقوق زن نگاه داشت، دارم حرف ميزنم. اين مادي است، اين اتفاقات افتاده اند. اين اتحادها وجود داشته است، شده اند، اين اتحادها جلوي يک کاسه شدن حکومت ناسيوناليستي را اينجا سد کرده است. اين اتفاقها باعث نرفتن يک اپوزيسيون پشت سر حاج آقا خاتمي شده است، اين اتفاقات افتاده اند، اين اتفاقات باعث شده که چپ ايران مارکسيست تر بشود از چپ پاکستان، از چپ ترکيه، و از چپ ايتاليا و از چپ آلمان. مهم است! شصت ميليون نفر فقط در آن مملکت زندگي ميکنند، کشور نفت خيز است در خليج فارس. اگر شش ماه روي اين ديدگاه تاريخ آن مملکت تحت تاثير آن احزاب قرار بگيرد، آن وقت اين ديدگاه ميرود کنار تروتسکيسم، مائوئيسم، چپ نو، اوروکمونيسم و مجبور است مثل آنها مطالعه بشود.

به هر حال اين اهميت اين ديدگاه است، منتهي اين فورا من را ميرساند به يک نکته ديگري که پيچيدگي بحث امروز را براي من لااقل، يک درجه هم براي شما، نشان ميدهد. و آن موقعيت من است توي اين بحث. ببينيد مشکلي که هست اين است. اين نوشته هائي که از آن صحبت کردم، و اين ادبياتي که از آن صحبت کردم نود و نه و نه دهم درصدش را يک آدم معيني نوشته است. و اين پرچم را بيشتر او مطرح کرده و برده جلو و توضيح داده است، نامه نوشته به خاطرش، بحث کرده است به خاطرش، راي داده به خاطرش، و نوشته و توضيح داده به خاطرش. اگر فرض کنيد اينطور نبود، اگر من سخنران اين جلسه نبودم و شخص ثالثي مي آمد اينجا حرف بزند کار خيلي ساده اي بود. مي آمد ميگفت که ببينيد کمونيسم کارگري به آن مجموعه از اصول، احکام و تحليهائي ميگوئيم که اساسا در طول سالهاي ٨٦ تا ٩٦ توسط آدمي به اسم منصور حکمت در اين نوشته ها بيان شده اند، چيزهاي ديگري هم بوده است ولي اساسا اگر ميخواهيم بدانيم چه هست مجموعه پيکره اصلي اين ادبيان آن است و ميخواهم راجع به آن حرف بزنم. يک آدم شخص ثالث ميتوانست راحت برود سر آن مطلب. ميتوانست برود ضعفش را بگويد، ولي درعين حال ميتوانست برود قدرتش را بگويد بهتر از من. ميتوانست به صورت ابژکتيو بگويد و به حساب تکبرش نمي نوشتند. به حساب اين نميگذاشتند که دارد از کتابهاي خودش تعريف ميکند. يک آدم شخص ثالث ميتوانست آن ديدگاه را در عينيت اش بحث کند. که اين شخص اينها را گفته است، و آن آدم ميتوانست برود ريشه هايش را پبدا کند. براي من سخت است و حمل بر خيلي چيزهاي ديگر ميشود غير از جستجوي حقيقت. اگر بيايم بگويم رفقا! ريشه هاي بحث کمونيسم کارگري به طور واقعي، برميگردد به دو سه نفري که به جاي اينکه در ميان چپ ايران بزرگ بشوند، با چپ انگلستان بزرگ شده اند. اين در اين پديده مهم است. اگر ميخواهيم اين پديده را بشناسيم اين مهم است در آن که بدانيم کساني که منشا خط مشي اي که داريم اينجا بحث ميکنيم شدند، آنطور که من در جواب راه آزادي گفته ام، علتش اين است که ريشه هاي چپ ما نه از گذار از امام حسين به چه گوارا، و نه از دکتر مصدق به لنين است. ريشه هايش در غرب است، ريشه هاي بحث ما در آلمان است، ريشه هاي بحث ما در انگليس است. اگر شخص ثالث اين حرف را ميزد ميتوانست بيشتر سنگ تمام بگذارد در اين بحث و بگويد آره منصور حکمت يا حميدتقوائي که منشا پديده اي به اسم سهند و اتحاد مبارزان کمونيست بوده اند، علت اينکه اين ديدگاه به اين صورت شکل گرفت، اين است که به طور عيني در آن لحظه اينها کمونيسم شان را از مشي چريکي ايران نگرفتند، اينها از مائوئيسم برنخاستند، اينها در رابطه با چپ انگلستان رشد کردند، و پارامترهاي ديگري در کمونيسم برايشان مطرح بود. در آن مقطع رنگ شرقي و جهان سومي نداشت يا رنگ ضدامپرياليستي نداشت. کمونيسم شان بيشتر ضد کاپيتاليستي بود. من ميتوانم و شما را با خودم ميبرم به ادبيات اتحاد مبارزان کمونيست، براي اينکه رگه هاي فکري کمونيسم کارگري را آنطوري که در بيست سي سال گذشته در ايران شکل گرفته است را به شما نشان بدهم و پايه هاي اجتماعي آن را هم به شما نشان بدهم، در نتيجه اين تاريخ را برايتان بگويم. اگر کسي شخص ثالث بود به نظر من با راحتي بيشتري اين کار را ميکرد. و من از شما ميخواهم که من را ببخشيد اگر در طول اين بحث مجبورم مدام به نوشته هاي خودم برگردم، يا به سازماني که خودم عضوش بودم، و يا معدود آدمهائي که من با آنها کار کردم و اينجا اسمشان هست. کتابهاي زيادي هست که شما بايد بخوانيد، نوشته هاي زيادي هست که من فکر ميکنم براي کساني که در اين بحث شرکت ميکند بايد بخوانند براي اينکه بتوانند نظر داشته باشند. بخش زياديش را من نوشته ام و لاجرم يک مقدار زيادي بحث کردن راجع به کمونيسم کارگري، براي من، بحث کردن راجع به اينکه در هر لحظه چه گذشته است که اين را گفتيم، چرا از اينجا به آنجا رفتيم، نه اينکه اين ايده چرا به صورت آبستره مطرح شد، من ميتوانم به شما به عنوان شاهد عيني پروسه شکل گيري بحث کمونيسم کارگري، بگويم اين پديده اينطور شد که بيان شد، زير اين فشارها اينطور بيان شد، اين هدف را دنبال ميکرد، ولي ماحصل عيني تئوريکي اش براي ما اين است. اين کار را مجبورم بکنم و حمل بر باصطلاح خود محور بيني من در اين بحث نکنيد. فکر ميکنم يک ناظر ابژکتيو ميتوانست بيايد در باره من و جايگاه ابژکتيو من را در اين بحث بگويد و به نظر من حق دارد بگويد، يا اگر فرض کنيد کورش يا فريبرز ميخواست اينجا سخنراني ميکرد همينجوري ميبايست بحث ميکرد. ولي من هم مجبورم اين کار را بکنم. منتهي اين ضررش است براي من که من نميتوانم همانطور که از مارکس، از کاپيتال مارکس دفاع بکنم و بگويم اين خطش هست ببين چقدر قشنگ نوشته، اين بحث اش برميگردد به آن بحثش و اين برميگردد به آن جاي ايدئولوژي آلماني، به همان سهولت به خودم اجازه نميدهم بيايم بگويم ببين نادر چقدر اينجا را قشنگ نوشته است، اين بحثش برميگردد به فلان جلسه و فلان نامه و به جلسه اتحاد مبارزان کمونيست و به جلسه اش براي مثال در هايد پارک که با فلاني بحث ميکرد. اين آزادي عمل را ندارم و حيف است، من فکر ميکنم اينها مربوط است به تاريخ اين قضيه، در يک فرصت ديگري شايد بتوانيم اينکار را بکنيم، شايد بشود در آن تاريخ شفاهي که قرار است بعدا بنشينيم راجع به تجربه سياسي همه مان با هم بحث کنيم و ضبط کنيم، آنجا بحث کنيم.

منتهي يک حسني دارد، حسن اش اين است که، گرچه شخص ثالث ميتواند عميق تر بگويد، که اجازه بدهيد يک مثال بزنم. اگر شما وودي آلن يا فليني يا هيچکاک را بنشانيد و بگوئيد راجع به سينما حرف بزن، بگوئيد راجع به فيلمهاي خودت حرف بزن، يک درجه ميتواند از يک نظرهائي محدودتر، چون نميتواند بگويد ببينيد چه فيلم برداري اي! به به اينجا واقعا چقدر قشنگ فيلم برداري شده!، مجبور است بگويد من توي اين فيلم اينطوري حس ميکردم که اينطوري گرفتم و يا محظوراتمان اين بود. ولي هنوز هيچکاک و وودي آلن و فليني راجع به اين فيلمها که حرف ميزنند خودش اينجاست و فيلمها آنجاست و تمام. اين فيلمها و اينهم خودش. ولي گفتم در کمونيسم کارگري ما شروع پروسه ايم، و در نتيجه داريم مينويسيم، انگار دسته جمعي بشينيم يک فيلم ديگر راجع به فيلمهاي تاکنوني مان داريم ميسازيم، الان وضع ما از نظر عيني اين است. در نتيجه ميتوانيم بحث را ببريم آنجا که بايد برود. ديگر مجبور نيستيم، فيلمهاي يک نفر نيست که رفته و يا فوت کرده و ما نميتوانيم نه در آن دست ببيرم، نه صحنه اي به آن اضافه کنيم نه دوبله اش را عوض کنيم. ما نشسته ايم در اين جلسه، اين شروع فاز جديدي در بحث کمونيسم کارگري است، کسي از بيرون سرقفلي نداده که اينها را بشنود، اگر داده در همين جلسه نشسته است، در نتيجه ميتوانيم بيائيم و با هم جلوترش ببريم. ميتوانيم نقدمان را تدقيق کنيم، ميتوانيم بگوئيم اين فرمول ايراد دارد، ميتواند بحثهاي جديد کمونيسم کارگري که در اين سلسله بحثها بيرون ميآيند از قبلي ها بهتر باشند، روشنگرتر باشند و متعلق به يک حرکت جديدي باشند، لازم نيست در آن کتابها بماند. اين آزادي عمل را به ما ميدهد.

منتهي بحث کمونيسم کارگري نهايتا تحويل ميشود و تبديل ميشود به اينکه من بيايم ورژن خودم را از مارکس براي شما تعريف کنم. آخر اين پروسه وقتي برميگردي و به آن نگاه ميکني، اين است. که هيچکاک را بگذاريد راجع به فيلمهايش و فيلم سازي اش براي شما صحبت کند. بهر حال بحث کمونيسم کارگري در نهايت هدفش اين است که يک عده کمونيست را در موقعيت آگاهتري به نسبت کارهائي که وظيفه خودشان ميدانند، قرار بدهد، يعني فکر کنيم اگر آخر اين سمينارها ما به اينجا رسيده باشيم که يک عده اي از ما خيلي مسلط باشند به اينکه نقطه قدرت حرکت ما اينجاست، نقطه ضعفش اينجاست، آينده اش به اين سمت است، و من ميتوانم بروم در يک تريبوني اين بحث را بين صد نفر ديگر ببرم و آن نيرو را بر مبنايش درست کنم. هدف نهائي اين حرکت همانطوري که نقطه نظر مارکسيستي است نميتواند تغيير دنيا نباشد. نميتواند بحثي راجع به کمونيسم کارگري نهايتا مربوط به اتحاد و وحدت کمونيستها و تغيير جهان از آب در نيايد، حتي اگر من و شما بخواهيم ترمز بگذاريم خود اين بحث خاصيتش اين است. نتيجه اگر ندهد، من در اين جور جلسات بوده ام، اگر خيلي طول بکشد يک عده ميروند و يک حزب جديد در آن ميسازند. ميخواهم بگويم خاصيت بحث کمونيستي اين است که وقتي شما خوب به آن گوش کرديد يا تحريک ميشويد برويد کاري که فکر ميکنيد درست است بالاخره برويد بکنيد، و اگر اين کار را بکنيد واقعا آنوقت ما ايده آل بوده ايم، اگر اين بحث اينجا بتواند باعث شود که خيلي بيش از اين کادر، متفکر و رهبر سنتز بشود و ساخته بشود براي دور جديدي از فعاليت کمونيستي کارگري که جلو ماست. اين به صورت سينوسي طي شده است، به نظر من براي دوره اي طولاني آدم جديدي در اين قلمرو پا به ميدان نگذاشته است، در جنبش ما در جنبش چپ. همه کساني که امروز صاحب نظرهاي چپ ايران اند، محصول انقلاب ٥٧ اند يا به يک درجه اي استخوانشان را آنجا خورد کرده اند، شهامت ابراز نظر در مورد احکام بزرگ امروز را آنجا پيدا کرده اند. در فاصله انقلاب ٥٧ تا الان، يعني از آن چپي که آنجا بوجود آمد تا چپي که به سوي انقلاب جديدي بخصوص در منطقه ميرود، ايدئولوگهاي جديدي متاسفانه آدم حس نميکند که شکل گرفته باشند. چهره هائي که بگوئيد آينده جنبش کمونيستي، جنبش چپ دست اينها مي افتد و الان از ناصيه شان پيداست. هدف اين سمينار بخشا اين است که ما را متوجه اين بکند و چه بسا کمک کند که کساني پا در اين راه بي اجر بگذارند. به هر حال من مي رسم به آخر آن چهل دقيقه اي که قرار بود دفعه اول صحبت کنم.

بعد از اين نکته ميروم طرحي راجع به کل سمينارها ميدهم که در هر بحث چه خواهيم گفت و بعد وارد بحث امروز ميشوم. اگر کسي ميخواهد سوالي و يا نکاتي را مطرح کند الان ميتوانيم يک ده دقيقه يک ربع اين کار را بکنيم.

سوالات

سوال: سوالي که من داشتم در رابطه با بخش اول صحبتهاي شما بود، ( بقيه نا مفهوم...)

منصور حکمت: به نظر من اين احزاب بايد دو جنبه اش را ديد، احزاب طرفدار شوروي يک مزيتي که بر جريانات تروتسکسيت، البته نه همه تروتسکيستها بيشتر تروتسکيستها، و بخصوص بر مائوئيستها توي اروپا داشتند اين بود که اينها پايه شان در بين بخشهائي از طبقه کارگر بود. يعني هميشه احزاب سي پي (CP)، کمونيست پارتي هاي قديم اروپاي غربي يک پايشان در جنبش کارگري بود و طبعا بخش زيادي از کارگرهاي راديکال و کمونيست اين کشورها به حزب کمونيست فرانسه، به حزب کمونيست حتي بريتانيا، به حزب کمونيست ايتاليا تا وقتي که بود، سمپاتيک نگاه ميکنند. به نظر من آن خط مشي و آن ديدگاه و آن تعلق اردوگاهي که اين احزاب را شکل ميداد هيچ نقشي ندارد در آينده کمونيسم، ولي به نظر من ماتريالي که بخش زيادي از اين احزاب را ميساخت، بخصوص در سطح صفوف طبقه کارگر همان ماتريالي است که بايد اين آينده روي آن ساخته بشود. به اينهم گفتم ميرسم.

سوال: ( کمي نامفهوم) در يک دوره هائي کمونيسم کارگري بر جنبش کارگري کشورهاي معيني تاکيد دارد، يک زماني مارکس و انگلس بر طبقه کارگر آلمان توجه دارند در حالي که بطور مثال انگلستان پيشرفته تر است، سوال اين است که چرا فکر ميکنيد خيلي روشن تر در مورد ايران اين مساله صدق ميکند؟

منصورحکمت: من فکر ميکنم نقش انقلاب ٥٧ و آن سرعتي که به روند آگاهگري، خودآگاهگري و همينطور جستجوگري سياسي جامعه داد تعيين کننده است و همينطور به سوال داشتنها و جواب پيدا کردنهائي که در جامعه بود، به نظر من در فاصله سال ٥٦، ٥٧ تا ٦٠ و ٦١ به اندازه تمام بيست سال قبلش و بيست سال بعدش روي هم فعاليت فکري و سياسي صميمانه و عميق در جامعه براي پيدا کردن پاسخ صورت گرفت. حالا من بايد فکر کنم چرا مارکس آلماني است و مثلا انگليسي نيست، ولي در رابطه با خود ما و اينکه چرا خط ما توانست اين دو سه هزار نفر را در منطقه دور خودش جمع بکند، و يا لااقل آلترناتيوي درست بکند در مقابل چپي که لااقل تا آن زمان بود، و آنها الان فرعي ترند نسبت به اين واقعه تاريخي، من فکر ميکنم نتيجه خصلت انقلابي تحول بخش دوران انقلابي است. در دوره انقلابي واقعا هر يک سالش هزار سال است و هر يک روزش هزار روز است، و تاثيري که بر پروسه سياسي دارد را در دوره بعدش ميبينيم که اينطور نيست. براي مثال در دوره انقلابي تئوري خيلي سريع توده اي ميشود، خيلي سريع مطرح ميشود ديد که از اين تئوري چه استنتاجات عملي اي ميشود و پس فردا در مواجهه با جناح راست يا چپ حکومت يا فلان حزب از آن چه نتيجه گيري ميشود گرفت. براي مثال کل بحث دفاع از بورژوازي خودي در مورد جنگ ايران و عراق مطرح شد و چپ ايران يک بار و در ١٥ تا ٢٠ روز مرور کرد رفت و گفت. همه رفتند آن ادبيات کمونيستي را از زير خاک کشيدند بيرون و خواندند تا ببينند راجع به جنگ ايران و عراق چکار بايد کرد. يا آيا از دولت موقت بازرگان دفاع ميکنيم يا نه، اگر دقت کنيد، تقريبا همه لنين را دوره کردند در آن دوره. به نظر من آن فعل و انفعال و سرعت فعل و انفعال سياسي که در دوره انقلابي بود تعيين کننده بود. من فکر ميکنم، و اتفاقا در اين بحثم به آن برميگردم، که وقتي که دوره انقلابي به آخر ميرسد، کلا بحثهاي دوره جديد ما شروع ميشود، و چطور آن واقعه زمين ميخورد. من به تحولات حزب کمونيست ايران و به شيوه مشخص بحث کمونيسم کارگري، از سال ٨٥، ٨٦ به بعد برميگردم و به اين حتما اشاره ميکنم. به نظر من در آن مومنتوم momentum و ضرب انقلاب، پديده هائي را به صحنه جامعه پرت کرد و بعد وقتي انقلاب تمام شد، فروکش کرد، انقلاب خودش ديناميسم اش را از دست داد، يک عده فعال حاصل از انقلاب، و کمونيست حاصل انقلاب، نهايتا حاصل انقلاب ممکن است از قبل هم فعال بوده اند، ولي موجوديت سياسي و مطرح بودنشان را از انقلاب داشتند، اينها ماندند و واقعيت سياسي حاصل آن دوره انقلابي. از آن دوره به بعد ديگر بحثها چيز ديگري است. اگر ما اين بحثهاي کمونيسم کارگري را به جاي بحثهاي مارکسيسم انقلابي، اگر ما با بحثي که همين الان داريم برويم در ايران، پروسه و آن منحني که شاهدش خواهيد بود، بسيار خيره کننده تر از اين خواهد بود که حتي در مورد آن دوره شاهديم. که چطور پوپوليسم نقد شد، خيلي کند بود به نظر من الان، آن موقع کند بود. ولي اگر با همين بحثهاي امروز ما فردا در شرايط نيمه انقلابي برويم ايران، شما ممکن است شاهد اقبال چند ميليوني از طرف کارگران، از طرف بخش وسيعي از جامعه به اين بحثها باشيد و همينطور شاهد عروج رهبران و سخنگوهائي براي اين ديدگاه باشيد که ما اصلا به ذهنمان خطور نميکند. به نظرم دوره انقلابي تعيين کننده است. اينکه چرا ايران، پاکستان هم ممکن است و غيره، ايران به نظرم يک رگه هائي در آن بود که فرق داشت با ساير کشورهاي منطقه. من فکر ميکنم انقلاب مشابهي توي برزيل هم ميتوانست اين نتايج را به بار بياورد. انقلاب مشابهي در کشورهائي مثل يونان به نظرم ميتوانست اين نتيجه را به بار آورد، انقلاب مشابهي در ترکيه يا يونان به نظرم ميتوانست اين نتايج را به بار بياورد. در ايران اين انقلاب اتفاق افتاد، يک دوره کوتاهي، من قبل از آمدن خميني، قبل از سي خرداد به طور قطع مورد نظرم است. آن وقايع به نظرم تعيين کننده بود در اينکه آن بحثها پرو بال بگيرند. چون من فکر ميکنم همه بحثها هر جا هست، سوال اين است که کي تعداد کافي مردم به آنها جلب ميشوند. همه بحثي همه جا هست، اگر شما برويد بگرديد بين سازمانهاي چپ همه جا ديدگاههاي کمابيش مشابه همه اينها پيدا ميکنيد. سوال اين است که ديدگاههاي چه بخشي تبديل ميشود به ديدگاه قدرتمندي که ميتواند در يک صفوفي منشا اثر باشد.

تمايزات اجتماعي طبقاتي کمونيسم کارگري

طرح من اين بود که چند سمينار داشته باشيم و بعد يک سلسله سمينارهاي تک موضوعي.

سمينار اول که امروز قرار بود باشد و ميخواهيم ادامه اش بدهيم، راجع به تمايزات اجتماعي و طبقاتي کمونيسم کارگري، خطوط هويتي اش از نظر طبقاتي و اجتماعي، مشاهدات اوليه و نقطه عزيمت بحث کمونيسم کارگري چيست، جوهر بحث کمونيسم کارگري چيست و چهارچوب اصلي اين ورژني از کمونيسم که ما از آن حرف ميزنيم چيست و همينطور اين صفت "کارگري" چکار ميکند، چه جايگاهي در اين بحث دارد، باشد. ميخواهم مفصلا اين بحث را بشکافم که چرا ما اين بحث را کمونيسم کارگري تعريف ميکنيم و محتواي بحث امروز شايد برگردد به کلمه کارگر و جايگاهش در بحث ما.

سمينار دوم قرار بود برويم روي مواضع اصلي اين کمونيسم کارگري، به عبارت ديگر دکترين کمونيسم کارگري، تئوري و تزهاي اصلي کمونيسم کارگري را يکي به يک بحث کنيم. براي نمونه بطور مثال بحث متد ما در تئوري و بحث متد مارکس، بحث پراتيک در مارکسيسم، جايگاه مقوله پراتيک در مارکسيسم، تبيين ما از ماترياليسم تاريخي، مارکسيسم و طبقه، مساله مبارزه طبقاتي، نقد ما بر سرمايه داري، توصيف ما از جامعه سوسياليستي، تعريف ما از دولت و مقوله اصلاحات و انقلاب و همينطور باز دقيق تر در مورد کمونيسم غير کارگري. اين شد موضوع سمينار دوم.

سمينار سوم به بعد همانطور که گفتم قرار بود بشينيم و يکي يکي از اين بحث دنياي بهتر شايد بتوانيم پنج شش تيتر تک موضوعي انتخاب کنيم، تک موضوعي يا تک عرصه اي، که به آنها بپردازيم، به يک معناي ديگر ميشد بحثهاي شعارها و خواستهاي اجتماعي ما، جهتگيريهاي اجتماعي ما بر سر مسائل مختلف، و همينطور استراتژي کمونيسم کارگري به عنوان يک جنبش سياسي. اينها موضوعاتي است که ما در سمينار سوم بايد بگوئيم.

دو جمله اي که اساس کمونيسم کارگري را توضيح ميدهند

بهرحال من وارد اين بحث اولمان ميشوم، خيلي وقت نداريم، و الان ساعت ٥ است، سعي کنيم يک نوبت راجع به آن صحبت کنيم، من شک دارم به آخر اين يادداشتها بتوانم برسم. دو جمله به نظر من اساسا کمونيسم کارگري را توضيح ميدهد: يکي اين جمله اي است که حتما در جاهاي ديگر هم زياد هست، در مانيفست هم دارد، من فقط اينجا از اصول کمونيسم انگلس نقل ميکنم. ميگويد: "کمونيسم دکترين شرايط رهائي طبقه پرولتارياست". کمونيسم آن انديشه و آن مجموعه احکام و آن تئوري و آن دکتريني است که ناظر بر شرايط و ملزومات رهائي پرولتارياست. اين اولين فرض کمونيسم است. در اسناد مارکس و انگلس هر جا برويد، اصلا در مارکسيسم هر جا برويد اين را تکرار ميکنند که کمونيسم دکترين رهائي طبقه کارگر است، آن انديشه اي است که ناظر بر شرايط و ملزومات رهائي پرولتارياست. اين را که گفتم از اصول کمونيسم بود. منتهي بحث اينجا تمام نميشود، در مقدمه اي بر چاپ ١٩٨٣ آلماني مانيفست، انگلس اين جمله را ميگويد و باز به طرق مختلف جاهاي ديگر هم تکرار شده است، من اوليش را که به آن برخوردم خط کشيدم و برايتان آورده ام، و آن اين است که دارد ميگويد که مارکس سهمش در اين تئوري چه بود؟ ميگويد: "بحث مارکس اين است که مبارزه طبقاتي به يک جائي رسيده است که پرولتاريا نميتواند خودش را آزاد کند به عنوان طبقه استثمار شونده، خودش را از طبقه استثمار کننده خلاص کند، بدون اينکه همراه خودش همه را آزاد کند و به همه اشکال استثمار خاتمه بدهد. و کلا نقد استثمار و جامعه طبقاتي را خاتمه بدهد". اين دو تا با هم به نظر من تمام ستونهائي است که کمونيسم کارگري روي آنها بنا شده است. و به نظر من هر کمونيسم غيرکارگري را که نگاه کنيد، يکي از اين ها يا هر دوي آنها را دارد زير پا ميگذارد. کمونيسمي که علم رهائي طبقه کارگر نيست، بلکه علم رهائي دهقان چيني است، کمونيسمي که علم دمکراتيزه شدن جنبش تريديونيوني است، کمونيسمي که علم ساختمان اقتصادي يک کشور است، کمونيسمي که علم مبارزه ضدامپرياليستي و مبارزه با رژيم عروسک امپرياليسم است، ولي علم رهائي طبقه نيست، از اين کمونيسمها زياد داشتيم، من به تک تک بعدا ميرسم و نشان ميدهم که چطور چپ ايران يکي از اين روايتهاست. ولي اين هم هنوز همه تصوير را نمي گويد. کمونيسمي که فکر ميکند کارگر آزاد ميشود و ميتواند آزاد بشود بدون اينکه همراه خودش همه جامعه را آزاد کند هم يک جور کمونيسم غيرکارگري است. براي اينکه تمام اهميت مارکس و مارکسيسم اين است که: ١- کمونيسم علم رهائي طبقه کارگر مدرن صنعتي است، يعني نمي شده هفتصد سال پيش انتظارش را داشته باشيد، اين کارگر و اين جامعه نبود، کارگر صنعتي مي آيد، پرولتري مي آيد که علم رهائي او، علم شرايط و ملزومات رهائي اين طبقه ميشود کمونيسم، ميشود دکترين کمونيسم و ٢- بعد فهم اين مساله که بطور عيني، نه به خاطر اينکه طبقه کارگر خيلي طبقه بامعرفتي است، بطور عيني اين طبقه نميتواند رها بشود بدون اينکه همراه خودش همه کس را رها بکند. و اگر کمونيسمي هست که فکر ميکند کارگر ميتواند رها بشود بدون اينکه همراه خودش همه اشکال ستم، و همه اشکال استثمار، و جامعه مبتني بر ستم و استثمار را هم از بين ببرد، آن هم کمونيسم نيست. و اگر کمونيسم کارگري که حالا من برايتان توضيح ميدهم و اينجا سراغ صفت کارگر ميروم، تمام قضيه اين است که نشان بدهم چه جوري اين ديدگاه اين دوتا شرط را همراه با هم مي بيند، و چه جوري اين دو تا اجزا را با هم دارند. بحث لطف طبقه کارگر به بقيه نيست که همراه خود آنها را هم آزاد ميکنند. نه بحث مارکسيسم اين نيست، بحث کمونيسم کارگري اين نيست، ميگويد کمونيسم آن جنبشي است که براي اينکه آزاد بکند، بايد چيزي را در جهان عوض کند که اگر آن چيز را عوض کنيد، آنوقت ديگر هيچ جور ستمي باقي نمي ماند. بحث لطف، رحمت، علاقه به آزادي طبقات ديگر نيست، بحث اين است که طبقه کارگر براي آزادي خودش به عنوان کارگر، براي اينکه ديگر کارگر مزدبگير نباشد و براي اينکه ديگر استثمار نشود، بايد شرايطي را در جامعه ايجاد بکند که اگر شما آن شرايط را در جامعه ايجاد بکنيد، هيچکس ديگر نميتواند استثمار بشود، هيچکس ديگر نميتواند تحت ستم قرار بگيرد. اين خصلت ابژکتيو کارگر و مبارزه طبقاتي در کمونيسم کارگري است، هم ابژکتيو به اين معني که کارگر را وقتي که ميبيند آنوقت ميتواند از کمونيسم حرف بزند، نه پديده ظلم، نه پديده استثمار، نه پديده باصطلاح عقب ماندگي، بلکه کارگر معيني است که محصول جامعه معيني است که وقتي پيدا ميشود ميگويد آها! دکترين آزادي اينها ميشود کمونيسم، و فقط وقتي خوب فکر ميکند ميبيند که اين همه کس را با خودش آزاد ميکند. اگر فرض کنيم طبقه زحمتکشي بود، کارگر طبقه توليد کننده عصر ماست، طبقه توليد کننده عصر ديگري، سيصد سال پيش يک طبقه ديگر يک اقشار ديگري بودند، اگر نگاه ميکرد مارکس، اگر فرض کنيم، چون مارکس ميتوانست به هر حال نگاه کند، و ميديد اينها براي رهائي شان احتياجي نيست بقيه جامعه را آزاد کنند، ما با پديده اي به اسم مارکسيسم به عنوان يک انديشه رهائي بخش روبرو نميبوديم. يک طبقه اي است که وقتي آزاد بشود خودش را آزاد ميکند، باشد خوش به حالش! اگر شانس آورده باشيد از قبل در آن طبقه نباشيد، اصلا اين موضوع به شما مربوط نيست. يک قشري است که وقتي آزاد ميشود خوش را آزاد کرده است، مثل بورژوازي. بورژوازي هم ناراحت است از قيد و بندهاي فئودالي، وقتي آزاد ميشود خودش را آزاد ميکند و ديگر از قيد و بندهاي فئودالي رها ميشود و ميتواند برود نيروي کار از زمين بکند و بياورد در کارخانه شهر بگذارد بدون اينکه کسي شلاقش بزند، شمشير عليه اش بزند و فتوا عليه اش بدهد و شيطان به آن نسبت بدهد و بسوزاندش. بورژوازي خودش را آزاد کرد بدون اينکه بشريت را آزاد کند. بطور عيني ميتوانست اين کار را بکند اما فقط خودش را آزاد کرد، آنوقت انديشه اي که ناظر بر آن آزادي آن طبقه و مبارزه طبقاتي آن طبقه است براي آزادي، آن جذابيت را براي من و شما آنوقت نميداشت. ايدئولوگهاي انقلاب بورژوائي اينقدرش براي ما جالب است که بر عليه ظلم بطور کلي حرف ميزنند. ولي وقتي نگاه ميکنيم در مقابل مارکس رنگ مي بازند براي اينکه اين ايدئولوگ انقلاب يک طبقه اي است که وقتي آزاد ميشود همه چيز را، جامعه را طوري دگرگون ميکند که ديگر ستم و استثمار غيرممکن ميشود.

اين کليد بحث ماست. من بارها و بارها در بحث امروز به اين برميگردم که چگونه، چه در سير تاريخي پيدا شدن بحث کمونيسم کارگري بين خودمان، چه در مشاهده کمونيسم بين المللي، چه در مبارزاتي که بر سر همين مقوله شد، و حتي در شرايطي که ما امروز با آن روبرو هستيم، نگاه کنيم مي بينيم که اين دو جمله و کنار هم بودنشان دارند نقض ميشوند يا از آن جائي که بايد استنتاج بشود، استنتاج نميشود. و من در بحث اول کمونيسم کارگري، ١١ سال پيش، راجع به کارگر گرائي قلابي روشنفکري اي گفتم که به کارگر به عنوان جانشين باصطلاح گاو براي هندوها نگاه ميکند و فکر ميکند پديده مقدسي است و بايد رفت و به ستايش اش نشست، من آنروزها صحبتش را نکردم و چه بسا خيلي از همان گاو پرستها آنروزها همراه ما شدند. ولي به طور واقعي کارگر گرائي قلابي که کارگر را نه به عنوان آن پديده اي که مارکس و در کمونيسم مورد نظر شماست، بلکه به عنوان قشر اجتماعي که آن جايگاه را ندارد، و اين رسالت را ندارد به آن نگاه ميکند. به عنوان خودش، کسي که ميخواهد آن کارگر آزاد بشود، آن جور سوسياليسم مرحمتي تشريفاتي که به نظر من احساس گناه طبقه بورژوا را نشان ميدهد قبل از هرچيز، و آن هم در اين جلسه ميخواهم راجع به آن بحث کنم و با آن مرزبندي کنم. چيزي که به نظر من خط ٥ يک جور نمايندگي اش ميکند، چيزي که بيانيه مينويسد به ظلم اعتراض ميکند و ميخواهد فقط کساني که در کارخانه کار کرده اند زيرش را امضا بگذارند. اين نوع کمونيسم که فکر ميکند، و اگر اينطوري فکر کند اثبات ميکند که کمونيست نيست، ميتواند خودش را رها کند بدون اينکه جامعه را رها کند و بدون اينکه از دکتريني استفاده بکند و از انديشه اي استفاده بکند که جامعه را بشود با آن دگرگون کرد. شما نميتوانيد روي تزهاي سنديکاليستي جامعه را آزاد کنيد، پس کمونيست نيستي، پس در ضمن براي رهائي خودت هم تلاش نميکني، چون اگر عروج پرولتاريا چيزي را نشان ميدهد و در تئوري کمونيسم اش چيزي را نشان ميدهد اين است که پرولتاريا با کمونيسم آزاد ميشود نه با چيز ديگري. و اينهم نشان ميدهد که کمونيسم علم رهائي همه جامعه است. پديده اي است براي بازسازي و تجديد ساختمان همه جهان و همه جامعه با همه آدمهاي توي آن. من راجع به اين بعدا دوباره برميگردم و نشان ميدهم که چطور اين دو تا قطب، بطور عمده اولي اش، که کمونيسم علم شرايط رهائي طبقه کارگر است، در بخش اعظم کمونيسم واقعا موجود جهان ما نقض شده است. کمونيسم علم هزار و يک کار ديگر بوده است به جز رهائي طبقه کارگر، و بعد نشان ميدهم که چطور در عکس العمل نسبت به اين پديده بخشهائي از خود همان پديده براي بسيج خود آن طبقه به دنبال منافع قسمتي شان، تبديلش ميکنند به علم رهائي کارگر بدون اينکه بخواهند کسي ديگري همراهشان رها بشود و علم تقديس کارگريت بدون اينکه قصد رهائي جامعه را همراهش داشته باشد. اين دو تا به هم ميچسپند و باصطلاح دو طرف يک پديده است.

نقطه عزيمتهاي کمونيسم کارگري

جوانب پراتيکي، انتقادي سلبي کمونيسم کارگري

چرا اصلا يک روايت جديدي از کمونيسم لازم است؟ چرا هر کسي ممکن است در لحظه اي از زندگيش بگويد من کمونيسم را اينطور نميفهمم طور ديگري ميفهمم؟ بخاطر اينکه کمونيسمي که واقعا هست را به آن ايرادي مي بيند. به اين دليل ساده، ميخواهد بگويد اين مثل اينکه آن چيزي نيست که من فکر ميکنم کمونيسم است و روايت من از کمونيسم چيز ديگري است. بخاطر اينکه ميخواهد با کمونيسم يک کار ديگري بکند به جز آن چيزي که آنها دارند انجام ميدهند، به خاطر اينکه نگاه ميکند و پهنه مبارزه کمونيستي را که ميبيند و يک جائي با پديده اي که به آن ميگويند کمونيسم واقعا موجود احساس خويشاوندي و سازگاري نميکند. نگاه ميکند به شوروي و به تزهاي کمونيسم روسي، ميگويد اين من را بيان نميکند، من کمونيستم ولي اين من را بيان نميکند. يک اشکالي در آن ميبينم.

کمونيسم کارگري چه تاريخا و چه وقتي بخواهيم تحليلا بحثش را بکنيم، در رابطه با يک تناقضاتي مطرح ميشود. در اين سمينار ١١ سال پيش دقيقا با همين بحث من شروع کردم. اين بحث را کردم، ما به عنوان کمونيست پا در صحنه اجتماع گذاشتيم براي اينکه منشا تغييراتي بشويم، منشا تغيير در زندگي بشر بشويم، اگر شما در هر جاي جهان که هستيد برويد عضو احزاب اصلي دوگانه يا سه گانه اش بشويد، مطمئنا در زندگي چند خانواده يا بيشتر تاثير مثبت يا منفي ميگذاريد تا اينکه برويد عضو حزب راديکال کمونيستي آن کشور بشويد. اولين مشاهده اي که ١١ سال پيش من صحبتهايم را با آنها شروع کردم و وقتي الان خيلي از بحثهاي اين بيست سال را مرور کردم، ميبينم که خيلي از صحبتها با همين شروع ميشوند. اين نوشته اي که تصادفا توي انباري پيدا کردم، سخنراني منصور حکمت در مورد نتايج پلنوم دوم کميته مرکزي حزب کمونيست ايران در ١٤ ماه ده سال ٦٢ است. بحث اسمش بود "فاصله حرف و عمل". نميدانم چند نفر در آن اردوگاه يادشان هست؟ تصادفا با معرفتي، شايد صلاح ايزدي بوده است، کسي اين را پياده کرده است من تصادفا اين را در يک گوني پيدا کردم. نگاه ميکني ميگويد رفقا! يک سال است ما اين حزب را تشکيل داديم، که منشا اثر باشيم در جهت آرمانهايمان، منشا اثر نيستيم در جهت آرمانهايمان. يک چيزي ميگوئيم، يک کار ديگري ميکنيم، پرچم حزب را کرده ايم به اسم پرولتاريا، در کوچه هاش خرده بورژواها زندگي ميکنند، با مسائل ملي شان و با منافع قسمتي شان و غيره. شروع اول مساله به نظر من براي هر مرحله اي که اين بحث مطرح شده است، و من فکر ميکنم براي هر کسي که لازم مي بيند که بيايد کمونيسم را يک طوري تعريف کند، اين است که آن کمونيسمي که مي بيند، او را راضي نميکند. در ايران مدحش را مي گفتند، همه عالم به سمت روسيه تعظيم ميکردند و منشا و الهام بخش باصطلاح کلي انقلابات بوده است. آن موقع است که ميرويد لنين را ميخوانيد. کتاب پارووس را اگر بخوانيد که لنين قبلش هم سطح او بوده و با او بحث ميکرده است، پارووس را يک دقيقه ميخوانيد ميگذاريد کنار. کتاب لنين را که ميخوانيد، چون حس ميکني که با يکي از کاراکترهاي تاريخ معاصر که دنيا را کلي تغيير داده است روبرو هستي و ميخواهي ببيني که چه فکر ميکرده است. بعد نگاه ميکني ميبيني که ما ٥ سال است يا ٣ سال است که وارد جنبش کمونيستي شده ايم، اين جنبش قرار نيست حتي جلو موج سرکوب ٣٠ خرداد بتواند بايستد، همه چيز پيشکش، مالکيت اشتراکي پيشکش، انحلال دولت پيشکش، برابري زن و مرد پيشکش، همه پيشکش، شش ساعت کار، همه پيشکش، جلو آخوندها را بگير که ميخواهند همه ما را از دم تيغ بگذرانند، و نميتوانيم و فرار ميکنيم. و ميرويم يک جائي روي سنگي مينشينيم، وقتي خوب دور شديم، مثلا مثل کردستان، بالاخره در ميرويم، سال ٦٠ که کشته نشديم، سال ٦١ بالاخره در ميرويم، روي سنگي مينشينيم و ميگوئيم قضيه چيست؟ انقلاب شد، مردم به اسم آزادي و برابري آمدند، يک سال بعد از انقلاب يارو از روي ليست رژيم سلطنتي و بالاتر از آن ليست، از روي يک ليست سه برابر ليست رژيم سلطنتي دوستان همان کساني را هم که قبلا نميگرفتند را هم، دارند ميگيرند و مي کشند و تو کمونيست که در کتاب خوانده ايم، مائوتسه تونگ ميگويد ٢ ميليون نفر را از پشت کوه فلان روانه کنيد که جلو کومين تانگ بايستد. مائوتسه تونگ آنطور که در کتابش خوانده ايم، ٢ ميليون نفررا اسلحه بدهند! آن هم ميگويد از لشکر پنجم با ٥٠٠ هزار به خاک و خون کشيده شد! اينها اعدادي است که مائو تسه تونگ با آنها طرف است، و ما راجع به آن ميخوانيم، و بعد مي بينيم فرار کرديم از دست يک عده آخوند و بچه آخوند و نشسته ايم پشت يک روستا و دارند باز هم دنبالمان ميآيند! هر دهي را که ميخواهد از ما ميگيرد و بعدا به ما تلفات وارد ميکند، اينطوري است عملا ديگر. و هر روزنامه اي را که ميخواهد ميبندد، روزي نيست راديو را که باز ميکني يک نفر را که ميشناختي اعدام نکرده باشد. اولين پديده اي که در سال ٦٢ و ٦٣ اينجا جلوت را ميگيرد اين است که ما چرا اينقدر بي تاثيريم؟ چرا؟ به دنيا هم که نگاه ميکنيد همينطور است. من در کنفرانس رفقاي انگليس هم اين را گفتم. نگاه ميکني مي بيني جنبشي که در انگلستان در محضرش نشستي چيزي ياد گرفتي به زور ١٨ نفر را دور خودش جمع ميکند. معدنچي را ميزنند داغان ميکنند اينها کاري از دستشان بر نميآيد! يک وقتي در اين کشور حق اعتصاب حمايتي وجود داشت، يعني اگر شما را ميزدند من ميتوانستم دست از کار بکشم و هر چقدر هم ميخواستم. اعتصاب ثانوي به آن ميگفتند(secondary strike) . اعتصاب ثانوي را قطع کردند رفت! يک وقت کارخانه عکاسي فيلمش را ميداد به کارگران آسيائي که با حقوق پائين ظاهر کنند، جاي ديگري، شهر ديگري يک عده دست از کار ميکشيدند چون يک آژيتاتور کمونيست رفته بود ميگفت ببين در لندن چکار ميکنند، ميرفت کارش را ول ميکرد و دنبال اين کارها ميرفت. پيکت نميتواني بکني يک جائي که خودت کارگر اعتصابي اش نيستي. من نميتوانم پا شوم بروم جلو کارخانه فلان آدم استثمارگر خشن ضد اتحاديه اي پيکت کنم، ميگويد تو چرا آمده اي اينجا؟ کارگر آنجا پيکت ميکند! اينها را يکي پس از ديگري زدند، و نگاه ميکني جنبشي که به آن تعلق داري نميتواند کاري بکند. بحث بي قدرتي کمونيسم به نظر من نقطه شروع و ابداع بحث کمونيسم کارگري است. علت اين است که وقتي خوب فکر ميکنيم مي بينيم که اين کمونيسم حتما يک عيبي دارد، مسلمانها رفتند در ٥ سال خودشان را جمع و جور کردند و در الجزاير جنبشي راه بياندازند و آن جنايات را بکنند. ناسيوناليستها، ضد استعماري ها، غنا مستقل شد، آقاي نکرومه آمد، رفت، بعد کمونيستها چه؟ اينها ميگويند ١٥٠ سال است مشغوليم، و خيلي هم ديدگاه داريم و خط داريم و خيلي هم سازمانگريم. يعني ملت وقتي ميشوند کمونيستها آمدند ميگويند يک عده سازمانده آمدند. بعد مي بيني ناسيوناليستها منشا اثرند، مسلمانها منشا اثرند در ظرفيت کثيف خودشان. حتي حاشيه اي تر از آنها هم منشا اثرند، و کمونيسم بين المللي منشا اثر نيست. ميگوئيد چرا اينطوري است؟ اين کمونيسم مگر قرار نبود يک نقد پراتيک و تغيير جهان باشد؟ کمونيسم راجع به تغيير جهان است، دستش از هر اهرمي براي تغيير جهان کوتاه است. اين اولين مشاهده اي است که در بحث کمونيسم کارگري ما مي بينيم، تاريخا هم اولين مشاهده اي است که ما بحث کمونيسم کارگري را با آن شروع کرديم که به آن ميرسم. اين چه وضعي است؟ چرا دستمان به جائي بند نيست؟

اين يک شکاف بود، شکاف بين حرف و عمل، شکاف بين واقعيت عيني ما از نظر قدرتمان و آرمانهائي که ميخواهيم پياده کنيم و تغييراتي که ميخواهيم بوجود بياوريم و زوري که داريم. تناقض دوم، تناقض بين آن کمونيسم واقعا موجودي است که مي بيني و آرمانهائي که داري و خود آن آرمانها ديگر آرمان طرف نيست. پيش خودت فکر کردي که اگر جامعه کمونيستي بشود مردم کارشان را ديگر نميفروشند، ميگويد اينطوري که نيست، همه مزد را سازمان داده اند. نه فقط اين، در خود اين حزب ما سمينار بحث شوروي بخشي از خود حزب ما، عزيزترين رفقاي خود ما در اين حزب ما که راديکالترين بخش جامعه را تشکيل ميدهند، دارند ميگويند لنين و بلشويکها بعد از پيروزي نميتوانستند و نبايد دست به اقتصاد جامعه مي بردند. چون نميشده، در جهان بايد انقلاب ميشده تا لنين و بلشويکها بعد از انقلاب روسيه که همه را در آن کشور زير و رو کرد، اقتصاد کشور و شکل اقتصادي خودش را پياده ميکردند. چرا؟ براي اينکه اقتصاد کالائي آمريکا يا آرژانتين يا انگستان نميگذارد تو توليد کالائي نداشته باشي. اگر در انگلستان کارگر مزد ميگيرد، من که در روسيه انقلاب کرده ام هم بايد مزد بگيرم چاره اي نيست! خواهش دارم، نميشود! حتي "نميشود" در دکترين، در تز، در ديدگاه اين قضيه هست که ايده آلت را نميشود پياده کني و يا نبايد پياده کني! چه برسد به اينکه بروي مائوئيسم را بررسي کني. يکي يک کتاب قرمز دادند دست يک عده دانشجو اسمش را گذاشتند انقلاب فرهنگي و بعد شلوغ کاري که معلوم است جنگ داخلي خود حزب است، واضح است دارند اين کارها را ميکنند. ولي تو ميگوئي من چه خويشاوندي با اين دارم آخر؟ آلباني: ما قرار اجرا کرديم با يک عده آدم آمريکائي، آمريکائي! ابر قدرت جهان، ميروي کامپيوتر ميافتد رويت، که طرفدار آلباني بودند! اولين سوالم اين بود: تو آمريکائي چرا طرفدار آلباني شدي؟ دويست ميليون آدم با اقتصاد بين المللي، همه تان تحصيل کرده ايد، طرفدار انور خوجه ايد؟! چه شده مگر آنجا؟ يارو از سازمان دادن يک امر پيش پا افتاده عاجز است، تو چطور بعنوان يک آمريکائي طرفدار انور خوجه شدي؟ چه ديدي مگر؟ ايده آل طرف اقتصاد آلباني است! اگر آلباني شده بود مثل الان کوبا باز يک حرفي، که مزد ميگيرند و ميروند و ميآيند. نه فقط اين را ميگويند بلکه ميگويد هموسکسوئل را دارند در چين اعدام ميکنند. ما که براي يک جامعه اي ميجنگيم که آدمهايش صبحش هر کاري ميکنند و غروبش هر کار ديگري، خلاف اخلاقيات عقب مانده سنتي و حاکم آن جامعه حرف بزني ميگيرندت و زندان مياندازندت. يک جور نوشتن ممنوع است، يک جور معين هنر بکار بردن ممنوع است، يک فيلم معين را در آن کشور نميشود ساخت. ميگوئيد اين چه ربطي به عقايد من داشت؟ ايده آلها را مي بيني که اينجا رعايت نميشوند، زندان دارد، فحشا دارد. سوسياليسم اش زندان دارد، حقوق کودک را که نگاه ميکنيد مي بينيد به من ربطي ندارد. همين الان در دهاتي که ما سر کاريم اينطور نيست. چين رفته کمونيسم را راه انداخته و بعدش اينطوري شده. تفاوت بين آن کمونيسم واقعا موجود، نه فقط کمونيسم اردوگاهي واقعا موجود، کمونيسمي که هر روز مي بيني، با فدائي که داري بحث ميکني، در مورد معيارهاي طرف از سوسياليسم، که من بعدا به تک تک آنها ميرسم، به جايگاه شرق زدگي چپي که به اسم سوسياليسم در آن کشور منشا چپ ايران بود. ولي تفاوتها را بعينه داري مي بيني. ميگوئي ايده آلهاي من با ايشان يکي نيست. هر دو نميتوانيم کمونيست باشيم، يکي مان دارد اشتباهي اينجا کار ميکند. کمونيسم ما چطور است؟ آرمانهاي قلابي. براي مثال شما به خودت گفتي کمونيست و او مي آيد ميگويد که بايد کاري کنيم که بورژوازي ملي دست بالا پيدا کند چون جزو خلق محسوب ميشود و تو ميگوئي يک سطر راجع به اينها در مارکس نيست، نه فقط در مارکس نيست، يک ذره علاقه در وجود من راجع به اينهائي که تو ميگوئي نيست. چرا بايد سوسياليسم ايران براي مثال راجع به بورژوازي ملي باشد؟ يا چرا اينقدر راجع به استقلال اقتصادي خودکفائي حرف ميزنيم؟ بعنوان يک دانشجوي اقتصاد من ميدانم خودکفائي به درد نميخورد، چرا اصرار داري که اقتصاد اينها خودکفائي باشد؟ راجع به چي داريم حرف ميزنيم؟ در آن مقطع اين چپ يک مملکتي بوده است. چرا از امپرياليسم بدش ميآيد؟ ميداني چرا از امپرياليسم بدش ميآيد؟ مي بيني که براي اينکه از غربي بدش ميآيد، براي اينکه از موسيقي اش بدش ميآيد، براي اينکه از سبک زندگي طرف بدش ميآيد. مبارزه ضد امپرياليستي ميکند، ولي آن امپرياليسم به جاي آمريکا اگر ژاپن باشد، ممکن است آنقدر ناراحت نشود. چون آمريکاست و با قر و فر و موسيقي و کالا و مکدونالد روبروست، آن بد است ولي اگر از يک کشور سنتي مثل خودش بياد بالاي سرش حکومت کند ممکن است بد نباشد. اين فاصله ايده آلهاست با آن پديده واقعي.

بعد مي بيني آن کمونيسمي که تو خواندي علم رهائي و دکترين ناظر بر شرايط رهائي طبقه کارگر است، ربطي به طبقه کارگر ندارد، نيروي محرکه اش هم توي اين جوامع اينها نيستند و توي چپ هم آنها نيستند. يک سوال اساسي که باز در نوشته قبلي هست و من الان ارجاع ميدهم به متن آن، بحث کنگره دوم حزب کمونيست ايران است که در سه شماره کمونيست هست. آنجا من مفصل توضيح داده ام که چطور است که در يک حزب کمونيستي کارگر کيمياست، رابطه اش با کارگر آخرين اولويتش است، وجود اين کارگر و زندگي اش که بايد برود کار کند و زندگي خانواده اش را بچرخاند، تناقض دارد با عضويت در چنين سازماني، حتي حرفي که ميزني کارگر بايد بگويد دوباره بفرمائيد! چي فرموديد؟ نميفهمد چه داريد ميگوئيد، نه به خاطر اينکه او کم ميفهمد، نه! نميفهمد چي داري ميگوئيد. رابطه اين کمونيسم با طبقه خيلي سست است، چون تصويري که از کمونيسم داريد، اگر فقط کتابها را خوانده باشيد، نه بخاطر اينکه ضد شاه باشيد بياندازندت زندان آنجا با چريکها آشنا بشوي بيائي بيرون و غيره. اگر تو فقط کتابها را خوانده باشي، يعني مارکس را گذاشته باشي و خوانده باشي، تصويري که از کمونيسم ميگيري بشدت کارگري است. در محيط کارگري است، بحث کارگرهاي صنعتي است، محافل آنهاست که اينها را بحث ميکند و غيره. صحبتي نه از دهقان است نه از بچه هاي بازار است، نه از دانشجويان دانشکده فني است، نه از دانشجويان دانشکده صنعتي است، هيچکدام. صحبت کارگر است، اين محافل کمونيستي و کارگري و اعتصاب و رهبر عملي و رهبران کارخانه ها و کارگران فعال و کارگران کتابخوان است. اينها همه کانسپت هائي است که در آثار مارکسيستي شما با آنها روبرو ميشويد. بعد نگاه ميکني ميبيني اين که جنبش جديدا مارکسيست، بچه هاي انجمن ضدبهائي سابق است؟! هنوز هم راستش ته دلش وقتي به آن فکر ميکند، ضد بهائي است. من با "اتحاد مبارزه در راه آرمان طبقه کارگر" که سازماني بود که ما خودمان را هوادارش اعلام کرديم، بعد از اينکه اعلام موجوديت کرديم، سال ٥٧ قرار اجرا کردم، گفت ببين عزيزم ما قرآن را از روي طاقچه برداشتيم کاپيتال را گذاشتيم جايش. اين يک رکن پيدايش سوسياليسم راديکال نوين ايران بود ديگر. قرآن را برداشته و آن را بجايش گذاشته است. يا بحثهاي حزب توده و جبهه ملي را برداشته و کاپيتال را گذاشته جايش. نرفته برود بخواند، گذاشته به جايش! فقط گذاشته به جايش، يک اسمي به عنوان لوگوي جنبش اش و آرم جنبش اش استفاده ميکند. رابطه آن کمونيسمي که مي بيني با کارگر سست تر از اين است که احساس خويشاوندي با آن بکني. براي کسي که از سر مارکس آمده باشد.

يک رگه ديگر به نظر من که يک ورژن ديگر را از نظر من ايجاب ميکرد، و هر کسي ميتواند به آن فکر کند، اين است: کمونيسم که راجع به انسانيت است، تبديل شده بود به مبحثي راجع به تاريخ! تو در يک سال معيني به دنيا ميآئي، در سال معيني ميشوي ١٦ سال و در سال معيني ميشوي ١٨ سال، بعد ميخواهي در آن زندگي که داري، در آن سي سالي که جلو رويت باز است براي اينکه دست و پايت را تکان بدهي، تغييري را باعث بشوي، تغييري در زندگي خودت و ديگران انجام دهي. بعد ميروي در جنبشي که ميبيني مثل "هاري کريشنا" و مثل اين ميلينياليستها و مثل اين جنبشهاي هزاره اي، که معتقدند مسيح بزودي ميآيد، براي يک آينده تاريخي دارد فعاليت ميکند، نه براي امر زنده و روز آن آدمها. هرچه دقيق ميشوي مي بيني در اين جنبش کمونيستي قرار است ما خشتهائي باشيم براي عمارتي که بعدا قرار است ساخته بشود، بايد فداکاري بکنيم در پروسه اي که بعدا در نسلهاي ديگر به نتيجه برسد. ما انگار داريم موظفيم که تاريخ را بسازيم نه جامعه را! به جاي اينکه از بشريت شروع کند و بشريتي که ميشود در زندگي اش دست برد، مانع اجحافش شد يا براي آزادي اش تلاش کرد، از تاريخ حرکت ميکند. در مرحله و امتداد يک سوسياليسمي که آمده و قرار است به جائي برود. و بعد پيروزي سوسياليسم هم مطابق آن ديدگاه اجتناب ناپذير است. اجتناب ناپذير است. ديگر تقريبا نقشي براي تو باقي نميماند. انتظار زيادي هم از تو نميرود، فقط بايد آن حضورت را داشته باشي و سلام عليکت را با آن جنبش. چون آن که تا آنجا آمده است، تو هم بايد زمان حياتت کاري بکني و اجتناب ناپذير هم هست. يک رگه اولوسوينيستي که به نظر من ربطي به بلشويسم لنين ندارد. وقتي شما لنين را دنبال ميکنيد مي بينيد اين مرد تمام زندگيش اين است که منشا يک تغيير توي سياست و اقتصاد و جنبش طبقاتي و غيره دوره و زمان خودش باشد، همان آن روز همان ثانيه اي که دارد حرفش را ميزند. يک رگه هزاره اي که ما داريم کار ميکنيم تا يک روزي مهدي موعود ميآيد و همه ما را نجات ميدهد در مارکس نيست، در کمونيسم لنين نيست، ولي فت و فراوان در کمونيسمهاي ديگر دوره ما هست. چه از آني که برقراري جامعه کمونيستي را احاله کرده است به يک موقعي. قطب شوروي اين را به تو ميگويد ديگر، ميگويد اين جامعه دارد ميرود آنجا. چين هم همين را به تو ميگويد، چه آن کسي که کارگر را به عنوان ناجي جهان نگاه ميکند، همه يک تصوير مهدي موعودي، نجات روز آخر، روز محشري دارد که به نظرم ريشه اش مذهبي است. ريشه هايش توي پراتيک گرائي کمونيسم نيست. تمام بحث مارکس که باز ميرسم به آن، نقد فلسفي مارکس بر فلسفه زمان خودش بر سر پراتيک است، بر سر عنصر فعاله تاريخ است. بر سر جايگاه فعاليت در واقعيت است. جايگاه فعاليت در حقيقت است. ميگويد حقايق محصول فعاليت اند و فعاليت اثبات حقيقت را با خودش ميآورد. و درست گير چنين جنبشي افتاده ايم که فعلا نذر کرده است خدمت کند تا يک روزي يک تاريخي به نتيجه اجتناب ناپذيرش برسد، من و شما وظيفه نداريم سوسياليستي اش کنيم، من و شما وظيفه نداريم انقلابش را در زندگي خودمان بخواهيم، من و شما وظيفه نداريم ماکزيمم را بخواهيم. جنبشي به شدت مرحله بندي شده که آخر مرحله اش ممکن است به سن وسال ما قد ندهد. اين هم باز يک شکاف است.

بالاخره اعتبار تاريخي سوسياليسم شما را آورده يا تاثير راستين و واقعي اش در زندگي واقعي مردم؟ کداميک شما را ميرساند به اين جنبش؟ اگر از سر اين آمده باشي که به عنوان يک معترض اجتماعي ميخواهي جامعه را عوض کني، در آن اردوگاههاي سنتي که بعدا من اسم ميبرم، فوري حس ميکني که اين کمونيسمشان با مال تو فرق دارد. بيشتر ادامه نوعي مذهب است. رگه هاي عميق مذهبي در آن هست. و بعد يک چيز ديگر که آدم در آن ترديد ميکند، آن جهانشمولي و همه چيزخواهي و ماکسيماليسم کمونيسم در اين کمونيسمهاي موجود به شدت به امور کوچک و روزمره اي تبديل ميشد و محدود ميشد. براي مثال چطور ميتواني يک سازمان کمونيست داشته باشي که فوکوس و محور فعاليتش خودمختاري يک منطقه است؟ فکر ميکردي عضو يک سازمان کمونيستي ميشوي براي اينکه انقلاب کمونيستي را سازمان بدهي. چه طوري يک سازمان کمونيستي، فلسفه وجودي اش، و مبناي وجودي اش خودمختاري در جائي باشد؟ يا استقلال اصلا؟ يا خودکفائي اقتصادي يا رهائي از دولت سگ زنجيري امپرياليسم؟ چطور کمونيسم ميتواند اين اندازه اهداف قسمتي پيدا کرده باشد؟ در صورتي که در پيدايش اوليه خودش اين قدر اهداف وسيع و جهاني و زير و رو کننده اي را از خودش ميدهد؟ وقتي شما مارکس را ميخوانيد ميگويد با پيدايش پرولتاريا تنها طبقه اي که در طول تاريخ که مجبور است جهان را بازسازي کند بوجود آمده است. طبقه اي که جهان را ميخواهد بازسازي کند شده است مارکسيست. اگر مارکس ايدئولوگ خودمختاري طلبي بود، يا اگر ايدئولوگ استقلال اقتصادي بود، يا اگر ايدئولوگ آنتي امپرياليسم بود، اينقدر عظمت پيدا نميکرد. الان از کسي به اسم بزرگترين مرد هزاره نام ميبرند بخاطر اينکه ميخواسته است دنيا را روي پاهاي خود بگذارد. بعد شما کمونيست و مي بيني خوب اگر من تمام عمرم را در اين سازمان صرف کنم، من اگر تمام عمرم را در اقليت صرف کنم، من اگر تمام عمرم را در راه کارگر صرف کنم، اگر تمام زندگيم را توي حزب توده صرف کنم، يا توي کومه له آن موقع صرف کنم، و اين موفق بشود، بعد من چه تحولي را ايجاد کرده ام؟ آن سازمان مشغول نويد دادن کمونيسم به کسي نيست، آن سازمان يک امر معين و محدودي را در مرحله سياسي خاصي ميخواهد و آن را هم تبديل کرده است تمام فلسفه سياسي زندگي اش.

يک تناقض ديگري که باز ايجاب ميکند شما بگوئيد روايت من، قرائت من از کمونيسم اين پديده اي نيست که مي بينيم، تناقض بين محدود بودن و قسمتي بودن سوسياليسمهاي واقعا موجود با آن جهانشمول بودن و ماکسيماليست بودن کمونيسمي که آدم از کتابش ميگيرد، ميشود رفت اين را از توي کتابش پيدا کرد. من در بحث با "راه آزادي" هم به آن اشاره کردم، آدمها از کتاب آرمانها و انقلابيگري شان را در نميآورند، ولي با کتاب آرمانهايشان را دقيق ميکنند. شما اگر آزاديخواه باشيد، کتاب آزاديخواهت نميکند، ولي ميروي کتاب مارکس را ميخواني و ميگوئي مارکس حرف دل من را زده است و مارکسيست ميشوي. حرف دلت را از روي آن کتاب نميتواني در بياوري. شما آمديد به ظلم اعتراض داشتيد، به استثمار و فقر در جامعه اعتراض داشته ايد، اگر شش سال بگذرد و فکر کني که در جنبشي نيستي که به نفع از بين رفتن فقر کار ميکند، به پوچي ميرسي و ميگذاري ميروي ديگر. و کسي که به صف کمونيسم ميآيد اگر واقعا به خاطر همان خودکفائي و اينها آمده باشد خوب ميماند و سالهاي سال هم ادامه ميدهد در سازمانش. ولي اگر آن گرايش در کمونيسم که از سر امر طبقاتي و از سر امر انقلاب زير و رو کننده اجتماعي آمده است، با اين کمونيسمهاي موجود به تناقض ميرسد. اين نقطه عزيمت کمونيسم کارگري است. کمونيسم کارگري، مشاهده اولي که باعث ميشود خودش را طرح بکند، اين است که کمونيسمي را که واقعا هست در اين خطوطي که گفتم با ايده آلهايش، با اولويتهايش، و با آن چيزي که بخاطرش به ميدان آمده است متناقض ميبيند.

بگذاريد بروم سراغ پروسه تاريخي اي که اين بحث براي من مطرح شد، براي حزب، براي جنبش ما و براي خط مشي ما مطرح شد، مراحلش را بشمارم، و بعد برميگردم به کل جنبه هاي تئوريک تر بحث. من مجبورم يک مقداري تاريخچه فعاليت خودم را هم همراه اين بحث توضيح بدهم که يک شخص ثالث اين اجبار را حس نميکرد. اتحاد مبارزان کمونيست که من عضو آن بودم و از موسسين اش بودم، بحث طبقه خيلي در وجودش قوي تر بود تا الان در تبليغات ما. تبليغات اتحاد مبارزان، کارگري تر بود. اگر کسي برود ادبيات آن دوره را بخواند، در هر بحثش "استقلال طبقه کارگر در انقلاب ايران"، خم شدن روي امر کارگري، و نماينده طبقه کارگر شدن در آن انقلابي که جريان داشت، مطرح بود. و يکي از اهداف اصلي اش اين بود که ميگفت اين کار احتياج به حزب کمونيست ايران دارد، بايد حزب کمونيست ايران را تشکيل داد. بعد از ٣٠ خرداد، و حدود يک سال تا يک سال و نيم بعد آن توانستيم همچنان فعاليت مان را در آن سطحي که قبلا بود، که نشريه درآوردن در تهران و شهرستانها بود، ادامه بدهيم. جزئيات اتحاد مبارزان را نميخواهم بگويم، ميخواهم بگويم در کنگره اول اتحاد مبارزان که بعد از ٣٠ خرداد، در سال ٦١ در کردستان تشکيل شد، ما بر سر اينکه مشکل چيست حرف زديم. همه فرار کرده بودند، عقب نشيني را ميشد ديد، بحث حزب کمونيست را داشتيم، درست در شرايطي که ديدگاههاي آن جريان داشت توده گير ميشد و داشت لااقل چپ را با خودش ميبرد، يکي سفره را از جلو چپ در جامعه جمع کرد و گفت چپ فرار کند. اگر ٣٠ خرداد ٦٠ سه سال بعدش شده بود، ما با يک واقعيت متفاوت سازماني حزبي در ايران روبرو ميشديم که به نظر من زمين تا آسمان با الان فرق ميکرد. چپ ايران داشت ميرفت که حزب بسازد. از درون يک شرايط عميقا فعال سياسي اقتصادي، در شرايط انقلابي، شرايط بحراني در جامعه ايران. ولي آن ٣٠ خرداد پيش آمد و ما در حالي که موفقيت تئوريکي و سياسي و تاکتيکي خودمان را داشتيم ميديديم، موفقيت سازماني خودمان را داشتيم ميديديم، عقب نشيني را ديديم که بشدت عظيم بود و نشستيم راجع به آن در آن کنگره صحبت کرديم. من يکي از تزهائي را که محور آن کنگره شد را برايتان ميخوانم: کنگره به اين نتيجه رسيده است که مشکل چيست؟ چرا؟، مشکل چيست ايراد کار کجاست؟ و حلقه بعدي حرکت چيست؟ بحثي که آنجا تصويب شد اين بود که صحبت روشهاي عملي کمونيستي بود. گفتيم ما تا حالا به عنوان مدافع نظريات کمونيستي بوديم، جنبشي که بايد ساخت بايد جنبشي باشد براي عمل کمونيستي. ولي عمل کمونيستي يعني چه؟ عمل کمونيستي چيزي متفاوت است با نمايندگي کردن کمونيسم از نظر سياسي در صحنه يک انقلاب، برخورد به جناحهاي حکومت و رژيم و غيره. عمل کمونيستي چيست؟ ميبايستي بگوئي عمل کمونيستي يعني رفتن و آگاه کردن طبقه کارگر، متحد کردنش و آوردنش به صحنه مبارزه اجتماعي. کار با طبقه کارگر شروع عمل کمونيستي است. و هيچکدام از سازمانهاي چپي که آن موقع به دليل انقلاب در متن انقلاب فعال بودند، کار با طبقه کارگر، رابطه با طبقه کارگر و به ميدان کشيدن طبقه کارگر موضوع اصلي کارشان نبود. يک درجه به دليل فضاي سياسي، فضاي سياسي متحول، و يک درجه به خاطر اوضاع خود آن سازمانها. تزهاي ما که من ميخواهم رد پاي بحث کمونيسم کارگري را به شما نشان بدهم، در مورد سبک کار کمونيستي اينجا گفته شده است. اين قطعنامه هاي کنگره اول اتحاد مبارزان کمونيست است. دارد راجع به تئوري تشکيلات کمونيستي حرف ميزند. ميگويد که:

"بينش پوپوليستي در امر تشکيلات، بينش تشکيلاتي متناسب با انقلابيگري کوته نظرانه خرده بورژوازي است و تشکيلات و روشهاي پوپوليستي در بهترين حالت خود، تشکيلات و روشهاي متناسب با اهداف و سياستهاي خرده بورژائي در متن يک جنبش دمکراتيک همگاني است. در مقابل، تئوري کمونيستي تشکيلات، (به جاي تشکيلات بگذاريد عمل متشکل)، و تئوري تشکيلاتي منتج از اهداف و سياستهاي انقلابي پرولتاريا به مثابه يک طبقه معين است و تشکيلات و روشهاي عملي کمونيستي، تشکيلات و روشهاي ضروري براي سازماندهي انقلاب اجتماعي پرولتاريا برعليه سرمايه داري، استقرار ديکتاتوري پرولتاريا و سوسياليسم است."

يعني کار يک حزب کمونيستي، يک سازمان کمونيستي اين است. انقلاب تمام شده است و شما در يک انقلاب شکست خورده ايد، و برگشته ايد. کساني که در يک انقلاب شکست ميخورند ميگذارند ميروند، ولي تو تازه متوجه شدي که علت ناتواني ات هم در امر انقلاب اين است که سازمان سياسي متشکل کننده طبقه خاصي براي انقلاب ويژه خودش نبودي. و از آنجا به نظر من بحث خم شدن روي اينکه ما حزب کمونيست را بر مبناي چه ايميجي image ميخواهيم بسازيم، روي چه خطوطي قرار شده ما حزب تشکيل بدهيم، در آن مقطعي است که معلوم شده است ميخواهيم برويم حزب تشکيل بدهيم، مقطعي بود که کومه له اعلام کرده بود که اتحاد مبارزان خوب حرف ميزند و ديدار و ملاقات شده بود و برنامه مشترک نوشته شده بود و قرار بود که حزب تشکيل بدهيم. اين سوال برايم پيش آمده بود که حزب تشکيل بدهيم که چکار کند؟ که دوباره اتحاد مبارزان برود به دوتا جناح فحش بدهد و کومه له برود مبارزه نظامي اش را توي کوه و تپه ها عليه سربازهاي حکومت بکند؟ بعد اين ميشود حزب کمونيست ايران؟ جوابي که ما آن موقع به آن داديم اين بود که نه! اين نميشود حزب کمونيست ايران. به نظر من در پيدا کردن اينکه حزب را چطور ميشود ساخت، اين ور و آن ور زياد زده شد. کساني که اصرار داشتند حزب کمونيست ايران ساخته بشود به دليل اينکه اگر ساخته بشود، روحيه بالائي را بويژه در صفوف خودمان بوجود ميآورد و اينها جلو اختناق ميايستند و جلو موج توابيتي که داشت زير فشار شکنجه ها و اعدامها همه جا را فرا ميگرفت، ميگرفت. يک عده دوست داشتند حزب زودتر ساخته بشود. بحثي که ما داشتيم اين بود که حزب ساخته بشود که چه؟ اول اين را روشن کنيم. يک مقدار بحث رفت سر اينکه حزب بايد حزب بخش موثري از کارگرها باشد. اين بحث خود من بود. مجبور شديم برويم عقب تر، حزب را زودتر از اين ميخواستيم تشکيل بدهيم تا حزب بخشي از کارگرها باشد. چيزي که بالاخره مثل يک قولنامه توي قباله تشکيل حزب گذاشتيم اين بود که قول بدهيم حزبي باشيم که از يک عده آدم تشکيل ميشود، که ميدانند چه جوري و چرا بايد رفت در طبقه کارگر کار کرد و انقلاب اجتماعي را سازمان داد. بحث "حزب کمونيست ايران در گرو چيست" و بحث کادرها، اگر يادتان باشد، اين بود که ما ميخواهيم يک عده کادر داشته باشيم که کمونيست باشند. جنبش که کمونيستي نيست، اولويتها هم که کمونيستي نيست، مشغله ها هم که کمونيستي نيست، اقلا بيائيم حزب کمونيست ايران را روي دوش يک عده کادرهاي کمونيست بسازيم که اين مبناي زندگي شان است. که ميروند کارگر را براي انقلاب اجتماعي اش متشکل ميکنند.

کاري ندارم که ما توانستيم اين کار را بکنيم يا نه، ميخواهم بگويم از نظر تاريخي شروع بحث کمونيسم کارگري برميگردد به پايان دوره انقلاب در ايران و وقتي که عملا بحث سازمان دادن يک انقلاب ديگر، ولي چه انقلابي، مطرح ميشود و آن بحث انقلاب طبقه کارگر و سازماندهي خود طبقه کارگر است. اتحاد مبارزان يک سازمان عميقا معتقد بود به استقلال طبقه کارگر و به سياست کارگري و به کار در ميان طبقه کارگر، حتي قبل از اينها هم.

منتهي چيزي که بحث کمونيسم کارگري را از آن بحث متمايز ميکند، نقطه شروعش عوض ميشود در بحث کمونيسم کارگري. در صورتي که اتحاد مبارزان کمونيست از سر صحت مارکسيسم وارد جدل شد، و سعي کرده که يک جنبش مارکسيستي اصيل در ايران بوجود بياورد، بحث کمونيسم کارگري رفت يک قدم عقب تر و گفت بگذاريم بپرسيم چرا اصولا مارکسيسم اصيل برقرار نيست؟ بگذاريم بپرسيم چرا اصولا اين جنبشهاي تاکنوني مارکسيست نيستند. آيا به خاطر مشکلات معرفتي است؟ بحث اينکه اينها جنبشهاي طبقات ديگر هستند در درون اتحاد مبارزان هميشه بوده و موج ميزد. ما پوپوليسم را جنبش خرده بورژوائي ميدانستيم، ولي فکر ميکرديم پوپوليسم خرده بورژوائي انديشه اي است مسلط بر جنبش کمونيستي ايران. آن چيزي که بحث کمونيسم کارگري مي آورد، اين است که اينطور نيست. اين خود جنبش خرده بورژوائه است و اگر تو آنجا بايستي تو هم جنبش خرده بورژوائي هستي. اين بحث حرف و عمل دقيقا همين را به همه ميگويد. که اگر ما داريم اين کارها را ميکنيم خود خرده بورژوائه هستيم، اينطور نيست که ما کمونيستهائي فعلا موقتا مشغول يک کار ديگر هستيم! اين جنبش خرده بورژوائي است اگر موضوع کارش طبقه کارگر نيست، موضوع کارش انقلاب پرولتري و سوسياليسم نيست، و تبليغ و ترويج دائمي اش به ميدان آوردن آن طبقه نيست.

بهر حال شروع بحث از آنجاست، توجه به انقلاب کارگري. حزب شروع ميشود، حزب کمونيست ايران تشکيل شد. و اتفاق جالبي هم افتاد، حزب کمونيست ايران تشکيل شد و تقريبا سه چهار روز بعد از تشکيلش رژيم تمام کردستان را تصرف کرد در نتيجه ما از خاک کردستان اخراج شديم و رفتيم به خاک عراق. و اين خيلي گويا بود براي اينکه به فاصله چند روز بعد از تشکيل حزب کمونيست ايران يک تند پيچ اساسي جلو بزرگترين سازمان چپ آن موقع و جلو يکي از ستونهاي اصلي تشکيل حزب، جلو پديده اي که تشکيل حزب را ممکن کرده بود، يعني کومه له، قرار گرفت. کومه له با اين واقعيت روبرو شد که براي اولين بار نه فقط جنبش مقاومتي در کار نيست، بلکه دشمن آمده لب مرز و کومه له دارد به يک سازمان تبعيدي تبديل ميشود. ديگر منطقه آزاد ندارد. و شما بعينه ميتوانستيد ببينيد که چگونه اين سازمان، اين رهبري و آن حزبي که آنجا تشکيل شده است، خيلي ساده، خيلي ساده معلوم شد يک ابزار جانبي است براي يک واقعيت سياسي در آن مساله اصلي اش. خيلي ساده حزب کمونيست ايران آنجا ميتوانست منحل بشود، به نظر من. آدمهاي معدودي باعث شدند آن حزب آنجا ادامه پيدا کند. رهبري کومه له داشت تصميم ميگرفت برود کوه و هر چه کردها را با خودش ببرد، هر کي که کرد است را با خودش ببرد. قرار بود فارس هاش بروند در خارج کشور حزبشان را ادامه بدهند. دعوا شد، جر و بحث شد، و جلو اين گرفته شد، ولي اين ديگر در خاک عراق. بعد اولين جائي که بحث کمونيسم کارگري شسته و رفته درآمد و عرضه شد، بحثهاي کنگره ٢ حزب کمونيست ايران است که همه اش در نشريه کمونيست هست. آنجا بحثي را که مطرح ميکنم در همه ابعادش طرح ميشود که شاخص موفقيت حزب کمونيست ايران چه شاخصهاي ابژکتيو اجتماعي است؟ ما اينکه خودمان هستيم و سازمان داريم و از بقيه بزرگتريم، کافي نيست، حزب را جامعه قضاوت ميکند. آيا جامعه به اين حزب ميگويد يک حزب کارگري؟ آيا جامعه به اين حزب ميگويد يک حزب دخيل؟ آيا جامعه به اين حزب ميگويد يک حزب قدرتمند؟ اگر نميگويد، مهم نيست ما راجع به خودمان چه جوري فکر ميکنيم، اين حزب قدرتمند و دخيل و کارگري نيست. در نتيجه فلسفه وجودي حزب کمونيست ايران اين است که برود و شروع کند بشود آن حزبي که ميگفت بايد بشود. و از آنجاست که شما در نشريات حزب کمونيست ايران شاهد يک نوع ادبيات متفاوتي هستيد که خم ميشود روي طبقه کارگر. بحثهائي شبيه آژيتاتور کمونيست، رهبران عملي، در نشريه کمونيست اينها هست و شما ميتوانيد حتما نگاه کنيد. که چگونه دارد سعي ميکند طبقه کارگر را به حزب معرفي بکند. ميگويد ببينيد طبقه کارگر يک اتم نيست، يک عده آدم نيستند، يک عده محروم نيستند که شما بايد فرد آنها را بياوريد. يک پديده واقعا عيني اجتماعي است. و خودش در درون خودش يک متابوليسمي دارد، دارد جلو سرمايه مقاومت ميکند. آنجاست که براي اولين بار به موازات حزب کمونيست ايران، ايده جنبش کارگران راديکال سوسياليست مطرح ميشود. در خود بحثهاي کنگره دوم، اگر آن گفتگوي راجع به آن را بخوانيد، ميگويد دو تا تاريخ هست، تاريخ سوسياليسم آنطوري که احزابش و گروههاي سياسي اش نمايندگي اش ميکنند، و تاريخ کارگران آن طوري که در اعتصاب معدنچيان و حرکات کارگري دوران انقلاب ٥٧ بيان شده است. اين دو تا تاريخ از هم دور افتاده اند. ما يک گسست نداريم، کمونيستها از تئوري مارکس. دو تا گسست داريم: جدائي از مارکس و جدائي از کارگر و اين دو تا به هم ربط دارند. و اگر آن دو تا جمله اي که اول بحث گفتم يادتان بيايد، علم رهائي طبقه کارگر است، و علم رهائي همه است، کارگري که علم رهائي همه را نداشته باشد مارکسيست نيست. مارکسيسم آن عنصري در جنبش طبقه است که ميآيد اعلام ميکند و اثبات ميکند که کارگر اگر رها بشود همه را آزاد ميکند. و جدا شدن جنبشهاي چپ از مارکسيسم، نماينده از چرخ گذشتن آن تز دوم است به نظر من و جداشدنشان از طبقه شاخص از کف رفتن آن تز اول است. که سوسياليسم هر چه که ديگر تو بگوئي نيست، جنبش يک طبقه خاص ميتواند سوسياليسم باشد. و اگر سوسياليست باشد تو پيروز ميشوي.

به هر حال شروع بحثهاي کمونيسم کارگر با بحثهاي کنگره ٢ يک جور بحث اعلام نارضايتي از جانب بخشي از آدمهاي آن حزب از جمله خودم، بيشتر از همه خودم، اينکه کجا داريم ميرويم، و اينکه حزب ساختن کافي نيست، ما حزب ساختيم که با آن يک کاري بکنيم، اين حزب را نساختيم که حالا حزب ساخته باشيم يک سرمان انگلستان باشد و يک سرمان بوکان باشد و اينجا اداره اش بکنيم هر روز با همان فعاليتهائي که داشتيم ميکرديم. قرار بود منشا تحولات متفاوتي باشيم و کمونيسم متفاوتي بسازيم. و از آنجا شروع ميشود، و آنجا اين دو تا جدائي دو تا جنبش و جدائي از تئوري را با هم و در کنار هم مطرح ميکند. توصيه ام اين است حتما نگاهش بکنيد. آنوقت دست به کار نحوه کار کردن در ميان طبقه ميشويم. پنج شش مقاله اصلي هست در نشريه کمونيست. در آن موقع خيلي با استقبال کارگران پيشرو و فعال و رهبران عملي جنبش کارگري مواجه شد. بحث آژيتاتور کمونيست، بحث سياست سازماندهي ما در بين کارگران که دو تا مطلب متفاوت است يکي اش بعد از چند سال جمع بندي شد. بحث عضويت کارگري، بحث سازماندهي محفلي و محافل کارگري. اينها آن جوانبي بودند که مطرح شدن بحث کمونيسم کارگري به يک کمونيسمي که طبقه را نميشناسد، داشت سعي ميکرد بشناساند. بگويد عزيز من! تبيين ات از اين طبقه غلط است. تصور کليشه اي که از آن داري، تصوري است که فدائي از طبقه دارد، تصوري است که بچه شهري نماز خوان از طبقه داشته است، تصورت از طبقه کارگر اين است که پشتت مي آيد و موقعي که ترمز ميکني پشت چراغ قرمز شيشه ماشينت را پاک ميکند. اينطور نيست! اين طبقه کارگر سنت اعتراض دارد، اعتصاب ميکند، بين خودشان محفل اند، با هم قرار ميگذارند، بحث ميکنند.

و يک چيز مهم باز اينجا انگلس در يکي از اين نکاتش ميگويد، هرجا اينها جمع ميشوند، مانيفست آنجا فروش ميرود. انگلس ميگويد خوشحالم بگويم يک ربط مستقيمي را کشف کرده ايم بين تقاضا براي مانيفست کمونيست و رشد طبقه کارگر صنعتي. ميفهمم که تقاضا براي يخچال و تلويزيون بالا برود وقتي کارگران صنعتي زياد ميشوند، مزد ميگيرند در شهر زندگي ميکنند. ولي تقاضا براي مانيفست کمونيست! دارد ميگويد چرا به زبانهاي مختلف ترجمه ميشود، ميگويد هر جا يک کارخانه درست ميشود، کارگر صنعتي آن شهر و آن کشور رشد ميکند، ما شاهد فروش بالاي مانيفست و پخش شدن بالاي مانيفست کمونيست هستيم. هنوز هيچ کمونيستي از دوستان انگلس آنجا نرفته است، مانيفست کمونيست رفته است. براي چه؟ براي اينکه کمونيسمي که در درون طبقه هست يک واقعيتي است که مستقل از گروههاي سياسي وجود دارد همانطوري که يک رفيقمان اشاره کرد. ما سعي کرديم در آن سلسله مباحثات کمونيسم کارگري اين طبقه و اين کمونيسم و مکانيسمهاي دروني اش را به آن حزب بشناسانيم و خواهشم از کسي که ميخواهد اين مطالب را دنبال کند اين است که برود آن سري مطالب را بخواند. براي نمونه بحث ميکنيم که چه جوري شخصيت تيپيک و نمونه وار يک سازمان سياسي يک بچه محصل شهري است که نه شغل دارد، نه کسي تحت تکفل اش هست، نه لازم است صبح برود سر کار و عصر برگردد. تمام روزش را دارد، اگر هم بميرد قرار نيست کسي برايش گريه کند بجز مادر و پدر خودش. ميتواند جانش را الکي فدا کند، ميتواند وقتش را فدا کند، ميتواند کار نکند، ميتواند کارهاي محيرالعقول بکند. اين تصوير کسي است که ميتواند برود عضو فدائي بشود. کارگر صنعتي که صبح بايد برود سر کار و بعد هم کار علني بکند و برود جلو جمعيت و سخنراني بکند و يک جوري حرف بزند که نگيرنش، بعد حقوقش را هم بتواند بگيرد، محفلش را هم اداره کند، اين با پيشمرگايه تي جور در نميآيد. نميتواند بزند به کوه و آن کار را هم بکند، تو بالاخره اتم کارگر را ميخواهي يا طبقه کارگر را ميخواهي؟ اگر اتمش را ميخواهي، اتم کارگر با اتم بورژوا فرق نميکند، يک فرقي که دارد اين است که کارگر حوصله اين کارهائي را که تو ميکني، ندارد، اتم خوبي نيست. کارگر اتميزه در سازمان چپ حوصله اش سر ميرود و ميگذارد ميرود بيرون. ولي شما بچه محصل را بياور تا ابد ابد در هر جلسه اي نظم را رعايت ميکند، فحش نميدهد و بددهني هم نميکند، مودب ميرود و ميآيد. تيپ نمونه واري که آن موقعها ميآمد به سازمان چپ يک دانشجو، دانش آموزي بود که ميتوانست خودش را در راه اين طبقه و اين نقش پيامبرگونه سوسياليسم که قرار بود پانصد سال بعد متحقق بشود، فدا کند، ميکرد! خوب سر آن جانشان را ميدادند. آدمهاي شريفي بودند. ولي در ضمن وقتش را هم داشتند. مسئوليت هم نداشتند، مشکلات اجتماعي ويژه اي هم نداشتند آن روز، ميتوانست شب نرود خانه اش و بقيه جلسه را ادامه بدهد. ميتوانست بزند به کوه مبارزه مسلحانه بکند و برگردد به شهر، اگر ميتوانست برگردد به شهر. و آن سازمانها به درد کارگر نميخورد به اين معني. ميخواهم بگويم آن سلسله مقالاتي که سعي ميکرد کارگر و متابوليسم داخل طبقه کارگر را به يک حزب سياسي بشناساند، پر از چنين نکاتي است. آن دوره اي بود که ما خوشبين بوديم به اينکه ميشود آن حزب را تغيير داد، استفاده کرد از نيروهايش و تبديلش کرد به يک حزب کمونيست کارگري. بحث ما آن موقع اين بود، کل آن پديده حرفهاي ما را قبول دارد، تمام امکانات اين پديد در اختيار اين خط است، بيائيم از آن استفاده کنيم، ما چکار کنيم که يک عده زيادي اين بحثها به خرجشان نميرود، بالاخره کار خودشان را ميکنند. تا وقتي که اجازه ميدهند زير چتر حزب کمونيست ايران اين بحث را بشود برد و سازمان شهر را درست کرد و غيره، بيائيم اين کار را بکنيم.

واقعيت نشان داد که نميشود، براي اينکه اين بحث معرفتي نبود، وجود گرايشات مختلفي بود که در يک حزب سياسي با هم پيوند خورده بودند و آن حزب را ساخته بودند. و وقتي اولين بحران مهمي که در سطح جهاني اين خطوط را از هم جدا ميکرد، پيش آمد، آن خطوط در سطح حزب کمونيست ايران هم شکستند از همديگر. من به اين ميرسم الان. بهرحال بحث داخل حزب کمونيست ايران، در يکدوره زيادي، آن دوره اي که مقالات کارگري نوشته ميشوند، دوره خوشبيني ما به عنوان يک خط در آن حزب است. دوره اي که فکر ميکنيم اگر ما حقايق را بگوئيم، و اگر تبليغ کنيم، اگر توضيح بدهيم، به اندازه کافي نيرو دورش جمع ميشود. ولي عملا چيزي که بوجود آمد اين بود که اين نيروي يک گرايش معين بود، يک عده اي بودند که اين مساله شان بود. يک عده اي بودند که اين مساله شان نبود و موقعيت پيشرفت و پسرفت را با اين چيزها قضاوت نميکردند.

پلنوم سيزدهم کميته مرکزي (حزب کمونيست ايران) از يک نظرهائي مهم است براي اينکه اولين شروع دعوا بود. آن موقع مسئوليت اداره تشکيلات حزب با من بود، رفتم تحويل دادم گفتم اينطوري نميشود. خطوط مختلفي هست يک دوره هائي تحت عنوان گرايشات بازدارنده، که چگونه بايد با آنها مقابله کنيم حرف داريم که به ناسيوناليسم کرد، به محفل بازي و به همه اينها اشاره ميکرديم. ولي آنجا ديگر معلوم شد که تو با يک قطبي طرف هستي، بخصوص در کردستان، که بعد وصل ميشد به بقاياي چپي که از غير کردستان آمده بود، که اين بحث جديد امر اجتماعي آن نيست و او مقاومت ميکند، يا سنگ اندازي ميکند يا با آن مبارزه منفي ميکند. اين دو تا خط چه بودند؟ يکي به نظر من ناسيوناليسم کرد بود، کساني که از کومه له يک سازمان ميخواستند که برود نسخه راديکال و انقلابي تر اتحاديه ميهني يا حزب دمکرات باشد. کساني که ميخواستند کومه له سازمان کمونيستهاي کردستان باشد، با همان روايت کمونيستي که کمونيسم بود، سازمان دمکراتهاي انقلابي کردستان باشد که قرار بود يک عده در جهان به آن بگويند کمونيست. يک عده اين را واقعا ميخواستند و الان هم ميخواهند. وقتي ما آن سازمان را ترک کرديم، بخشا آن شد. هنوز در درون آن مقاومت وجود دارد ولي بخشا آن شد. يک عده به نظر من همان چپي بودند که حزب را ساخته بودند و آن چپ را ميخواستند، يک سازمان معتبر و بزرگ. حزب کمونيست ايران سازمان خيلي بزرگي بود، خيلي معتبر بود. يک عده، ٢٣ کميته مرکزي، اين همه مسئوليت، اين همه کار، اين همه پول، بايد پس و پيش ميکردي و يک عده که اين ديگر داستان زندگي سياسي شان شده بود. ميشد بيست سال ديگر هم ظاهرا اين کار را کرد. که به نظرم نميشد کرد. و تجربه خيلي سريع نشان داد. وقتي در پلنوم سيزدهم حزب پرچم سفيد بالاکرديم و گفتم از بالاي حزب ديگر متاسفانه نميشود، من ديگر نميتوانم کار کنم، من ميروم که خطم را در حزب باز کنم، بحث علني بشود بگذاريد بحث رو بشود، بحث سياسي بشود. بجاي اين که دست به گردن همگي باهم حرف بزنيم، بگذاريد معلوم بشود که هر کسي چه خطي دارد. کنگره ٣ (حزب کمونيست ايران) بعد از پلنوم سيزده که بحثهايش در بسوي سوسياليسم ٣ هست، و اگر نگاه کنيد سرنخ اين بحثها را آنجا ميبينيد. بحث تشکيلات داري و بحث کمونيسم کارگري و اين درست مصادف است ديگر با ماجراي شوروي و آمدن گورباچف و اگر شما بخصوص صحبت من را در توضيح آن تزهاي اولي که کتبي اش را داديم در کنگره بخوانيد، دارد ميگويد اين سازمان دستتان باقي نميماند، براي اينکه دنيا دارد عوض ميشود، آن کمونيسم دارد فرو ميريزد، يا روي اين خط مشي جديد طبقاتي يک حزب سياسي ميسازيد، يا آن چيزي که داريد فرو ميريزد. و بقيه بحثهاي کمونيسم کارگري و سمينارهايش و تبيين اش به عنوان يک گرايش متفاوت در حزب از آنجا شروع شد. در کنگره ٣ واقعا پيروزي يک رگه طعنه به مارکس، و طعنه به مارکسيسم و يک جور پيروزي ناسيوناليستي کرد را ميتوانستي ببيني. واقعا در روحيه کنگره، در انتخاباتش، در فضاي حاکم به کنگره ٣ به نظر من شکست کساني که با مارکسيسم به انقلاب ٥٧ آمده بودند را ميتوانستي ببيني. تحت عنوان شکست قلم زنان! شکست آدمهاي وراج، پيروزي آدمهاي اهل عمل! عمل خرده بورژوائي، آدمهاي اهل عمل بايد خرده بورژوا باشند به نظر من، براي اينکه واقعا اينطوري بود واقعا. پيروزي داخل بر خارج. اينها چيزهائي بود که در کنگره ٣ جشن گرفته شد و به نظر من از کنگره ٣ عملا نبرد داخلي آن حزب علني شد، بلافاصله سمينارها و کنفرانسهاي کمونيسم کارگري درست شد، چيزي به اسم فراکسيون، به اسم کانون کمونيسم کارگري درست شد، بعد از آن ماجرا در آن دوره. و بحثهائي که عرضه شد و تشکيلات را کشيد به يک جاهاي ديگر، که خيليهايتان ميدانيد. بحث قطبي شد. قبل از اينکه ما فراخوان بدهيم که کسي از حزب برود، عملا تهييج عليه ماها شروع شد، در کردستان بخصوص که اينها ديگر وا دادند که ميخواهند بروند، بعد جدا شد. آن دوره باختند، در پلنوم شانزدهم بحثها بالا گرفت، يک زد و خوردي آنجا شد ولي بعدا بحث ادامه پيدا کرد، علني تر و حادتر شد تا اينکه وقتي که ديگر شوروي فروريخته بود و به نظرم مارکسيسم در چشم خيليها ديگر دو زار نمي ارزيد، و درست موقعي که عراق کوبيده شد و معلوم شد که شايد در کردستان بشود دولت کردي داشت، به نظر من، ممکن است هر کسي اين تبيين را رد کند و بگويد تو داري اينها را در آن ميخواني، ولي به نظر من اين طوري بود. درست موقعي که ديگر تو نميتوانستي از ناسيوناليسم کرد داخل تشکيلات انتظار توافق و همزيستي و همسوئي و باصطلاح راه دادن به اين بحث را داشته باشيد، بحث قطبي شد و به جدائي انجاميد. بخش زيادي به نظر من از خطي که ميتوانست با اين جريان باشد اين ماجرا را نفهميد. به نظر من يک سانتر عظيمي توي آن حزب وجود داشت که ميگفت اين بحثها چيست، نمي فهميد که آن دوره گذشت، دوره اي که در دوره جنبش ضدپوپوليستي ميتوانستي در درون حزب داشته باشي گذشت، الان احزاب کمونيستي دائر در دنيا دارند منحل ميشوند و تو اگر بخواهي بروي به استقبال اين دوره، فقط با حزبي ميتواني به استقبال اين دوره بروي که فقط براي کمونيسم سازمان پيدا کرده است. و تفسيرش از کمونيسم يک کمونيسم کارگري است، نه يک کمونيسم جنبشي که آنطور که تاريخا بوجود آمده است.

اين بوجود آمد. به نظر من خوشبختانه به موقع اين جدائي بوجود آمد، براي اينکه اگر چه نيروهاي زيادي هدر رفت، اگر چه امکانات زيادي هدر رفت، و اگر چه دستت از خيلي از سري کارها کوتاه شد، از جمله دست از اسلحه و دست از راديو کوتاه شد، براي دوره اي، دو فاکتور مهم در هر مبارزه سياسي. راديوئي که ميتوانست تبليغ کند و اسلحه اي که ميتوانست شليک کند، ولي اجازه داده شد به ما که دوره اي که برايتان گفتم هجومش را آوردند، اين حزب شاداب در صحنه ماند، بدون کمترين نشاني از اين شکاف، بدون کمترين ابهامي در آن. يک حزب کمونيست کارگري ماند که در دوره پايان کمونيسم مقاومت کرد و الان رسيديم به اين مرحله و ميشود به طور ابژکتيو قضاوت کرد. به نظرم پايان شوروي و وجود اين حزب در ايران شانسي بود که ما در آن دوره آورديم و اين حزب را داشتيم براي اينکه بتوانيم جنبش مان را در آن سطوح ادامه بدهيم.

اين را از نظر تاريخي گفتم براي اينکه بگويم محصول اين پروسه بود. علت اينکه اين کمونيسم کارگري آنطور که رفيقي پرسيد چرا در ايران ميتواند شکل بگيرد و غيره به نظر من اگر برگرديم عقب تر انقلاب ايران اولين تحول سياسي اساسي است در ايران که در يک جامعه کاپيتاليستي رخ ميدهد. انقلابهاي قبلي در جامعه اساسا در يک جامعه فئودال و روستائي رخ داده اند، که واضح است يک بخش شهري دارد، نهضت ملي شدن صنعت نفت يک گوشه اش مال شهر است و کارگر يک پديده نوظهوري است در صحنه سياسي. انقلاب مشروطيت به همين طريق. واضح است احزاب چپ و کمونيست هم هستند ولي کارگر به مثابه يک طبقه نيروي خيلي مهمي توي صحنه آن اعتراض نيست. روشنفکران شهري اند، تحصيلکرده اند. انقلاب ٥٧ اولين باري است که کارگر نيروي خيلي عظيمي را از نظر نيروي انساني در آن جامعه تشکيل ميدهد، و در يک جامعه کاپيتاليستي رخ ميدهد که ده در آن مهم نيست، نه ده در آن مهم است و نه توليد پيشاسرمايه داري و پسا سرمايه داري. کاپيتاليسم مهم است. آن جامعه يک جامعه کاپيتاليستي است، بحرانش از جنس يک بحران کاپيتاليستي است و کارگر مي آيد در صحنه شوراهايش را برقرار ميکند، اعتراض مستقلش را دارد. کارگران انقلاب ٥٧ به صورت يک پرچم مستقل کمونيستي نيامدند به صحنه، ولي وجودشان به نظر من، و وجود يک جنبش کارگري غريزتا کمونيست، و بعدا حتي صراحتا کمونيست، در ايران اجازه داد که کمونيستها در آن دوره دست بالا داشته باشند. اگر دوره برو برو تحصيلکردگان ناسيوناليست بود، آن وقت خط ما مي باخت. چه بسا آدمهاي با خط ما در آن جامعه در دوره هاي قبلي که حتي نتوانستند ٥ نفر را دور خودشان جمع کنند. چه بسا بودند در کشورهائي که نتوانستند. ولي در آن دوره اگر ثابت ميشد حرفت مارکسيستي تر است و طبقاتي تر است، رشد ميکردي. چرا؟ اگر ثابت ميشد در سال ٥٧ که شما يک چيزي ميگوئي که تبيين ات از بغل دستي طبقاتي تر است، به استقلال طبقه بيشتر خدمت ميکند و مارکسيستي تر است و با حرفهاي مارکسيستي بيشتر جور در ميآيند، رشد ميکردي، چرا؟ براي اينکه هر جا کارگر صنعتي رشد ميکند مانيفست در آنجا به فروش ميرود. و ما هم نماينده هاي مانيفست بوديم در آن دوره و در آن مملکت که ميشد حرف کمونيستي زد در دل يک انقلاب و رشد کرديم. به نظر من به اين معني امکان اينکه کمونيسم کارگري حتي اگر ما به عنوان يک حزب که مدعي هستيم و اين بحث گل کرد و سر گرفت، محصول عروج طبقه کارگر ايران است بعد از اصلاحات ارضي و پيدايش طبقه کارگر عظيم صنعتي و شهري عظيم که در انقلاب ٥٧ اجازه نداد همانهائي که جنبش صنعت نفت را تعيين تکليف ميکنند يا همانهائي که انقلاب مشروطيت را تعيين تکليف ميکنند، اين يکي را هم از نظر عقيدتي تعيين تکليف کنند. از نظر عقيدتي کارگر پيشرو ايراني عميقا مارکسيست بود. اگر ميديد که شما در خيابان داريد از مارکس حرف ميزنيد، دعوتت ميکرد که بروي در کارخانه اش آن حرفها را بزنيد، ميگفت بيا اينها را در کارخانه ما بگو. کاري نداشت با چه خطي هستي. کارگر کمونيسم را دعوت کرد به صحنه و آن جرياناتي که کمونيسم شان کارگري تر بود، به استقلال طبقاتي نزديک تر بود، شعارهايشان پرولتري تر بود، روش شان از بورژوازي مستقل تر بود، عليه کل حاکميت ايستاده بودند، عليه کل جناحهاي حکومت ايستاده بودند، شانس بيشتري داشتند که بحث شان دست بالا پيدا کند و از جمله بحثهائي که بعدا به بحث کمونيسم کارگري منجر شد.

به هر حال اين سابقه فني بحث را ميخواستم بگويم، خيلي ميشود راجع به آن صحبت کرد، اگر بعدا بخواهيم در بحثي که در اين مورد داشته باشيم بيشتر ميتوانيم در اين مورد حرف بزنيم.

جايگاه پراتيک و جنبش طبقه در کمونيسم کارگري و "رويزيونيسم"

از نظر فکري يکي از رگه هاي اصلي بحث کمونيسم کارگري، يکي از مسائلي که دريچه اي بود به بحث کمونيسم کارگري، بحث ارزيابي ما از رويزيونيسم بود. اگر يادتان باشد در حوالي کنگره ٢( حزب کمونيست ايران) بحث اينکه بايد برنامه حزب را بازسازي کرد، آنهائي که در حزب کمونيست ايران بودند ميدانند، و تجديد نظر در برنامه حزب و برنامه ديگري بايد بنويسيم و آن يکي ديگر بدرد نميخورد، در توجه به برنامه حزب، يک بند مهم آن، بند رويزيونيسم، خيلي حساس بود. رويزيونيسم چيست؟ آن چيزي که در بحث ما بخصوص برجسته شد، اين بود که جنبش چپ رويزيونيسم را تا به حال به عنوان ارتداد از نظريات، ارتداد از مکتب به آن نگريسته است. رويزيونيست، يعني اينکه در يک چيزي ريوايز revise کرد، رويزيونيسم کسي است که در يک حرفهائي، در يک احکامي که گويا حقيقت دارند، و حقانيت دارد و به يک معني مقدس است، تجديد نظر ميکند. ما به اين ميگوئيم رويزيونيست. رويزيونيستها را مجبور بوديم بشماريم، روسي، چيني، خروشچفي، و رويزيونيسم پوپوليستي. به هر کسي که قرار بود يک چيز بدي بگوئي يک رويزيونيست به او بگوئي. و اين رويزيونيسم را محکوم کني! به عنوان ارتداد از عقيده! و خود کلمه مرتد به مقدار زيادي در جنبش کمونيستي به کار رفته است اگر دقت کنيد. فلاني مرتد است! مرتد يعني چي؟ مگر اين دين است؟ ارتداد از عقيده را ميگفتند رويزيونيسم. اولين جائي که متوجه شديم اين کمونيسم ما با اين بحث فرق دارد، در تبيين ما از رويزيونيسم بود. اگر اين ارتداد از عقيده است، سوالي که هست اين است چرا ارتداد پيدا ميکنند از آن عقيده؟ چه منفعتي، چه منفعت واقعي پشت آن ارتداد از عقيده هست؟ فرقي که ما در تبيين مان داشتيم اين بود که ما از مقوله رويزيونيسم گذشتيم و رسيديم به مقوله کمونيسم بورژوائي. گفتيم علت اينکه در تئوري تجديد نظر ميشود، براي اين است که يک منفعت اجتماعي آن را ايجاب ميکند. اگر شما به فرض قرار است تز ديکتاتوري پرولتاريا را بگذاريد کنار، براي اين است که آن تئوري بدردت نميخورد و وجودش دست و بالت را ميبندد. يک جنبشي، يک پديده اي در جامعه بايد باشد که به آن تز و حکم احتياج ندارد يا احتياج دارد که تغييرش بدهد، وگرنه چه لزومي دارد يک نفر روز روشن پاشود برود در فلان تز مارکسيسم تجديد نظر کند؟ متوجه شدن به اينکه کمونيستها به آن احکام مارکسيستي تجديد نظر ميکند اين است که به آن تجديد نظر احتياج دارد. و در نتيجه به خاطر اينکه منفعت اجتماعي اي را دنبال ميکند که آن حکم مزاحمت برايش ايجاد ميکند، با آن حکم سازگار نيست، اين به نظر من براي ما گام بلندي بود. براي اينکه ما را تازه برد به يک سطحي از مانيفست. مانيفست را که ميخوانيد، ميبينيد مارکس و انگلس آخرش ميرسند به سوسياليسم هاي غيرکارگري. سوسياليستها و کمونيستها، ادبيات سوسياليستي و کمونيستي، سوسياليسم فئودالي را بحث ميکنند. به آنها نميگويند در چيزي تجديد نظر کرده اند، ميگويد سوسياليسم برايش پوششي است براي منفعتهاي فئودالي. چرا؟ براي اينکه ميخواهد با آن بورژوازي را بزند و ميخواهد کارگرها را جذب کند، در نتيجه به نفع زحمتکشها حرف ميزند، ولي بخاطر اينکه اريستوکراسي را ابقا کند. دارد ميگويد قديم بهتر بود، قديم بهتر بود يادت هست مجبور نبودي مزد بگيري؟ سر زمين ات نشسته بودي؟ ارباب ميآمد، بالاخره معلوم بود چي ميخوري و کجا ميخوابي؟ الان در خيابان ولو شدي؟ سرپناه نداري، فقرت را ببين، امنيت اقتصادي ات در دوره رعيتي ات را در آن موقع يادت هست؟ اين را دارد ميگويد، دارد بورژوازي و جامعه سرمايه داري را ميکوبد، دارد حرف از سوسياليسم و طبقات فرودست ميزند و از آزاد شدن اينها براي اينکه آن قشر جديد را هم دارد مي بيند. مارکس از فئوداليسم دارد حرف ميزند از خصلت طبقاتي يک جور سوسياليسم حرف ميزند نه تجديد نظر و دروغ گفتنشان راجع به سوسياليسم. ميگويد اينها فئودالها هستند، يک قدم بعد ميگويد اينها خرده بورژوا هستند، سوسياليسم خورده بورژوائي. سوسياليسم کساني که در حاشيه اين توليد جديدند يا دارند مضمحل ميشوند، يا دارند آدمهاي جديد خرده بورژوا بوجود ميآيند و آن طرفشان سقوطشان به پرولتارياست يا اينکه دارند پرتشان ميکنند به صفوف پرولتاريا. وقتي ميخواني ميبيني عين شرق زدگي و شرق زده هاي خودمان، يعني شبيه چپ آن موقع خودمان است. ترس از کاپيتاليسم، ترس از نتايج مخرب کاپيتاليسم در زندگي بخشهاي اقشار حاشيه اي. کمونيسم آلماني را که توصيف ميکند، سوسياليسم آلماني يا سوسياليسم حقيقي، ميگويد اينها انتلکتوئل هستند، به جاي اينکه خود فرانسه بيايد اينجا و انقلاب صنعتي اش، آلمان عقب مانده است، عقايدش آمده است اينها اين عقايد را گرفته اند و تبديلش کرده اند به افکار توضيح حکومت مطلقه. تزهاي سوسياليسم را گرفته اند و تبديلش کرده اند به حکومتهاي خردمندانه اي که خودشان در يک حکومت مستبد بورژوا يا خرده بورژوا ميخواهند پياده کنند. بعد ميرود پاي طبقه. بعد ميگويد سوسياليسم کنسرواتيو يا سوسياليسم بورژوا، که ميگويد اينها يک عده بورژوا هستند که فهميده اند که نظامشان فقط با زور گفتن نميتواند ادامه پيدا کند، بايد اصلاحات در آن انجام دهند، بايد به فقرا برسند، بايد يک درجه اي رفاه اجتماعي باشد، که الان وقتي نگاه ميکنيد ميبينيد همين دنباله ليبر پارتي و اينها، سوسياليسم کنسرواتيو يا بورژوائي دقيقا همان رگه اي است که همراه با بورژوازي به دنيا ميآيد. اينها جديدند ولي مارکس مساله اش طبقاتي بودن اينهاست. بعد ما نگاه کرديم به کيس خودمان و گفتيم که شوروي باشد مرتد، ولي اين کمونيسم کي است اين؟ يک کمونيسمي است که ما ميگوئيم که نظراتش با نظرات مارکس يک جورهائي فرق ميکند، ولي بالاخره کمونيسم کي است؟ نگاه ميکني ميبيني کمونيسم يک قطب اقتصادي معيني است که ميخواهد در يک کشور معيني اقتصاد دولتي معيني را بچرخاند، انباشت کند و ميخواهد بر مبناي کمونيسمش حمايت اقشار فرودست خودش و اقشار فرودست بين المللي در مقابل اردوگاه مقابلش که از نظر تکنيکي بر آن برتر است و از نظر نظامي بر آن بر تر است، را داشته باشد و ميخواهد بر اين مبنا در کشورهاي منطقه نفوذ طرف مقابل چوب لاي چرخش بگذارد. مارکس را براي اين ميخواهم که من در موزامبيک مزاحم امور پرتقاليها و آمريکائيها بشوم. اگر آنها موزامبيک را بدهند، مارکس را احتياج ندارند، مارکس را براي اين ميخواهد که کارگر روسي فکر کند که دستاورد خوبي داشته است، که بماند سر توليدش. با اينکه معاشش پائين است، با ابنکه وضعيت کاري اش عقب افتاده است. مارکس را براي اداره آن نوع جامعه و براي برقراري آن قطبش ميخواهند. کمونيسم چيني، تز سه جهان، ارتداد است؟ ارتداد نيست! دارد ميگويد ما يک قطب جديد هستيم، لطفا کشورهاي متفرقه بيايند دور ما جمع بشوند، از شما در مقابل آن دو تاي ديگر حمايت ميشود! دارد اين را ميگويد، تز سه جهان ارتدادي از مارکسيسم نيست. تز سه جهان تز خود طرف است راجع به اينکه يک قطب جديد مدعي چپ و کمونيسم شروع شده است، لطفا از کشورهاي نفت خيز جهان تقاضا ميکنيم با باجه فلان مراجعه کنيد، با ما ائتلاف کنيد. يکي از ديگري بدتر و هر دو از ديگري بدتر. اينها فرمولهايشان بود ديگر! ابر قدرت، ابر قدرت خودش است که تازه با قبلي هم دعوايش شده است، تازه روسها کارشناسهايشان را بيرون برده اند، و سر مرز اينها را عقب ميزنند و مزاحم کسب و کارشان شده اند، تازه ميانه مائو با مولوتوف و اينها به هم خورده است، کمونيسم چيني به عنوان يک ديدگاه مستقل علم ميشود. تجديد نظري در چيزي نيست! براي من و شما تجديد نظر است چون قبلا فکر ميکرديم، اينها در اين مکتب با ما شريک اند ولي دارند يک چيزهاي ديگري ميگويند، از نظر کسي که از کره مريخ نگاه ميکند ميگويد اينها به همديگر ميگويند کمونيسم ولي آن يکي آين کار را ميخواهد بکند و اين يکي آن کار. بنابراين اولين وجه تمايز ما که از ابتداي بحث رويزيونيسم وارد آن شديم اين بود که کمونيسم بورژوائي کمونيسم بورژوائي است و براي توضيح کمونيسم کارگري اول بايد محتواي طبقاتي متفاوت خودت را و آرمانها و ايده آلهايت را براي جامعه اي که ميخواهي بسازي با قطب مقابل بايد روشن کرده باشي. تفاوت کمونيسم کارگري با کمونيسمهاي مکتبهاي ديگر مکتبي نيست در درجه اول، اجتماعي است.

جايگاه صفت کارگر در کمونيسم کارگري

اگر يادتان باشد آنموقع بحث جنبش اجتماعي خيلي مطرح شد. ما هم آمديم به يک عبارت ديگر، کمونيسم کارگري را در برابر کمونيسمهاي غيرکارگري معاصر خودمان گذاشتيم، عين کاري که مارکس کرد. نقل قولي که دوستمان خواندند من علامت گذاشته ام که اينجا برايتان ميخوانم: " از آنجا که مي پرسند چرا اسم کمونيسم را براي جنبش تان انتخاب کرده ايد، ما نميتوانستيم اسمش را بگذاريم مانيفست سوسياليست. در سال ١٨٤٧ دو نوع آدم به خودشان ميگفتند سوسياليست. کسائي بودند که طرفداران سيستمهاي مختلف اتوپيک بودند بخصوص "اوئن"يها در انگلستان و "فوريريست"ها در فرانسه، همه شان به سکتهاي کوچکي تبديل شدند که به تدريج داشتند از بين ميرفتند. از طرف ديگر انواع و اقسام حکيم باشيهاي اجتماعي که نسخه هائي براي شفاي جامعه را اين طرف و آن طرف پرت ميکردند داشتيم، که اينها همه بيرون جنبش کارگري بودند، همه اينها بيرون ليبر موومنت (labour movement) بودند، اينها همه شان بخشهائي از طبقات تحصيلکرده بودند. اما يک بخشي از طبقه کارگر که بازسازي راديکال و ريشه اي جامعه را طلب ميکرد، و معتقد بود که فقط انقلاب سياسي براي اين کافي نيست، اسم خودشان را کمونيست گذاشته بودند. اين جريان خيلي زمخت بود، غريزي بود، و خيلي خام بود ولي به اندازه کافي قوي بود براي اينکه دو جور مکتب کمونيسم اتوپيک را في الحال در فرانسه شکل بدهد به اسم طرفدارهاي کابه و در آلمان وايتلينگ. سوسياليسم در ١٨٤٧ جنبش بورژوازي را نشان ميداد، کمونيسم جنبش طبقه کارگر را نشان ميداد. و ما اسم مانيفست را کمونيست گذاشتيم." يعني ميگويند ما اسم آن سوسياليسم کارگري زمان خودم را گذاشتيم روي کتابمان. اين بيانيه سوسياليسم کارگري است. ميگويند سوسياليسمهاي ديگر هم هست، اما کارگري نيست! من متعلق به سوسياليسم کارگري، متعلق به آن طبقه رو به عروجي هستم که بازسازي راديکال و از ريشه اي جامعه را ميخواهد و ميداند و ميگويد انقلاب سياسي براي اين کار کافي نيست، بايد انقلاب اجتماعي بکنم، اسم آن جنبشي که بود و همانهائي که ميديديم هستند، يک بخشهائي از طبقه کارگرند، اسم خودشان را گذاشته اند کمونيست و مارکس ميگويد بدون هيچ مکثي اسم خودشان را از آنجائي که معتقد بوديم آزادي طبقه کارگر دست خودش را مي بوسد، گذاشتيم روي مانيفست کمونيست. در بحث کمونيسم کارگري هم براي ما دقيقا همين است. اگر مارکس زنده بود، اگر الان مي آمد و ميديد که کمونيسمي که آنها يک موقع بعنوان تفکيک کننده کارگر از بورژوا اسمش را گذاشتند روي مانيفست، الان خودش ديگر اين تفکيک را صورت نميدهد، که تا ١١ سال پيش صورت نميداد، کمونيسم چيني هست، روسي هست، اوروکمونيسم هست، کمونيسم آلبانيائي هست و غيره، آنوقت مارکس و انگلس هم ميگفتند خوب حالا ببينيم کارگرها به کمونيسم خودشان چي ميگويند؟ متاسفانه الان اگر مي آمدند، کارگرها هيچ چيزي به آن کمونيسم خودشان نمي گويند، جذب آن اردوگاهها هستند يا زير دست سوسيال دمکراسي و اين اتحاديه ها هستند. الان کمونيسم خام و غريزي کارگران هيچ اسمي روي خودش نگذاشته است. ما آمديم و اين کار را کرديم. ما گفتيم اين اسمش کمونيسم کارگري است. به اين کمونيسمي که الان بين خودش از نظر اجتماعي و جنبشي و کمونيسمهاي ديگري که هست فرق ميگذارد، ميگوئيم کمونيسم کارگري. اجتماعي جنبشي به چه معنا؟ به اين معني که اهداف اجتماعي متفاوتي را دنبال ميکند، و بخش اجتماعي متفاوتي را سازمان ميدهد. به همين دليل ساده! اگر شما يک جنبشي داريد که روي دوش بخش اجتماعي متفاوتي قرار است ساخته بشود، و قرار است اهداف اجتماعي متفاوتي را متحقق بکند، شما جنبش متفاوتي داريد. همين را هم بايد به آن بگوئي. کمونيسم کارگري يک جنبش متفاوت از کمونيسم واقعا موجود است.

من اينجا ميرسم به مهمترين نکته بحثمان، به صفت کارگر در بحث ما. اين کلمه کارگر را چرا ما استفاده ميکنيم؟ من اگر بتوانم اين بحث را به آخر برسانم، يک مقداريش را ميگذارم براي ماه بعد. چرا ما از اين کارگر استفاده مي کنيم؟ چرا کلمه کارگر را در اين تئوري به کار مي بريم؟ آيا مارکسيسم از سر مستضعف پناهي اش يک ايدئولوژي کارگري است؟ آيا بخاطر اينکه کارگرها بيشترين آدمهاي تحت استثمار جامعه هستند؟ آيا به خاطر اين است که کارگرها بيشتر از همه استثمار ميشوند حتي؟ به خاطر هيچکدام از اينها نيست که کارگر مرکز توجه مارکسيسم در تئوري اش است. به خاطر تبيين اش از کاپيتاليسم است که کارگر مرکز توجه است. اگر شما طرفدار مستضعفها باشيد، مستضعف زياد است. مطمئن باشيد زن پابرهنه اي که در اکوادور دارد موز مي چيند، وضع اش از کارگر کارخانه فورد "دگنام" بدتر است، به بيماريهاي بيشتري دچار ميشود، گرسنگي بيشتري ميکشد، و زودتر ميميرد و کمتر تلويزيون نگاه ميکند و کمتر در خيابان قدم ميزند. اگر به خاطر دفاع از محرومين، و شما بعنوان آن حکيم باشيها باشيد که با يک سلسله نوشدارو براي نجات اقشار ستمديده به ميدان آمده ايد، خوب آدم بدبخت تر از کارگر زياد است. مارکس به خاطر نگاه به مشقات کارگر نيست که تز انقلاب کارگري را ميآورد يا کارگر را در مارکسيسم مطرح ميکند. به خاطر تبيين اش از جهان معاصر و جامعه کاپيتاليستي و جايگاه کارگر در جامعه معاصر است. واضح است اگر کارگر اين جايگاه را داشته باشد ولي آرمانهاي انساني و شخصي مارکس را ارضا نکند، خوب اين جايگاه اساسي را به آن نميدهد و تحليلش ميکند و ميرود. ولي وقتي مارکس متوجه ميشود اين پديده ديگر آخري اش است، اين آخرين مرحله اي است که ميشود آدمها را استثمار کرد، بنابراين آخرين استثمار شونده ميتواند تسمه نقاله آزادي کل بشر باشد از کل اين تاريخ طبقاتي، اينجاست که ما مي بينيم اين پديده باشکوه را داريم که اسمش در مارکسيسم مي آيد. اگر جز اين بود هرکدام از اين معادلات، نه آن باشکوهي ميشد و نه ايشان معروف ميشد و نه من و شما ميرفتيم بخوانيم. مارکس به خاطر جايگاه کارگر در جامعه کاپيتاليستي، جايگاه عيني کارگر در واقعيت جهان معاصر است که تئوري اش را روي کارگر بنا ميکند. نه به خاطر اينکه کارگر با معرفت تر است، يا في الواقع انقلابي تر است يا بيشتر ميفهمد يا بيشتر از همه زجر ميکشد، يا انسان تر است و يا هر چيز ديگري که شما فکر کنيد. نه به خاطر اينکه انسانهاي بهتر، برگزيدگان، را پيدا کرده است. اينطور نيست مثل کسي که فکر مي کند سرخپوستها ميروند بهشت و سفيد پوستها ميروند جهنم، گويا مارکس کارگر را بعنوان يک ملت کشف کرده است. کارگر براي مارکس يک ملت، يک نژاد نيست. که اين نژاد کارگرهاست که برتر جهان است، قوم يهود به خودش ميگويد نژاد برتر، قوم برگزيده، آلماني به خودش ميگويد نژاد برتر. گويا ما يک مارکسي را داريم که به جاي اينکه ملي يا نژادي تقسيم کند، شغلي تقسيم کرده است و گفته است کارگرها هستند بخش برتر جامعه. مارکس اينطور نميگويد. مارکس اصلا اين را نميگويد. جالب است در يکي از نامه هاي انگلس به مارکس از آلمان، که براي من هم يک خورده تکاندهنده بود، با آن هم موافق نيستم، ولي ميخواهم بگويم که چه جوري طرف به کارگر نگاه ميکند، انگلس ميگويد که در شهر اينجا قتل و جنايت و دزدي زياد شده است نشان دهنده رشد پرولتاريا در اين کشور است. الان خودش را به صورت قتل و جنايت نشان ميدهد ولي بزودي به صورت مبارزه کمونيستي نشان ميدهد. اين نامه انگلس به مارکس است. او دارد ابژکتيو به اين پديده نگاه ميکند، ميگويد کارگرها بوجود آمدند توي خيابانها ولو شدند، ناراحت اند، ظلم را مي بينند، زورشان به کي ميرسد؟ ميروند خانه يارو را خالي ميکنند. اين قشر، اين لايه، اين قشري که در شهر بوجود آمده، باعث شده است که شهر شلوغ بشود. قبلا در دوره فئودالي اينجا پشه پر نمي زده، الان توي خيابان آدمها را ميزنند، جيب يکي را خالي ميکنند. ميگويد اين علائم پيدايش صنعت و پيدايش کارگر است، ولي بعدا اين اعتراض خودش را به شکل ديگري نشان ميدهد. همانطور که در جنبش ماشين شکني اعتراض خود را به آن شکل نشان داد. کارگر براي مارکس و انگلس يک پديده ديگري است. و آن کارگر گرائي را که بعدا ناجي جامعه بشري است را من اينجا بعدا تعريف ميکنم که از چه زاويه اي به آن نگاه ميکنند. من بعدا برميگردم به آن ديدگاهي که کارگر را به صورت ديدگاه شمال شهري به کارگر و محبت شمال شهري به کارگر، محبت بورژوائي به کارگر چه جوري در يک حرکتهاي خط پنجي و کارگر کارگري خودش را نشان ميدهد. به اين بعدا ميرسم. منتهي الان ميخواهم راجع به اين ميخواهم صحبت کنم که کارگر براي خود مارکس اثباتا در فلسفه و در تئوري او چه جايگاهي دارد؟ اين هم در اين جلد شش خواهد آمد، چون عينا بحثي است که ١١ سال پيش در سمينار سوئد کردم.

سوسياليسم مستضعف پناه، کمونيسم کارگر مدرن جامعه کاپيتاليستي

از فلسفه مارکس حرف بزنيم. ميگوئيم مارکس ماترياليست است. ماترياليست به کسي ميگويند که ميگويد جهان مادي مقدم بر جهان ذهني است و فکر تابعي است از عينيت، عينيت را منعکس ميکند. جهان مادي واقعي است. ماده واقعيت دارد. هر کس اين را بگويد ماترياليست است. منتهي ماترياليسم مارکس اينطوري نيست. اتفاقا مارکس ايراد ميگيرد به ماترياليسم قبل از خودش و بخصوص در تزهايش راجع به فوئرباخ، که ماترياليسم او ويژگيهائي دارد، جهان عيني لايتغير هست، جهان ذهني هم هست و آن را منعکس ميکند. مارکس ميگويد دنيا اينطوري نيست. ميگويد دنيا حاصل پراتيک است، عنصري که دارد جهان عيني را منعکس ميکند همان عنصري است که دارد تغييرش ميدهد. اين کاخهائي که مي بيني قبلا باغات انگور بوده است يک عده آمده اند اينها را ساخته و رفته اند، ميگويد جهان دارد تغيير ميکند. پراتيک براي مارکس اساس واقعيت عيني است. براي مارکس تغيير پراتيک جزء خود عينيت است. در نتيجه مارکس قبول نميکند که ذهن فقط عينيت را منعکس ميکند، ميگويد تغييرش هم ميدهد و عنصر پراتيک را وارد مساله ميکند. منتهي براي مارکس پراتيک، پراتيک اشياء نيست، پراتيک انسانهاست. جامعه از همان اول و فعاليت بشري از همان اول بر جهان عيني مهر خودش را زده است. شما نميتوانيد چيزي را منعکس کنيد که مهر بشر را بر خودش نبيند. جهان عيني در فضا و کائنات هست، ولي مارکس ميگويد وقتي شما از عينيت و حقيقت عيني حرف ميزنيد، بايد در نظر بگيريد بخشي از اين پديده پراتيک انساني و پراتيک اجتماعي است.

مارکس اجتماع را چگونه تعريف ميکند؟ مارکس اجتماع را از اقتصاد و پروسه توليدي که بر آن بنا ميشود، شروع ميکند و بعد تقسيم کار را توضيح ميدهد و از تقسيم کار به مناسبات ملکي و طبقات ميرسد. براي مارکس جامعه هميشه طبقاتي بوده است و جامعه همواره بر مبناي متابوليسم اقتصادي و متابوليسم طبقاتي تعريف ميشده است. طبقه بخشي از نگرش مارکس به جامعه اي است که براي مارکس جهان عيني است و طبقه بخشي از عنصر فعاله براي تغيير است از نظر مارکس. مارکس وقتي کاپيتاليسم را تعريف مي کند اول از اينجا شروع ميکند که مکانيسم اين جامعه کاپيتاليستي طوري است که اين طبقات موجود را بوجود آورده است. وقتي کاپيتال را ميخوانيد بعد از حدود ٥٠ تا ٦٠ صفحه ميرسيد به کارگر، ايدئولوژي آلماني را که ميخوانيد بعد از ٢٠ تا ٣٠ صفحه مي رسيد به کارگر، تزهاي فوئرباخ را که ميخوانيد بعد از چند صفحه مي رسيد به عنصرفعاله و بعد مي رسيد به کارگر. به خاطر اينکه کارگر در جهان عيني معاصر مارکس، جهاني که مارکس قرار است آنرا تغيير بدهد، جزء لايتجزاي آن عينيت و جزء لايتجزاي تغيير آنست. کارگر براي مارکس يک سري آدم نيستند، براي او کارگر يک موقعيت ويژه است که انسان در آن گير کرده است، کسي است که نه صاحب وسائل توليد خودش است که بتواند نانش را از زمين در بياورد، به زمين وابسته نيست، آزاد است که برود ببيند کجا از او کار بکشند، دستمزد ميگيرد و کار ميکند. کسي است که آزاد است و مجبور است نيروي کارش را بفروشد. قبل از کارگر، اگر رعيت به شهر ميرفت، ارباب دنبال او ميفرستاد که او را برگردانند، اجازه نداشت از زمين کنده شود. در آن دوره روستائي اجازه نداشت برود يک جاي ديگر زندگي کند. چرا که جزو ابوابجمعي آن خان فئودال و بخشي از قلمرو معيني بود. کندن آدمها از زمين و فاقد حق بر زمين، و مختار بودن آنها که بروند جاي ديگر کار کنند اختراع سرمايه داري بوده است. و براي مارکس اين نکته جالب است که ميگويد يک نوع آدمهائي بوجود آمده اند که ديگر نبايد بگويد زمين ميخواهم، چون رعيت در دوره فئودالي اگر ميخواست آزاد بشود ميگفت زمين بايد مال خودم باشد. ولي اين عنصر جديد در جامعه، اين آدم جديد، وقتي ميخواهد آزاد بشود بايد بگويد نبايد شرايطي وجود داشته باشد که يک عده اي انحصار مالکيت وسايل توليد را داشته باشند و تا بقيه مجبور شوند براي آنها کار کنند تا بتوانند معاش شان را تامين کنند، اين وضعيت را بايد تغيير داد. موقعيت عيني کارگر ايجاب ميکند که برگردد به يک تغيير راديکال و ريشه اي جامعه. کارگر اگر بخواهد رها بشود، و نه فقط اگر بخواهد وضعيت اش بهتر شود، رهائي کارگر که امر خودش است ايجاب ميکند که آن مناسبات معين از بين برود، يعني مالکيت بورژوائي لغو بشود. جايگاه کارگر براي مارکس اين است! کارگر براي او آن پديده اجتماعي است که ميتواند واقعيت عيني امروز دنيا را در جهتي که مارکس فکر ميکند بايد در راه رهائي بشر انجام شود، ببار بياورد. مارکس رسالت کارگر را هم چنين تعريف کرده است. کارگر از اين رسالت گريزي ندارد. در جامعه اي که مارکس پيش بيني ميکند، کارگر در اول صحنه قرار دارد، نه به عنوان کارگر بلکه به عنوان پديده اي که جامعه به آن نياز دارد. من در مورد جامعه اي که در آن مالکيت خصوصي لغو شده است و وسائل توليد متعلق به همه است و در اختيار همه کساني که در آن جامعه زندگي ميکنند، حرف زدم، آيا کسبه چنين آرماني را با خود حمل ميکنند؟ آيا دهقانان چنين آرماني را با خود حمل ميکنند؟ آيا نجيب زاده ها و اشراف چنين رسالتي دارند؟ آيا زنان في نفسه براي رهائي خود مجبورند مناسبات ملکي را تغيير بدهند؟ (تاکيد ميکنم في نفسه، اگر نه ممکن است بطور عملي مجبور باشند اين کار را بکنند). آيا زنان براي برابر شدنشان با مردان نياز دارند که کار مزدي لغو شود؟ زنان چنين نيازي ندارند. ممکن است جامعه به آنها تحميل کند که اين راه حل يعني لغو کار مزدي تنها کار عملي براي امر آنهاست. آيا برده في نفسه براي آزادي خود نياز دارد که کار مزدي لغو شود؟ نه! آزادي اين قشر جديد، اين پديده اي که جامعه سرمايه داري به صورت ميليوني دارد آنرا توليد ميکند، به آزادي جامعه گره ميخورد. نه به خاطر اينکه خود کارگر اين اندازه آزاد انديش است که فکر کند که من آزاد نشوم ولي بقيه آزاد نشوند؟ پس بگذار بقيه را هم آزاد کنم! مارکسيسم اين نيست، مارکسيسم ميگويد کارگر چاره اي جز اين راه حل ندارد. مارکسيسم ميگويد کافي است که کارگر بزند زير کار مزدي تا زير هر نوع استثماري بزند. اخلاقي هم نيست، مسواک بزند يا نزند، بلد است چه جوري غذا بخورد يا نه، زبان هاي خارجي را بلد است يا نه، در نقش جايگاه کارگر از نظر مارکسيسم تاثير ندارد، کارگر مجبور است براي اينکه واقعا آزاد بشود همه را با هم آزاد کند. در نتيجه خود بخود جنبش اين طبقه در پيشاپيش جنبش جامعه قرار ميگيرد و عملا هم ميبينيم که اينطور شده است، عملا مي بينيم که جنبش کارگري در هر کشور در طول کل قرن با بهبود اوضاع اقشار فرودست و کساني که ستم و زوري بر آنها شده است، تداعي شده است. اين وضعيت و اين موقعيت عيني طبقه کارگر اينقدر جدي و عيني و گريزناپذير است که اتحاديه کارگري هم نميتواند دست راستي از آب در بيايد. راست ترين اتحاديه کارگري در جامعه بورژوائي در چپ مرکز قرار گرفته است. حتي اگر اتحاديه کارگري را مارگارت تاچر تشکيل بدهد بعد از سه روز که به سراغش ميروي مجبور است به جنبش زنان پيام بدهد يا از فلان کشور محروم دفاع کند. به خاطر موقعيت عيني اش مجبور است کارگر چنين باشد چون اگر اين رابطه استثمار کار مزدي باقي بماند بقيه هم همراه آن ميمانند، نميشود مزدبگيري موجود باشد اما کار خانگي را نداشته باشيد، نميشود سي سال هر روز کارت را براي امرار معاش بفروشي ولي سيستم تربيتي بر مبناي آزاد انديشي سازمان يافته باشد، و ديسيپلين و خفه کردن کودک جزئي از تعليم و تربيت نباشد. چون جامعه را براي سرپا نگاهداشتن و حفظ کار مزدي سازمان داده اند. در چنين جامعه اي نميشود کار مزدي داشت ولي ارتش و زندان و دادگاه نداشته باشد. راسيسم در جامعه بدون وجود کار مزدي ممکن نيست براي اينکه همه اينها اجزائي است که کار مزدي را برقرار نگاه ميدارند. در نتيجه براي مارکس، کارگر، و مقدرات او در سطح فلسفي وارد بحثهاي تئوريک ميشود. اينطور نيست که گويا مارکس مثل يک حکيم باشي دنبال کساني در جامعه ميگردد که جامعه را با آنها شفا بدهد، مارکس اول آزاديخواه نبوده است که بعدا کارگر را پيدا کرده است. مارکس با اين واقعيت مواجه شده است که عنصر آزاديخواهي در اين جامعه ميتواند کارگر باشد. مارکس کارگر را پيدا نکرده است، در تئوري او کارگر به عنوان تنها عامل آزادي ظاهر ميشود. و اين موضع با موضع کساني که از موضع باصطلاح سوسياليسم دلسوز به حال اهالي، سوسياليسم مستضعف پناه، يا از موضع فرودست پناهي، سوسياليسم را تبليغ ميکنند، متفاوت است. براي مارکسيسم مهم نيست که کارگر چهار تا يخچال و سه تا ماشين هم داشته باشد و "فاسد شده" باشد و غروبها هم روي اسب شرط بندي کند، با همه اينها اگر بخواهد آزاد بشود با تمام اموالي هم که دارد بايد کار مزدي را از بين ببرد. در صورتي که برعکس، سوسياليسم مستضعف پناه به مستضعف احتياج دارد، مارکسيسم به کارگر احتياج ندارد که کارگر بماند. به آن صورتي که سوسيالسيسمهاي ديگر ميگويند حتي وقتي حکومت را به بدست گرفته اند ميگويند آزادي براي خلق و سرکوب براي ضدخلق، براي مارکس اصلا جايگاه کارگر در آزادي اين نيست. براي آن نوع "انقلابيون" کارگر حتي در جامعه بعدي ايشان هم وجود دارد چون اگر نباشد ايشان انقلابي نيست! اگر در جامعه يک عده با دستهاي پينه بسته که از دوره هاي قبل باقي مانده اند، موجود نباشند که اين نوع انقلابيون لوگوي آنرا نگيرند، اينها نميتوانند به شما نشان بدهند که سوسياليست بوده اند. گويا کارگر از منظر اينها آدمهائي هستند که همه اموال جامعه و خوشبختي ها را بايد به آنها داد و از بقيه انتقام گرفت، به نظر من اينها عقايد مذهبي اند که در رگ و ريشه تاريخ بشر هست و متاسفانه در سوسياليسم هم خود را تحميل کرده اند. کمونيسم براي مارکس هيچ رگه مذهبي ندارد. اين جايگاه کارگر است براي ما.

اما بگذاريد ببينيم جايگاه کارگر چه نيست؟ من اين جنبه را در بحث قبلي نگفتم. کارگر در مارکسيسم تقديس نميشود. در بحثهائي که به خاطر جدائيهاي يک سال يک سال و نيم پيش مطرح شدند، يکي از کساني که از تمجيد کنندگان قديمي بحثهاي کمونيسم کارگري بوده است و من نامه هايش را از تهران دارم، گفته بود که بحثهاي کمونيسم کارگري براي ما کارگران، حالا خودش هم کارگر نيست!، چيز تازه اي ندارند چون کارگران به اعتبار کارگر بودنشان همه چيز را ميدانند، اين براي "روشنفکر"ها خوب بود! از اين منظر، کارگر کسي است که از پيش ميداند مارکس چه گفته است، ميداند اشکال خروشچف چيست، ميداند تئوري سوسياليسم علمي چيست، ميداند فوئر باخ چيست، چون کارگر است همه اينها را ميداند! يک نوع تقدس کارگري که چون تو کارگر هستي ميداني و احتياج به هيچ چيز نداري. يا يک دوست قديم ما رفته و اين اواخر يک کتاب نوشته است و در آن گفته است که: "داستايوسکي ميگويد هر کس خدا نداشته باشد، لنگر اخلاقي ندارد" اين را البته لازم نيست فقط از داستايوسکي شنيد همه مذهبي ها و اعضا انجمنهاي مذهبي اين را ميگويند که اگر تو خدا نداري، اخلاق نداري. بعد اين دوست قديمي ادامه داده است: "ولي من ميگويم اگر کسي کارگر نداشته باشد، اخلاق ندارد" من اگر کارگر کارخانه زمزم يا خودرو سازي يا هر جاي ديگر باشم، و پولهاي خرد من روي ميز باشند، ببينم يکي آمده است توي کانتين و به من ميگويد تو همه چيز را ميداني، احتياجي به هيچ چيز نداري، و تو براي من جاي خدا را گرفته اي، منِ کارگر اول دستم را ميگيرم روي پولهايم که چنين آدمي چه جوري ميخواهد جيب من را بزند! چون اين شارلاتانيسم سياسي است! چه ربطي به مارکسيسم دارد؟ کارگر به هيچ چيز احتياج ندارد و کافي است که اسمش را ببري تا همه چيز ذوب شود! به همان کارگر در اين جامعه حقوقش را نميدهند ولي زورش به جائي نميرسد، آن کارگري که چنين کسي در موردش ميگويد، شش ماه است حقوقش را نگرفته است، اما در دنياي کوچک او به خدا تبديل شد، به علم تبديل شده است، به آخرين محک اخلاق تبديل شده است. به جمله بعدي چنين آدمي که معمولا يک مائوئيست سابق است که دقت ميکنيد ميبينيد تصاوير انقلاب فرهنگي را دارند به شما نشان ميدهند. در انقلاب فرهنگي ميرفتند دهقان فقير را ميآوردند که به کار نقاشها انتقاد کنند. دهقاني که اصلا نقاشي بلد نبود. اين نوع قضاوت در مورد کارگر هم از آن نوع مستضعف پناهي هاست، دروغ است و ريا. براي اينکه جنبش کارگري خودش چنين تصويري از خودش ندارد که گويا همه چيز را ميداند، دست مارکسيست را گرفته است و ميگويد کاري ندارم از کجا آمده اي اين حرفهائي را که در خيابان ميزني بيا براي کارگران کارخانه ما هم بزن. کارگر نه فقط مدعي نيست که همه چيز را ميداند، بلکه دنبال جواب محدوديتهاي سياسي اش ميگردد، دنبال اين هست که نميتواند اتحاديه سازمان بدهد، جواب بچه آخوند را چه بدهد، و در اين ميان مکتبي هست که کارگر گرائي را تبديل کرده است به تملق گوئي به طبقه کارگر و تبديل کردن کارگر به صنف. کارگر صنف نيست! کارگر ملت نيست! کارگر نژاد نيست! که او را مقدس کرد و تملقش را گفت. کارگر يک قشري است داراي يک رسالت تاريخي بر مبناي موقعيت اقتصادي اش. به نظر من تلقي صنفي از کارگر، يعني کساني که بيانيه آزادي بشر را ميدهد و ميگويد فقط کارگرها آنرا امضا کنند، به نظر من نميتواند بورژوا نباشد. براي کسي که ٢٥ سال پيش خودش در ايران کارگر بوده است، و حالا اين واقعيت هم برايش اهميت ندارد که همه اکنون به يک نحوي در جائي کار ميکنند، ميگويد نوشته اي را که يک "روشنفکر" نوشته است چه کساني امضا ميکنند؟ يا حتي چه کساني حق دارند بروند در جلسه او؟ کارگر با دستهاي پينه بسته! اينها اتهاماتي است که به کمونيسم بسته شده اند و دقيقا همينها هستند که در خوش بينانه ترين حالت مبناي آن جمله دوم را که برايتان گفتم يعني کارگر نميتواند آزاد بشود مگر اينکه همه را آزاد کند، فراموش کرده اند. مبناي انقلاب کارگري بشريت است، مبناي آزادي کارگر بشريت است، و مبناي مارکسيسم آزادي بشريت است. وقتي کارگر انقلاب ميکند دقيقا دارد همين پديده را که در آن يک عده کارگرند و يک عده کارگر نيستند، يک عده مجبوراند کار کنند و يک عده ديگر مجبور نيستند، تغيير ميدهد. و تازه پس از گذشت ٥ سال از انقلاب اين نوع مدافعين تلقي مورد نقد من از کارگر ميايد و ميگويد شما دستهايت پينه بسته نيست، اجازه شرکت در انتخابات را نداري! اين ديدگاه البته از قديم مورد نقد ديدگاه ما بوده است. اينجا ميخواهم بگويم اين نمايندگي عقب ماندگي کارگري به نظر من پيشرفت بورژوازي را نشان ميدهد. اينطوري نيست که ما فقط يک ديدگاه عقب مانده پرولتري را شاهديم، هر ديدگاه عقب مانده پرولتري نماينده پيشروي يک ديدگاه بورژوائي است. کسي که از کارگر صنف مي سازد، کسي است که نميخواهد کارگر طبقه باشد. اگر قرار است که کارگر صنف باشد، بورژوازي تا ابد به کار خود ادامه ميدهد چون کارگر فوقش براي خود يک سنديکا تشکيل ميدهد. و اگر کسي بيايد در جامعه اي که براي آزادي خود به دنبال نيروئي است که اين رسالت را واقعا ميتواند به سرانجام برساند، آن نيرو را به مسائل صنفي خود محدود کند و بين طبقه کارگر و جامعه شکاف ايجاد کند، و در بين مبارزه طبقه کارگر ديوار چين بنا کند، به نظر من بدترين نوع بورژواست. مارکس در رابطه با حاملين اين ديدگاههاي عقب مانده از کارگر، خيلي بي ملاحظه تر است که حتي من جرات نميکنم استعارات او را بکار ببرم. بهر حال به نظر من ديدگاه صنفي از کارگر و تبديل کردن کارگر به يک ملت، به کساني که گروه خون معيني دارند، خوانائي با مارکسيسم ندارد. مارکسيسم ميگويد پرولتر صنعتي، مارکسيسم اين نيست که اگر به جاي متشکل شويد بگوئيد: "دمت گرم!" يک قدم به پرولتاريا نزديک شده اي! پيشروترين و آوانگاردهاي کارگران در دوره مارکس پيشروترين مجلات را ميخواندند، مانيفست را ميخواندند، اگر در آن دوره ميخواستي يک نشريه مدرن و فوق العاده پيشرو فکري را منتشر کني ميبايست اول آنها را به محافل کارگري ميدادي و مبناي موفقيتش را مقبول بودن آن در محافل کارگري در نظر ميگرفتي. تصوير مارکس از کارگر اين است. اما اين نظرات عقب مانده و تقدس کارگر گرچه بسيار ضعيف و حاشيه اي است، من ميگويم کمونيسم کارگري بايد هوشيار باشد چرا که همه اين بحثها در انقلاب، استراتژي، وظايف انقلاب کارگري، سازماندهي مبارزه طبقاتي، و در بحث وظايف انقلاب سوسياليستي دوباره وارد ميدان ميشوند. و هر کدام از همين بحثهاي عقب مانده براي شکست اجتماعي کارگر کافي است. کارگري که حاضر نيست پرچم رهائي زن را بدست بگيرد، کارگري که حاضر نيست پرچم دفاع از حقوق کودک را بلند کند و شعار لغو مجازات اعدام را بردارد، چون به اندازه کافي برايش کارگري نيست، از اين نوع است. بخشهاي آخر مانيفست را نگاه کنيد ببينيد چه مطالباتي را طرح کرده است، يا وقتي لنين و رفقايش سر کار آمدند واقعا چه کار کردند؟ وقتي لنين به قدرت رسيد تمام ادعاهاي ارضي روسيه تزاري بر کشورهاي مجاور را لغو اعلام کردند.

بحثم را بطور خيلي فشرده و خلاصه ميگويم:

جنبشي براي رهائي بشر

کمونيسم کارگري يک تفاوت اجتماعي با کمونيسم غيرکارگري دارد و آن اين است که اين جنبش اجتماعي طبقه است و يک تفاوت نظري با کمونيسمهاي ديگر دارد و آن اين است که کمونيسمش براي رهائي بشر است و اين کارگري اش ميکند. تنها ديدگاهي که با انقلاب کارگري خوانائي دارد، مارکسيسمي است که خواهان آزادي کل بشريت و از بين رفتن همه نوع استثمار است. در نتيجه دو سه نوع کمونيسم را در حول و حوش خود مي بينيم. کساني که آرمانهاي مرحله اي و دست دوم و بينابيني براي انقلاب کارگري قائل ميشوند، کساني که جنبش کارگري مرکز ثقل اعتراض اجتماعي شان نيست، براي مثال کساني که مبناي سوسياليسم شان جنبشهاي رنگين کماني است، کساني که دهقان يا روشنفکر شهري مبناي کمونيسمشان است. اينها کساني هستند که کمونيسم کارگري ما از آنها فاصله دارد. اما اين تفاوتهاي ما يک تفاوتهائي مکتبي ديني نيستند، بلکه اين است که اين روايت ما از کمونيسم فرق خودش را به اين شکل با روايت ديگران از کمونيسم بيان و فرموله ميکند، نه اينکه دين خودش را دارد اين گونه تعريف ميکند. اين کمونيسم ما اگر چپ نو اروپا را نمي پسندد بخاطر اين است که علاوه بر جنبه هاي عقيدتي و نظري، پايه اش جنبش معترض دانشجوئي روشنفکري است، که بعضا ميخواهد از بلوک شرق فاصله بگيرد تا بتواند در روبناي دمکراتيک پارلماني غرب جائي براي چپ پيدا کند. جنبش کمونيستي در چين براي تبديل کردن چين به يک کشور مستقل و بيرون آمدن از زير سلطه استعمار است، زنده باد! خواست خيلي خوبي است براي بهبود وضع ميليونها مردم است ولي براي رهائي بشر از هر نوع شکل استثمار نيست، خيلي هم عقب مانده تر از اينها است. واضح است که در مقابل امپرياليسم از آن دفاع ميکنم ولي جنبش اجتماعي ما نيست. چپ ايران که ما از آن در آمده ايم، جا دارد که مشخصاتش را بخوانيم و ببينيم که دقيقا اين کمونيسم دنبال چه خواستهائي بود در ايران، جنبش کدام طبقات بود، ميخواست در ايران چه کار بکند و الان تتمه اش ميخواهد چکار کند. اين بحث مهمي است چون استراتژي ما در برخورد به بقيه سازمانهاي چپ واقعا موجود فعلي که دور و بر ما هستند را تعيين ميکند و اينکه ما چه کار ميخواهيم بکنيم. بحث من اين است که اين چپ ايران بخشي از جنبش رفرميستي بورژوائي ايران است که ميخواهد يک جامعه بهتر را بياورد، همان سوسياليسم کنسرواتيو بورژوائي ايران است. براي اينکه ميخواهد به کمک سوسياليسم يک جامعه بورژوائي درخور زندگي، شبيه فرانسه اگر بتواند و اگر نه شبيه ترکيه، را درست کند. به کمک سوسياليسم صنعت را در جائي رشد بدهد و به کمک سوسياليسم پزشکي را بهبود بدهد که همه اينها کارهاي خوبي است، ولي با خواست زير و رو کردن جامعه، آن خواستي که کارگران زمخت و خام کارگران آلماني ميخواستند، يعني بازسازي راديکال جامعه، خيلي فاصله دارد. من بحثم را تمام ميکنم اميدوارم وقت باشد بقيه مباحث را ادامه بدهيم

کف زدن حضار و ابراز تشکر منصور حکمت.

اين متن از روي نوار سخنراني منصور حکمت در انجمن مارکس لندن توسط ايرج فرزاد، پياده، و مقابله و اديت شده است. فاتح شيخ يک بار ديگر اين متن را اديت کرده است.